پی نوشت: جمعه تولد خواهرشوهر کوچیکه است و پیرو همون جوگیر شدنمون میخوام دعوتشون کنم و براش کیک بگیرم و تولد تولد کنیم :)
بعد از 24 ساعت مغزم لود کرد که عمه شدی یعنی چی! کم کم که یخ سکوتم و فکرای درهم برهمم باز شد. همسر گفت بیا زنگ بزنیم بهشون تبریک بگم. بعد از کلی مسخره بازی همسر و برادرم گوشی دادن به من. هنوز الو نگفته داداشم گفت: عمه اش سلام!
ته دلم یه چیزی تکون خورد، انگار تازه الان فهمیدم درمورد یه موجود زنده حرف میزنیم تازه از ذوق کلی قربون صدقه اش رفتم! مامانش ^_^ گفت خرداد دنیا میاد. یعنی از خرداد ما یه فسقل داریم که میتونیم بغلش کنیم و تا دلمون میخواد بوسش کنیم. یه فسقل که من عمه اشم !
خدایا شکرت. ان شالله سالم باشن همشون.
امشبم گریه میکنم اما از خوشحالی!
عمه شدم!
بگم حسودیم شد خیلی زشته؟ اینجا که دیگه اشکال نداره اگه خوشحال نباشم؟
دوتاشون بچه ان و تمام زندگیشون وابسته به پدر و مادرم خیلی هم داره بهشون خوش میگذره! میترسم دیگه هیچ وقت رو پای خودشون واینستن!
اصلا نمیدونم دیروز پشت تلفن تونستم ادای خوشحالارو دربیارم یا نه! باید از خوشحالی جیغ میزدم نه؟ باید کلی ذوق زده میشدم نه؟ ولی من ساکت شدم. تمام مدتی که باهام حرف میزدن به این فکر میکردم که اگه من بچه دار نشم چی؟ همیشه فانتزی زندگیم این بود که من زنگ بزنم و بگم داری دایی میشی نه اینکه اون به من بگه داری عمه میشی!
عمه!!!! چقدر عجیبه این کلمه.
تمام دیروز 1 کلمه هم حرف نزدم. تو تنهایی هام گریه هم کردم.خیلی بدجنسم نه؟ هنوز برام هضم نشده که به خوشحالیش برسم.فعلا از حسادتم گذشتم و تو هپروتم!!
پی نوشت: اسم بچمم دزدیدن. اگه دختر بشه میذارن دلسا اسمی که من سالهاست میخوام واسه دخترم بذارم اونا هم میدونن گفتن اگه ما زودتر بچه دار شدیم، ما میذاریم :/
دیشب بهم گفت: همه دنیا نباشن فقط تو باشی.... بسه. جدی میگم!
واقعا جدی گفت. واقعا واقعا گفت. خشکم زد. بعد صورتشو از من قایم کرد روش نشد بهم نگاه کنه.
خواب از سرم پرید و تا صبح به حرفش فکر کردم.
مینوسم که یادم نره چی شنیدم. که یادم نره از من خوشبخت تر کسی تو دنیا نیست. یادم نره که این حرف بعد از 4 سال زندگی زیر یه سقف شنیدم نه تو قرار اول و تو کافی شاپ.که هروقت از هرچیزی دلگیر شدم حتی دوری از خانوادم، یادم نره هیچ جای دیگه این دنیا من اینقدر خوشبخت نمیشدم!
یه چیزی میخوام بگم باورتون نمیشه! هفته پیش که خودمو وزن کردم با کفش 63 بودم، امروز بعد از یک هفته رعایت کردن 61/200 بودم 0_0 فقط یک هفته!
باورم نمیشه اینقد خوشحال شدم که سریع رفتم پیش مسئول تغذیمون اونم خیلی خوشحال شد. به همسرم زنگ زدم :) حالا بیشتر انرژی گرفتم.
فقط یک هفته کیک و کلوچه نخوردم. سالادمو بدون سس خوردم. هرروز کافی میکس نخوردم. و بیشتر میوه خوردم به جای شکلات و اینجور چیزا. غذامم به اندازه خوردم نه اندازه یه خرس گرسنه! همین ! خیلی راحت. حتی یه ذره هم گشنگی نکشیدم درعوض احساس سلامتی کردم. ادامش میدم تا برسم به وزن ایده آلم که میشه 57 یا 56!
خیلی خوشحالم.
