339. مهمونای یهویی
تازگی ها به هرچی فکر میکنم همون لحظه همون اتفاق میفته. به قانون جذب اعتقاد داشتم ولی همیشه فکر میکردم در طولانی مدت جواب میده.. مثلا پنج شنبه از صبح پشت کامپیوتر بودم خسته شدم دیگه، گفتم کاش الان یکی از این بازاریابا زنگ بزنه (بعضی موقع ها که حوصله داشته باشم دوست دارم با بازاریاب ها صحبت کنم. اول اینکه بامزه حرف میزنن، دومم هم خیلی اطلاعات مفیدی بهم میدن) همون لحظه تلفنم زنگ خورد یه زنگ طولانی! تازگی ها فهمیدم اگه اولین زنگ طولانی باشه یعنی از بیرون و داخلی نیست! خب دقیقا تو لحظه ای که من میخواستم یه بازاریاب زنگ زد و کلی اطلاعات چشم پزشکی به من داد :)
جمعه از صبح درحال بشور و بساب و جارو و گردگیری بودم.وقتی داشتم آخرین اتاق جارو میزدم و آهنگ گوش میدادم و همزمان میرقصیدم به خودم میگفتم فکر کن الان پسردایی ام زنگ بزنه بگه ما اصفهانیم همه باهم داریم میایم خونتون و چقدر واسه خودم ذوق میکرد :) همون لحظه همسرجان زنگ زد که عصر مهمون داری. دکتر شین و خانواده دارن میان....
همسر جان یه استاد داشت تو دوران دانشگاه که خیلی دوسش داشت و کلا تمام مدت درموردش صحبت میکرد و فقط درسای اونو میخوند!!! خیلی هم میگفت اونم با من خیلی خوبه! همیشه هم در تماس بودن پیام و اس ام اس و راههای دیگه...جمعه ظهر زنگ زدن که ما داریم میریم پیست بعدش میایم یه سر به شما میزنیم در حد یه چایی خوردن 0_0 همینقدر یهویی و راحت...
خب اومدن و باورم نمیشد اینقدر راحت و صمیمی و خاکی باشن. دوتا دختر دوقلو استرالیا دانشجو بودن و مامانشون هم باهاشون میرفت. 2هفته بود که اومده بودن ایران و از همه فرصتهاشون واسه تفریح استفاده میکردن. جمعه قبلش کویر بودن و این جمعه پیست اسکی! هر دوتاش تو یه استان :) بالاخره که خیلی خیلی بهمون خوش گذشت فقط گفتیم و خندیدیم و از اینکه باهم آشنا شدیم بسی خوشحال شدیم!!! من براشون بایلق درست کرده بودم با یه ذوقی دستورشو ازم گرفتن که برن اونجا واسه خودشون درست کنن. خب چون خیلی زود شب میشه ما شام هم نگهشون داشتیم و خیلی بیشتر باهم خوشگذروندیم. اونا هم مارو خیلی دوست داشتن :)
تصمیم گرفتم فقط به چیزای خیلی خیلی خیلی خوب فکر کنم ! فقط به چیزای خوبببب...