۳۸۰. وای چقد من تنبلم...
خیلی وقته دلم میخواد بنویسم ولی نمیدونم چرا وقت نمیشه🤔🤔
۱ شنبه میخواستم قبل از رفتنم یه پست بلند بالا بنویسم ولی متاسفانه همون روز اتاق عمل قشنگ ترکید ۴ تا مانیتورش باهم خراب شد به علاوه تورنیکت و ۲ تا مانیتور icuو تخت رادیولوژی😐😐😐😐آخه همه اینا تو یه روز؟؟ اونم روزی که من مسافرم؟؟ خلاصه که من با استرس فراوان و تلاش فراوانننن حلشون کردم.خیلی هاشو خودم خودم اوکی کردم بدین صورت که وسط عمل شکم طرف باز رفتم سر عمل. اصلاااا هم به دور و برم نگاه نکردم که غش نکنم😂😂😂😂 ولی اون روز وحشتناک هندلش کردم و با خیالی نه چندان آسوده راه افتادیم. تو راهم تمام فکرم بیمارستان بود ولی به محض اینکه رسیدم و مامانمو دیدم همه دنیا یادم رفت.جاتون خالیییی خیلی همه چی خوب بود. یه کم همسر قیافه گرفته بود ولی بقیش خیلییی خوب بود. هلیا خانوم یه خانومی شده بود برا خودش. موهای مشکیییی و بلند اینقد که همه تعجب میکردن از موهاش. چشمای درشت و مشکی. ماشالله یه دلبری هایی میکرد برامون که نگوووو!!!!! ۶ تیر سالگرد عروسیمون بود و داداشم برامون کیک گرفت و کلییی غافلگیرمون کرد. تقریبا همش پیشمون بودن و من در حال خوردن دست و پا و بو کردن نی نی خانوم بودم.روز آخرم با مامانم مادر دختری و بدون هیچ مردی رفتیم بیرون. وایییی چقدر خوب بود. بهترین روز عمرم بود. البته خیلی زود تموم شد کلا ۴ روز اونجا بودیم.و برگشتیم.... روز اول کار از چیزی که انتظارشو داشتم بهتر بود ولی آزمایشگاه ترکیده بود. امروز دیگه دوباره زندگی به روال قبل برگشته خونه مرتب شده، وسایلمون سر جاشه، کارم به روال قبل برگشته و زندگی ادامه دارد.