دارم تمام سعیمو میکنم شاد باشم خوشحال باشم. بخندم. قربون صدقه شوهرم برم، کارامو با انرژی انجام بدم ولی مگه میذارن؟اعتبار بخشی نزدیکه مستندات فرستادیم و تا 10 روز دیگه میان ارزیابی، یه ول وله ای تو بیمارستان راه افتاده همه درحال بدو بدو....یکشنبه با کلی انرژی صبح پیاده رفتم سرکار زیر دونه های برفی که آروم آروم و خوشگل میومدن. هندزفری هم تو گوشم بود، خیلی بهم خوش گذشت. روزم فوق العاده مفید و بدون خستگی بود.ظهر همسر اومد دنبالم با اخم :/ گفت پیاده رفتی؟ گفتم آره! گفت از کنار مامانم رد شدی بهش سلام نکردی! گفتم خب ندیدمش حواسم نبوده! ابروهاشو داد بالا ... گفتم خب چرا اون صدام نکرده؟ گفت فکر کرده تو محلش ندادی!
تمام خستگیم یه دفعه ریخت تو شونه هام. احساس خستگی و بیحالی شدید. تازه فهمدم چقدر راه رفتم، چقدر حرف زدم، چقدر تایپ کردم....همش یهو ریخت تو شونه هام
گفتم یعنی چی محل ندادم. مگه میشه من مامان تو رو ببینم رومو برگردونم؟
حالم گرفته شد ولی گذشت! چند وقته دارم دنبال یه نشونه میگردم ببینم اصلا همسر دوسم داره! همش دعوا داره باهام ، غرهای الکی....هرچیزی هم من میگم بعدش باید یه چیزی بشنوم. فقط دنبال یه نشونه ام که هنوز دوستم داشته باشه!
دیروز بچه های بهبود کیفیت بهم گفتن فردا برامون صبحانه بیار. چون نزدیک اعتبار بخشی همه مسیر ها به اون اتاق ختم میشه اونا هم زورشون میرسه و هرروز از یکی صبحانه میگیرن! به من گفتن تنوع بده. بعد از کلی پیشنهادات تصمیم به الویه شد. گفتم چشم!
ظهر همسر مثل همیشه اخمو اومد دنبالم. همون روز حقوق دی هم گرفته بودم خیلی خوشحال بودم. با ذوق به نگاه کردم و یه لبخند گنده زدم که بگم حقوق گرفتم اونم خوشحال کنم. با اخم گفت چته دوباره؟ گفتم هیچی! گفتم میخوام الویه درست کنم فردا ببرم بیمارستان! گفت حالا یعنی میخوای وایسی غذا درست کنی دوباره! گفتم یعنی چی دوباره من هرروز عصر دارم غذا درست میکنم مگه ما فردا نهار نمیخوایم؟ باز هیچی نگفت! عصر که میخواست بره سرکار گفتم منم تا سر خیابون ببر میخوام برم خرید کنم واسه الویه ام! باز اخم کرد چی میخوای بخری دوباره؟ گفتم چرا اینقد حالت تهاجمی داری به همه حرفای من! چرا دعوا داری؟ مگه چیه میخوام برم سوپرمارکت. یه برو بابا تحویلم داد... گفتم باشه، اصلا برات مهم نباشه یکی ازت ناراحت میشه ها! (دلم میخواست بگم برات مهم نیست اگه نظرم عوض بشه و دیگه دوستت نداشته باشم؟ ولی نگفتم)باز با دعوا گفت حالا میای یا نه؟ گفتم میخواستم بیام ولی پشیمون شدم! خودم میرم! باز یه عالمه خستگی ریخت تو شونه هام...
خودم رفتم خرید کردم و اومدم 3 تا ظرف الویه درست کردم و تزئین کردم.یکی واسه شام و نهار فردای خونه. یه کوچولو برای خودم و مسئول بهداشت و مسئول تغذیه، یکی متوسط برای اتاق بهبود کیفیت.تا کارام تموم شد و ظرفا و بهم ریختگی های الویه رو جمع کردم شب شد! همسر اومد تحویلش نگرفتم. مثلا سعی کرد مهربون باشه ولی چه فایده! گفت بریم خونه بابام اینا!گفتم باشه. همون اول که رفتیم تو به مادرشوهرم گفتم ببخشید انگار شما منو یه روز دیده بودین من متوجه نشدم! یهو عین کوره ترکید هرچی دلش خواست به من گفت. گفتم من ندیدمتون متوجه نشدم. هندزفری تو گوشم بوده اصلا. با یه حرصی میگفت نه منو دیدی اصلا به روی خودتم نیاوردی! مگه میشه ندیده باشی از کنارم رد شدی! میگم آخه مگه میشه من شما رو ببینم و چیزی نگم؟ پشت چشم نازک کرد و گفت نمیدونم!! همکارامم هی گلایه میکنن میگن عروست به ما سلام نمیده 0_0 میگم من که همکارای شما رو نمیشناسم. از کجا بشناسم؟؟؟ میگه نمیدونم والا چطوری نمیبینی؟ برو چشماتو به دکتر نشون بده! اروم گفتم چشمام مشکل نداره فکرم مشغوله! بازم گفت نه حتما برو چشماتو به دکتر نشون بده ببین مشکلت چیه. دیگه هیچی نگفتم حرف زدن با احترام من فایده نداشت. بعدا عین بچه رفت نشست تو آشپزخونه. دوتا پیش دستی میوه و دوتا چایی گذاشتن جلو ما و هرکی رفت پی کار خودش! من که همه چی برام زهرمار بود چیزی نخوردم. یه نیم ساعت نشستیم و همه با همسر حرف میزدن منو گاوم حساب نمیکردن! نمیدونم چقدر بعد همسر رفت ماشین روشن کرد که گرم بشه. 5 دقیقه بعدش چندبار به من اشاره کرد که بریم منم گفتم باشه ولی از جاش تکون نمیخورد. باز بهم گفت بریم؟؟ گفت خب پاشو دیگه که بریم! حالا پدرشوهر وارد صحنه شده. داشت فیلم میدید میذاشتی ببینه 0_0 خب بشینه ببینه!!!! رفتیم از مادرشوهر خداحافظی کنیم جواب پسرشو داد به من فقط یه نگاه کرد و روشو برگردوند. به درکککککککککککککککککککک!
حالم گرفته است یه غمی تو دلمه. دلم از همه گرفته! از سکوت همسر، که هرکی هرچی دوست به من میگه اون عین خیالش نیست. که براش مهم نیست من ناراحت بشم یا نه. از اینکه هیچ وقت هیچ کار منو تایید نمیکنه و پشت گرمیم نیست حتی واسه یه سوپرمارکت رفتن! از خانواده شوهری که فکر میکنن من میبینمشون و رومو برمیگردونم! من!!!!!!! دلم گرفته ناراحتم یه غم بزرگ رو دلمه اینقدر که امروز هیچ کاری نکردم. امروز که همه از الویه ام تعربف کردن لبخندم نتونستم بزنم...........ناراحتم!