پی نوشت: تا شنبه خودمو وزن نمیکنم :)
اینقد هی آدم میمیره :( همه تصادفای الکی خودشون چپ کردن. طرف یهو رفته زیر تریلی و خیلی دلیلای الکی تر....همشونم میمیرن :( خواهر همکارمونم تصادف کرده و فوت کرد.
اینقد هی نوزاد میمیره :( یا مرده دنیا میان یا بعدش میمیرن :(
چه وضعیه؟
دارم میترسم کم کم
حس بدی دارم
از اونجایی که سریال چاق شدن من تمومی نداره و هروقت میرم رو وزنه به وزنم اضافه شده خیلی جدی جدی تصمیم گرفتم یه فکری به حال خودم بکنم!
نرم افزار کرفس دانلود کردم که به نظرم فوق العاده است حالا حساب کالری هایی که میخورم دارم و میدونم کجا باید جلو خودمو بگیرم. هرچی هم دلم بخواد میخورم البته به اندازه و به بقیه روزم هم بستگی داره البته. امروز روز دومه و من دوسش دارم. البته اگه بقیه بذارن! تقصیر خودمم هست چند بار پیش اومده جاهای مختلف بیمارستان با آدمای متفاوت صبحانه یا میان وعده خوردم حالا انگار اینقدر به بهشون خوش گذشته که هرروز از چندجا به من زنگ میزنن بیا میخوایم چایی بخوریم، بیا میخوایم صبحانه بخوریم و ... منم معمولا میمونم تو رودروایسی آخه هم وقتمو میگیره هم چاق میشم خب! امروز هرکی زنگ زد خیلی جدی گفتم من رژیمم :) فکر میکنم چاق شدن منم از همین جاها شروع شد. تا شنبه نمیخوام خودمو وزن کنم به امید 1 گرم کاهش نه 1 کیلو افزایش :)
پی نوشت 1: چند روز پیش یه پیرمرد اومده بیمارستان و از همه سراغ خانوم تاسیساتی رو گرفته (یعنی من) که فشار سنجشو درست کنم :/
پی نوشت 2: یکی از بچه های رادیولوژی امروز زنگ زد که یه نفر یه ویلچر برقی گرفته بلد نیست راهش بندازه تو میتونی؟ من تا حالا ویلچر برقی ندیدم بخدا ،خب الکی میگفتم آره ولی نمیتونستم کار خوبی بود؟ گفتم باور کن تا حالا کار نکردم اصلا نمیدونم چیه! فکر نکنم کار عجیبی باید انجام میدادن ولی حوصله خدمت رسانی به عموم مردم ندارم واقعا! اونم وقتی به کارم مطمئن نیستم!
بازم روزامون مثل همیشه شدن. صبح ده دقیقه مونده به زنگ زدن گوشیت بیدار بشی واسه خودت غلت بزنی و لذت ببری. بعد صدای گوشیت میاد بلند میشی و چایی درست میکنی. حاضر میشی و صبحانه میخوری. همسر جان میرسوننت و در اتاقتو که باز میکنی یه عالمه کار میبینی که دارن صدات میکنن! هرروز یه عالمه کار تموم میکنی و دوباره یه سری کار دیگه شروع میشن.از هر لحظه بودنت تو بیمارستان لذت میبری و همه همکاراتو بینهایت دوست داری! تا ظهر نمیدونی چطوری میگذره.ساعت 2 که انگشت میزنی و میای بیرون همسری رو میبینی که منتظرته. میای خونه و نهار میخوری دو ساعت خواب و میرسیم به بهترین لحظه های روز!
همیشه تو تنهایی های بعدازظهر وقتی میخوام ظرف بشورم و غذا درست کنم و کارای خونه رو انجام بدم آهنگ گوش میدم. یه مدته کتاب صوتی دانلود میکنم و گوش میکنم. فوق العاده لذت بخشه. الان بابالنگ دراز گوش میدم. نمیدونم بهتر از اینم هست؟ همه کارو که انجام دادم معمولا وبلاگ میخونم و مینویسم. یه قسمت سریال میبینم و باز به ادامه شام و نهار فردام میرسم.شب میشه و همسری میاد خونه. چقد خوبه شبا بلنده همسرم زودتر میاد. چیدمان خونه رو عوض کردیم بخاری هم گذاشتیم یه جورایی دنج تر و دورهمی تر شده. چایی میخوریم. میوه میخوریم حرف میزنیم فیلم میبینیم بعدشم بیهوش میشیم :)
خوبه نه؟ خیلی آرامش داریم خدایا شکرت.