248.تولد تولد
جمعه تولد همسر جان بود (یعنی هست) من 4 شنبه ماموریت بودم اصفهان و 4 رسیدم خونه. باید شام و نهار پنج شنبه رو درست میکردم. وسایل سفر آماده میکردم و همچنین شامی که اونجا باید میخوردیم. کارهارو که شروع کردم همش فکر تولد همسری بودم. دیدم پنج شنبه شب که نیستیم جمعه هم معلوم نیست کی بیایم و خسته ایم ... تو یه لحظه تصمیم گرفتم و رفتم بیرون کیک بخرم براش، غافلگیرش کنم.
شیرینی فروشی که همیشه میرفتم بسته بود رفتم یکی دیگه به نظرم کیکاش خوب نبودن. یادم افتاد همسری نون خامه ای خیلی بیشتر دوست داره منم که قصدم خوشحال کردنش بود براش شیرینی و شمع گرفتم و اومدم خونه.تا شب همه کارامو کردم. رو شیرینی ها شمع گذاشتم و هدیه هاشو کادو کردم. وقتی همسر اومد تو خونه با شمعهای روشن رفتم جلوش و براش تولد تولد خوندم :) خیلی خوشحال شد :)
هدیه براش یه ساعت گرفته بودم. حس کردم خسته شده بعد از چهار سال از ساعتش. که خیلی خوشحال شد و تعجب کرد اینهمه براش مایه گذاشتم :)
هدیه بعدی لباس رئال مادرید بود (تیم محبوبش) اولش که باز کرد فکر کرد لباس ورزشی معمولی. بازش کردم و گرفتم جلوش چشماش برق زد. نمید.نست چیکار بکنه باورش نمیشد. من خیلی گشتم رفتم یه جا همه لباساش اصل بودن و لباس اصلی تیم خریدم براش. همسر گفت چند وقته تو فکرش بودم ولی تا حالا به زبون نیاورده بودم.گفتم زن و شوهری یعنی همین. یعنی اینقد بشناسمت که نیاز نباشه چیزی بگی.
به همسر گفتم ایشالله سال دیگه سه تایی جشن میگیریم اخماش رفت توهم. گفتم فکر کن یه پسر کوچولو داشته باشی لباس رئال تنش کنی :)
یه دفعه ذوق کرد و چشماش برق زد :)
وبلاگ بسیار خوبی داری.
انشاالله همیشه موفق و پیروز باشی