252. اصلا انگار نه انگار
دیشب فهمیدم پروژه نی نی تو ماه اول با شکست روبه رو شد. چند روز بود حالم خوش نبود مخصوصا صبحا به خودم میگفتم شاید خبریه ولی نگو علائم یه چیز دیگه بوده. الان اصلا ناراحت نیستم ولی دیشب به شدت خورد تو ذوقم.فقط جلو خودمو گرفته بودم گریه نکنم شام که یه لقمه به زور خوردم. حرفم که نمیزدم ناراحتیمم تابلو بود. بعدم رفتم خوابیدم. هیچکسم نگفت تو توچت شد؟ چرا دیگه حرف نزدی؟ چرا شام نخوردی؟ چرا مثل هر شب، شب بخیر نگفتی و رفتی خوابیدی؟ اصلا مگه چی شده که تو ناراحتی؟
خیلی سخت بود گفتن اینا؟ که خیلی بیتفاوت به من لم داد رو مبل و انگار نه انگار که من اون موقع چقد ناراحتم؟اصلا چقد حال جسمیم بده. فقط از خوشحالی این که، یکی از شمشیر بازا رفت تو چهارتا از خوشحالی پرید رو هوا :( اون مهم تر بوده حتما :/
الان ناراحت بچه نیستم به نظرم مهم نیست دیر نشده حالا ولی از رفتار شوهرم خیلی ناراحتم.تا وقتی خوبم خوبه ولی کوچکترین مشکلی داشته باشم تحملمو نداره. اونوقت من چه رفتاری دارم باهاش وقتی یه مشکلی داره :( خیلی ناراحتم. خیلی. من ازدواج کردم که یه مرد تو همچین مواقعی حداقل نسبت بهم بیتفاوت نباشه......
میدونی وقتی اینارو بهش میگم چی میگه. با یه لحن بدی میگه: خدایا عجب بدبختی گیر کردیم!!