332. از اینجای زندگی به بعد
این که عقب میفتم و میخوام از روزای گذشته بنویسم منو بیشتر تنبل میکنه و ناراحت. پس از اینجای زندگی به بعد می نویسم....
اول عکس اتاقم یا بهتر بگم اتاقمون ببینید :) اینم اتاق ما :) یه کم تاریک افتاده ببخشید.....امروز هم اتاقی ام نبود تازه فهمیدم چقدر بهش عادت کردم. اینقدر دلگیر بود هیچ کاری نکردم همش عین افسرده ها نشسته بودم تو اتاق :/ البته هم اتاقی جدید مزایای زیادی داره اول اینکه مسئول بهداشت و یک اشاره اش کافیه خدمه ها سر تمیز کردن اتاق ما دعواشون بشه و 10 دقیقه بعد اتاقمون برق بزنه :) یکی دیگه اش هم آینه دار شدن اتاقمونه :/ امروز ظهر که داشتم میومدم خونه خودم دیدم که چقدر زشت و بهم ریخته شدم و بیشتر آقای مهندس بودم تا خانوم مهندس! نتیجه این شد که امروز رفتم آرایشگاه، الان خیلی حس خوبی دارم چه وضعی بود :)
یه چیزی میخوام بگم که از گفتنش متنفرم! این ماهم بچه دار نشدم، برم دکتر؟؟؟ تنها کسی که از این وضع خیلی راضی و خوشحال و دلش نمیخواد شرایط تغییر کنه همسر جانه!!!امروز مامان زنگ زد و پرسید شما کاری نمیکنید :( دیروزم دوستم زنگ زد و یه کم از اینور اونور پرسید و بعدش گفت هنوز بچه دار نشدی؟؟
بعدا نوشت: شام قرار بریم خونه مادر شوهر :/ همسر نمیدونم چه اصراری داره ما زود بریم درحالی که اونا همیشه خیلی دیر میان خونه ما، خیلیییی ها اینقد که دیگه حال مهمونی نداریم! حتی شده 1 ساعت بعد افطار وقتی افطاری دعوتن :/ منم گفتم زوده من زود نمیام!! همینه که هست. جالبیش اینه که من هیچ وقت نمیگم دیر اومدین میگم خوش اومدین ولی اونا همیشه طلبکارن :/