347.بهار میشه
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۱۴ ب.ظ
یکی از بهترین دوستام باردار شده، تازه ازدواج کرده و بارداریش ناخواسته بوده.یکی دیگه واسه بچه دومش باردار، یکی دیگه یه دختر 3 ساله داره و داره دست به کار میشه واسه سومی! تو گروه فقط حرف نی نی از صبح تا شب هروقت نگاه میکنم حداقل 120 تا پیام اومد. دلم میخواست منم تو بحثاشون شریک بشم!
تازگی ها یه مرضی گرفتم، تو یه موقعیتی که خیلی داره بهم خوش میگذره یهو به خودم میگم اگه الان یه کوچولو بغلم بود چقد همه چی قشنگ تر بود. بعد اون لحظه ای که داشت بهم خیلی خوش میگذشت کوفتم میشه! هی به خودم میام میگم احمق نشو داره خوش میگذره تو که اینطوری نبودی و اینطوری کلا فکرای خوب و بدم تو جنگن! چند هفته پیش که استاد همسر و خانوادش خونمون بودن مدام این فکر عین خوره منو میخورد که اگه الان یه فسقلی این وسط میچرخید چی میشد.... جمعه هم که جشن روز پرستار بود و همه خانوادگی دعوت بودیم مدام درگیر این فکرا بودم. که همکارام چقد واسه بچه من ذوق میکردن. تو همین فکرا یه دختر کوچولو تپلی و سفید، با چشم ابرو مشکی یه ذره مویی که به زور بالای سرش بسته شده بود با لباس چین چینی اش واسه خودش تو تالار میچرخید و بین میزا میرفت...چر خید و چرخید و اومد تو بغل من، یه کم بغلش کردم و دیدم مامانش نگران بردمش پیش مامانش!
ارزیابا هنوز نیومدن من هرچی بیشتر کار میکنم انگار بیشتر توی یه مرداب فرو میرم، به هیچ عنوان حس تموم شدن و جمع و جور شدن کارهارو ندارم. از یه طرفم میخوام هرچه زودتر بیان و این مسخره بازی تموم بشه!کارای اصلی ام همه جمع شده رو هم یا خیلی الکی الکی داره انجام میشه!
اوضاع خونه خوبه ولی خب فشارهای خانواده همسر مثل همیشه رو زندگی ما هست، حس میکنم تقصیر منه، از اینکه همسرم میخواد ناراحت نباشه ولی هست حس خفقان بهم دست میده! کاش میگذشتن این روزا ،یادم نبود ما حق نداریم از اونا ناراحت بشیم به خاطر خیلی چیزا، چیزایی که هر لحظه منتشو سرما میذارن و هرروز بهمون یادآوری میکنن! یادم نبود ما حق هیچی نداریم... یادم رفته بود..آرامش همسرمو میخوام!عذاب وجدان داره خفم میکنه......
امروز مدیر اشک همکارمو درآورد وقتی داشت تو اتاق گریه میکرد هم اونو و هم خودمو دلداری میدادم و گفتم: اعتبار بخشی تموم میشه، عید میشه، همه چی خوب میشه، هوا گرم میشه، بهار میشه.....
تازگی ها یه مرضی گرفتم، تو یه موقعیتی که خیلی داره بهم خوش میگذره یهو به خودم میگم اگه الان یه کوچولو بغلم بود چقد همه چی قشنگ تر بود. بعد اون لحظه ای که داشت بهم خیلی خوش میگذشت کوفتم میشه! هی به خودم میام میگم احمق نشو داره خوش میگذره تو که اینطوری نبودی و اینطوری کلا فکرای خوب و بدم تو جنگن! چند هفته پیش که استاد همسر و خانوادش خونمون بودن مدام این فکر عین خوره منو میخورد که اگه الان یه فسقلی این وسط میچرخید چی میشد.... جمعه هم که جشن روز پرستار بود و همه خانوادگی دعوت بودیم مدام درگیر این فکرا بودم. که همکارام چقد واسه بچه من ذوق میکردن. تو همین فکرا یه دختر کوچولو تپلی و سفید، با چشم ابرو مشکی یه ذره مویی که به زور بالای سرش بسته شده بود با لباس چین چینی اش واسه خودش تو تالار میچرخید و بین میزا میرفت...چر خید و چرخید و اومد تو بغل من، یه کم بغلش کردم و دیدم مامانش نگران بردمش پیش مامانش!
ارزیابا هنوز نیومدن من هرچی بیشتر کار میکنم انگار بیشتر توی یه مرداب فرو میرم، به هیچ عنوان حس تموم شدن و جمع و جور شدن کارهارو ندارم. از یه طرفم میخوام هرچه زودتر بیان و این مسخره بازی تموم بشه!کارای اصلی ام همه جمع شده رو هم یا خیلی الکی الکی داره انجام میشه!
اوضاع خونه خوبه ولی خب فشارهای خانواده همسر مثل همیشه رو زندگی ما هست، حس میکنم تقصیر منه، از اینکه همسرم میخواد ناراحت نباشه ولی هست حس خفقان بهم دست میده! کاش میگذشتن این روزا ،یادم نبود ما حق نداریم از اونا ناراحت بشیم به خاطر خیلی چیزا، چیزایی که هر لحظه منتشو سرما میذارن و هرروز بهمون یادآوری میکنن! یادم نبود ما حق هیچی نداریم... یادم رفته بود..آرامش همسرمو میخوام!عذاب وجدان داره خفم میکنه......
امروز مدیر اشک همکارمو درآورد وقتی داشت تو اتاق گریه میکرد هم اونو و هم خودمو دلداری میدادم و گفتم: اعتبار بخشی تموم میشه، عید میشه، همه چی خوب میشه، هوا گرم میشه، بهار میشه.....
۹۵/۱۱/۱۷