325. جشن عقد 2
خب داشتم میگفتم که ما با مشقات فراوان و البته دیر، رسیدیم. ولی به محض رسیدن و دیدن همه فامیل کنار هم اینقدر ذوق زده شدیم که همه چی یادمون رفت.
منم هنوز پالتو به دست داشتم میرفتم دنبال یه جا. هر کی از هر طرف میرسید با من روبوسی میکرد یک دفعه هم نفهمیدم کی دستمو کشید برم برقصم :)))) خیلی هارو اون وسط دیدم! خیلی خیلی خوب بود دلم واسشون تنگ شده بود! یه عالمه نی نی جدید اضافه شده بود که دیدمشون و عروس!
یه سری حرفا بزنم جلو هیچکس نگفتم؟ عروس خوشگل نبود ولی بهش میومد دختر خیلی خوبی باشه. معلوم بود اهل زندگی و مهربون! البته من فقط از روی ظاهر قضاوت میکنم چون فقط 4 کلمه باهاش حرف زدم. مبارک باشه، خوشبخت بشید! تو دلم فکر میکردم پسردایی با یه آدم خاص تر ازدواج کنه! ولی خب اینو دوست داشته حتما....
بعد داماد دیدم،....فکر کن یکی هست که همیشه دوستت داره، از وقتی یادته میدونی این دوستت داره، از وقتی 3 سالت بود میدونی دستتو گرفته. تو بازی های بچگی تو یار کشی ها اول اسم تو رو گفته، تو فوتبال بازی کردنا همیشه تو رو گذاشته دروازه، بعد به زور بردتت تو سایه که تو اینجا وایسا من حواسم به دروازه هست،وقتی تو اوج قد کشیدنشه ، بیاد وایسه کنارت بگه چقد دیگه قدم بلند بشه خوبه؟ شب کنکور یادت بوده، روز بعدش یادت بوده، اولین شب خوابگاه یادت بوده،همیشه و همه جا حواسش به تو بوده! بهت پیام بده من از وقتی نی نی بودیم دوستت داشتم بعد تو همه چی برات خیلی عادی باشه هرکاری کنی حسی بهش نداشته باشی و بگی نه! هی بهت پیام بده و تو جواب ندی. باز پیام بده و تو جواب ندی. بعدشم عاشق بشی و با یکی دیگه ازدواج کنی. مسلما اون حس مزخرفی تو عروسی من داشته...حالا وقتی میدیدمش با عشق ، دست عروس صورتی شو گرفته با اینکه واقعا براش خوشحال بودم و حس میکردم یه عذاب وجدان ازم برداشته شد، یه کوچولو هم حسودیم میشد :/ شاید طبیعی بود شایدم نبود. وقتی میدیدم برای زنش چیکار کرده، وقتی کمکش میکرد پف دامنش از بین صندلی ها رد بشه، وقتی آخر مراسم با یه آهنگ عاشقانه دوتایی تو چشم هم نگاه میکردن و میرقصیدن!چرا من و همسر تو عروسیمون باهم نرقصیدیم؟دوتایی؟
وقتی از وقتی ازدواج کردی دیگه اسمتو به زبون نیاورده و بهت گفته دختر عمه، سر سفره عقد که رفتم هدیشونو بدم گفت مهرناز جان خیلی لطف کردی! و هر وقت از تو سالن رد شد با چنان لبخند غروری بهت نگاه میکنه و میره! شاید حقمه بذار هرچقدر دوست داره فخر بفروشه، شاید خیلی بیشتر از چیزی که میدونم اذیتش کردم. شاید زن دایی ام حق داره دوستم نداشته باشه. بالاخره تموم شد. ان شالله که خوشبخت بشن. از ته ته دلم براشون آزوی خوشبختی میکنم. همیشه مثل همون شب که عشق از چشماشون میبارید...
در هر خانواده ای یه مورد عشق کودکی هستش. البته من افتخارش رو نداشتم.
چه اسم قشنگی داری! :)