160. تخم مرغ
از لحظه اول مسافرت که ما نشستیم تو ماشین مادرشوهر شروع کرد کاش نوه داشتیم. من نوه میخوام چرا بچه دار نمیشین. هی گفت گفت گفت گفت گفت........ قشنگ رو اعصاب من. ول کنم نبود فکر کن یکی 8 روز درگوشت هی این حرفارو تکرار کنه.
یه روز خونه مادربزرگم داشتیم درمورد تخم گذاشتن مرغا حرف میزدیم یهو مادرشوهر اظهار فضل فرمودن دهان پر در و گهرشونو باز کردن. گفتن چیکار به مرغا دارین خودتون بریم تخم بذارین.
وایییییییییی منو میگی کوره آتیش اینقدر حرصم گرفته بود و عصبانی بودم داشتم میترکیدم. همسر تو اتاق گیر آوردم بهش گفتم برعکس همیشه که طلبکار بود نتونست یک کلمه حرف بزنه بعد یه جوری که همسر ببینه به مامانم اشاره کردم رفتیم تواتاق و گفتم ببین چقد پررو میگه برو تخم بذار شیطونه میگه یه جوری جوابشو بدم دیگه نتونه سرشو بلند کنه حیف که مهمونه. مامان یه کم آرومم کرد بعد که اومدیم فهمیدم پدرشوهر و همسر تو هالن و شایدم صدای مارو شنیدن خیلی خوشحال شدم. فکر کردن من بی کس و کارم .من همیشه همه چیو از خانوادم پنهان میکردم ولی الان میگم شاید از ترس اونا یا به احترام اونا یه کم رفتارشونو درست کنن اسیر که نیاوردن.
بعدا نوشت: کلا از بچه دار شدن منصرف شدن یکی دیگه براشون تخم بذاره.