۴۰۹. ادامه پست قبل
البته من مثلا در جریان قضایا نبودم ولی همسر کم و بیش و خیلی محتاطانه یه کم باهام در و دل میکرد و یه بار از دهنش در رفت که تمام تلاششونو میکنن رابطه من و تو رو خراب کنن. خلاصه که ما یه دو هفته ای نرفتیم و برعکس دفعه های قبل که مثل همیشه از ما ناراحت بودن همسر ناراحت نبود منم همیشه از ناراحتی اون ناراحت بودم اتفاقا خیلی هم ارامش داشتیم و بهمون خوش میگذشت. ولی من تو دلم ناراحت بودم ، میگفتم تو این وضعیت من تو این غربت و تنهایی من که حتی مامانم پیشم نیست الان وقت این ادا و اطواراشون بود؟ اشکال نداره خودشونم دختر دارن دنیا هم دار مکافات. خداروشکر که من به کسی احتیاج ندارم و حالمن خوب بود ، تو همون روزا ۵ اسفند روز مهندس بود و بیمارستان ازمون یه تقدیر کوچولو کرد با گل و شیرینی و همون روز خانوم شهردار و دوتا دیگه از خانومای با سابقه بیمارستان که یکیشون هم ارشد مامایی خیلی سورپرایزی برام کادو گرفتن و خیلیییی خوشحالم کردن، بعدشم هزار بار بهم گفتن و میگن هرکاری داری بگو ، شب نصفه شب هر وقت هر مشکلی داشتی بهمون بگو تو اینجا غریبی همین حرفاشون دل منو گرم کرد.
یه روز مونده به روز مادر، مادرشوهر دعوتمون کرد و رفتیم گل گرفتیم و پول گذاشتیم و خداروشکر دخترا نبودن یکی دانشگاه اون شاهکار خلقتم رفته بود دفاع، عمو و زن عموشم بودن به خوبی رفتیم و اومدیم و چون روز قبلش تصادف کرده بودیم ( خوب شد یادم افتاد بنویسم درموردش) یه کم ترسیده بودن واسه من. دیگه نرفتیم تا دیشب که یه سری فامیلاشونو دعوت کرده بودن چندتا عروس پاگشا کنن ماهم رفتیم. دم در که یه استقبال گرمی از ما شد که نگو همه باهم اومدن دم در دیدن ماییم نفهمیدم هرکدوم وری برن، شاهکار خلقتم که طبق معمول رفت تو اتاق. البته پدرشوهر و مادر شوهر روبوسی کردیم و من رفتم پیش مهمونا، زن عمو همسر هم نه گذاشت نه برداشت گفت پس کو؟ چرا شکمت معلوم تیست؟ نکنه الکیه؟ اینجوری شد که من تبدیل شدم به برج زهر مار و تا امروز صبح حدودای ۱۰ سردرد داشتم همسرم اصلا درمورد دیشب حرف نزد که بحث نکنیم. خداروشکر عیدم میریم خونه ما و واسه سیزده بدر با همسر تصمیم سفر داریم حالا هرجا، همون پارسال سیزده اینجا بودیم فرداش رفتن مخ همسر شستن تا ۱ ماه نا زندگیمون زندگی نبود بسشونه. امسال میریم خوش میگذرونیم.