117.پایان ماجرا
جمعه بالاخره دریک فرصت مناسب باهمسر حرف زدم خیلی اونم حرف زد خیلی. میگه اعصابم به خاطر مشکلات خانوادم خورده. میگم آخه وقتی چیزی عوض نمیشه اعصاب خوردی تو بیشتر اونارو ناراحت میکنه. شاد بودن تو حالشونو خوب میکنه.
خلاصه که خیلی حرف زد و به خاطر رفتاراش خیلی معذرت خواهی کرد و قرار شد از خودش شروع کنه تغییراتو. بعد از دنیا بخواد که به کامش بچرخه.
جمعه خیلی رفتارای بدی با من داشت مثلا اون باید ناز منو میکشید من کلی ناز آقا رو کشیدم. ولی بالاخره امروز دوباره شده آدم قبلی و به قول خودش امروز که خودم سرحال بودم درآمدم چندبرابر بود...
فعلا اوضاع خوبه و امیدوارم همینطور بمونه. بهش گفتم سر چیزای الکی زندگیمونو خراب نکن. تمام دلایل اعصاب خوردیشو گفت همشون خیلی الکی بودن واقعا. یه کم که براش توضیح دادم راحت شد.از الان حرص قبضای ماه دیگه رو میخوره بعد بامن دعوا میکنه...
قراره که این ماجراها تمام بشه ان شاالله