342. یه لیوان بلوری بود که دیگه نیست
انگار یه چیزی تو دلم شکسته هرکاری میکنم خوب نمیشم! تازه فهمیدم چرا میگن دلم شکست. دقیقا انگار یه لیوان بلوری سمت چپ قفسه سینم شکسته، پودر شده..... مدام دارم جلو بغض و گریمو میگیرم.بعضی لحظه ها به خودم میام میبینم خوبم شاید از همسرم ناراحت نباشم ولی دوباره همونجا تیر میکشه... حالا هر چقدرم بگه ببخشید، بگه اشتباه کردم، بگه مامانم اشتباه کرده حق داری! مگه برای من فرقی میکنه! هرچقدرم واسه اولین بار تو زندگیمون پذیرفته باشه که من حق دارم و باید معذرت خواهی کنه! واسه اولین بار فقط بگه حق با تو و ببخشید و کولی بازی درنیاره! بازم دقیقا همونجا یه چیزی شکسته :( خیلی ناراحتممممممممممممممم
سرکارم یه گند زدم. اشتباه کردم به رئیس(مسئول اورژانس) اعتماد کردم و رو حساب حرفش زیر یه برگه رو امضا کردم. بعد رسید دست کسی که خیلی دلش میخواد از رئیس آتو (درست نوشتم؟) بگیره و رفت تا تهش که مو رو از ماست بکشه بیرون و کشید! این طوری شد که 1 ساعت تو انبار داشتم توضیح پس میدادم! 1 ساعت دفتر مدیریت! 1 ساعت اورژانس ! و حرفی هم نداشتم درست میگفتن. من باید کارمو درست انجام میدادم نباید به حرف یکی دیگه اعتماد میکردم! تاوان بدی دادم واسه درک این جمله که به کسی اعتماد نکن! حتی به کسی که بیشترین اعتماد بهش داری! حتی خودشم بهم گفت.... مهم نیست امشب بخوابم حس بدم از بین میره بقیه هم حق دارن هرچی بگن، واسه خودم تجربه بزرگی شد...