273. مهمونی خانومانه
يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۲۲ ق.ظ
دیروز چندتا از همکارام میخواستن برن عیادت مسئول بخش نوزادن که تازه عمل کرده. به منم گفتن که بیا. خیلی تعجب کردم چون اونا همه دوستای خیلی قدیمی هم دیگه ان. گفتم نه نمیام و باز بهم اصرار کردن که نه بیا تنها نمون تو خونه و این حرفا(خوشحال شدم من جز خودشون حساب کردن).. منم گفتم باشه شما برین من از راه باشگاهم میام. ده دقیقه آخر باشگاه پیچوندم و تند حاضر شدم. سرراهم یه جعبه شکلات گرفتم و رفتم خونشون. 5- 6 نفر از بچه ها بودن از جمله دوستای صمیمی خودم. خیلی خوش گذشت کلی گفتیم و خندیدیم. دلمون هم نمیومد بلند بشیم. بالاخره که اومدیم. من و خانوم شهردار و یکی دیگه از دوست جونی هام با یه ماشین اومدیم. گفتم بچه ها بریم خونه ما، اونا هم درجا قبول کردن :)
خونمون دیدن گفتن خیلی خوشگل و خوش سلیقه است :) هرچی آلبوم عکس داشتم براشون آوردم.سه تایی نشسته بودیم دور هم، نسکافه میخوردیم و غش غش میخندیدیم. 1 ساعتی بودن و رفتن . حالا قرار شد یه بار درست و حسابی بیان و چندساعتی دورهم باشیم.
خیلی وقت بود دلم همچین مهمونی خانومانه ای میخواست :)
خونمون دیدن گفتن خیلی خوشگل و خوش سلیقه است :) هرچی آلبوم عکس داشتم براشون آوردم.سه تایی نشسته بودیم دور هم، نسکافه میخوردیم و غش غش میخندیدیم. 1 ساعتی بودن و رفتن . حالا قرار شد یه بار درست و حسابی بیان و چندساعتی دورهم باشیم.
خیلی وقت بود دلم همچین مهمونی خانومانه ای میخواست :)
۹۵/۰۶/۲۱