345. امروز
امروز پاشدم و باز یه چیزی عین خوره منو میخورد... به خودم میگفتم همین!
هرکی به من هرچی میخواد بگه و همسرم یه دسته گل بگیره و همین؟؟؟
یه
نفر نباید پشت من باشه؟ بگه این چه طرز حرف زدن با زن منه؟ حق ندارید با
زن من اینطوری رفتار کنید؟ اگه اینجوری که تا آخر عمرم اینا حق دارن
همینطور گستاخانه با من رفتار کنن. همینجوری حاضر میشدم و حرص میخوردم...
همسرم میخواست زود بره امروز ،پاشد و دید من باز عصبانی هم! بالاخره که باز
دعوا شد سر صبحی اینقد که من لقمه رو پرت کردم تو سفره و داد زدم که کجا
پشت من دراومدی؟ به کی گفتی این چه حرفی بود. اون روز چرا 1 کلمه حرف
نزدی؟؟؟ 1 کلمه نگفتی حق ندارین با زن من ایطوری حرف بزنین؟ من همه کسم و
ول کردم اومدم اینجا که تو اینجوری پشت من باشی؟
با عصبانیت خودم رفتم.
بدی هم اتاقی داشتن اینه که نمیشه بشی تو اتاقت و گریه کنی! واسه همین تا رسیدم چندتا برگه برداشتم و رفتم تو راهروهای بیمارستان همینطور راه میرفتم و اشکامو پاک میکردم. رفتم تو حیاط و آروم که شدم برگشتم.باز یه سری کارامو انجام دادم و اومدم اتاق یه کم با هم اتاقی جان درددل کردم.داده ها رو روشن کردم دیدم همسرجان یه عالمه پیام داده که بخدا 5 شنبه کلی با بابام حرف زدم گفتم روزگار منو سیاه کردید. بابام گفته حق با شماست مامانت سیاست نداره! کلی حرص خورده. دیدی که منم دیشب چقدر ناراحت بودم. خودت گفتی نمونیم دیگه وگرنه میخواستم به مامانمم بگم! کفتم تو همون موقع باید یه چیزی میگفتی من که نگفتم بی احترامی کنی به مامانت باید از اول حد و حدود بقیه با زنتو معلوم کنی بهشون اجازه هرکاری ندی! اونم خیلی گفت حق با توئه حتما به مامانم میگم. تو راست میگی و از اینجور حرفا...
ظهر که کارام تموم شد و داشتم حاضر میشدم برم، دیدم انگار آرومم دیگه عصبانی نیستم، دلم واسه زندگی آروممون تنگ شده. اولین جنگ و دعوای طولانی زندگیمون بود!!!! حس گشنگیم یهو پدیدار شد! روز قبلش صبحانه که هیچی، نهار نمیدونم چی خوردم، شامم که دوباره هیچی نخورده بودم. صبحانه ام هم با طعم داد و بیداد پرت کرده بودم!همسر زنگ زد ماشین نیاوردم صبر کن تا برم از خونه ماشین بیارم گفتم ولش کن بیا باهم بریم نهار بخوریم. یه جا قرار گذاشتیم و رسیدیم بهم. خندمون گرفت خیلی وقت بود باهم اینجوری روبه رو نشده بودیم! جالبتر اینکه رفتیم باهم سوار تاکسی شدیم و بازم خندمون گرفت!!یاد اونوقتا که ماشین نداشتیم و دوران قبل ازدواج افتادیم. رفتیم یه نهار دبش زدیم و دوباره کلی وایسادیم تو سرما و تاکسی نیومد مجبور شدیم تو برفا پیاده راه بیفتیم. خوب بود آروم شدیم!!
تو خونه بهم گفت: قربونت برم داری میخندی! خداروشکر....
امروز عصر رفتم خرید کردم،کل خونه رو تمیز کردم، جارو کردم، چیز کیک درست کردم که عکسش اضافه میشه حتما. کشک بادمجون درست کردم واسه فردا. همسر جانم رفته اصفهان هنوز نیومده.
خیلی خوشحالم که همچی ختم بخیر شد.
راستش خیلی کار خوبی کردی که تو برخوردت خوب بهشون فهموندی. به خدا یه وقتایی گذشت بیشتر طرف رو جریح میکنه. فکر کن 80 درصد گذشت 20 درصد هم آدم نشون بده طرف اشتباه کرده.
پریشب خیلی ناراحت بودم از اتفاقی که براتون افتاده. کمی درد دل کردم به شوشو گفتم برا دوستم مشکلی پیش اومده اونم گفت هانی تو رو خدا مواظب باش زندگی کسی رو خراب نکنی!
عذاب وجدان گرفته بودم. ولی الان که دو پست اخیرت رو خوندم دیدم چقدر خوب شد که با رفتارت اونا فهمیدن چه اشتباهی کردن و شوشو هم طرفت در اومده.
الهی همیشه شاد باشی اللللللللهی
راسدی دسته گلت خعلی خوشمل بودا. من که عاشق رنگ زردم یعنی اگه این دسته گل رو شوشو برام گرفده بود می فهمیدم به اندازه تمام عمرش اومده منت کشیم خخخخخخخخ