۳۹۳. خواستگار
امروز از روی دنده چپ پا شدم نمیدونم چرا. بی حوصله و بداخلاق.. سرکارم همینطور! چند وقت میخوام برم آرایشگاه بعدازظهرا وقت نمیکردم هم روزا خیلی کوتاه هم اینکه مثلا درحال درس خوندنم همین روزی ۱ ساعتم نخونم که دیگه خیلی ضایع است.بالاخره که زنگ زدم و گفت ۱۱ بیا منم ۱ ساعت پاس گرفتم و رفتم. رفتم دیدم غلغله است گفتم خب میگفتی شلوغی من مرخصی ساعتی گرفتم باید برم گفت نه بشین رات میندازم.خلاصه ما نیم ساعت نشستیم تا نوبتمون شد . حالا خانومه با چه آرامشییییی صورت منو اصلاح میکرد یعنی مردم از بس حرص خوردم. شد ۱۲ من هنوز هیچی به هیچی خانومه خودش اومد ابرومو برداشت باز با چه آرامشی خرابم کرد ابروهامو بیشتر گند زد به اعصابم چرا من آدم نمیشم دیگه نرم آرایشگاه به بدبختی درمیان بعد یکی خیلی راحت گند میزنه بهش!
حالا قسمت خنده دارش، از لحظه ای که گفتم من مرخصی ساعتی گرفتم یه خانومه عین ربات صورتشو چرخوند طرف من و دیگه برنگشت 😐 یهو شروع کرد که کاش من عروس دار بشم فلان کار میکنم بهمان کار میکنم. دختر خوب گیر نمیاد.... از یه طرف دیگه یه خانومه با دخترش اومده بود شروع کرد از دخترش تعریف کردن یعنی پایه خنده. مادر دوماد گفت دختر شما بچه است پسر من زن پخته میخواد! حالا دوماد چند سالش بود؟ متولد ۷۱ من اون وسط مرده بودم از خنده تعریفشون از دختر پخته چیه؟ یه کم مادر دوماد و آرایشگر باهم پج پچ کردن بعدش آرایشگر اومد ازم پرسید شما تو بیمارستان کار میکنید؟ ازدواج کردید؟ گفتم آره !! یه نگاه به مادر دوماد کرد و گفت ازدواج کرده!!! حیف شدا!!!
به نظر منم حیف شد کیس خوبی بودا فقط از من کوچیکتربود :)