دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

دیروز این بیت خوندم " با شنبه ترین حالت فردا چه کنم!" امروز صبح تحریفش کردم :)

خداروشکر به سلامتی رفتیم و برگشتیم. اینقد همه چی هول هولی بود که اصلا نفهمیدم چی شد؟ کی رفتیم؟ کی دیدیم؟ چیکار کردیم؟

این قدر با عجله وسایل جمع کردیم که من یادم رفته بود واسه خودم شلوار بردارم. یعنی با همون شلوار که یکشنبه سرکار پوشیده بودم بعدم 10 ساعت تو راه بودم بقیه روزا هم سرکردم :/ البته منظورم فقط بیرون رفتن هاست. اونجا هم خوب بود بیشتر از عید همه رو دیدم. انگار تاسوعا عاشورا واسه دید و بازدید بهتره!بعد از چند سال واسه نذری داییم بودم و کلی حلیم هم زدم. بماند از بس به همه گفتم چرا حامله نیستم تصمیم گرفتم با کل فامیلمون قطع رابطه کنم. آقا شاید یکی بچه دار نمیشه چرا اینقدر همه میپرسن؟ خب زشته!!

تاسوعا خوب بود! عاشورا برادرمون فرمودن بیاین بریم یه جا تعزیه خیلی حرفه ایه، نور پردازی داره، صدا گذاری داره، خیمه آتش میزنن و از این حرفا! همسر که نیومد ولی ما رفتیم.شمر فامیل عروسمون بود زنگ زدن بهش گفت بین 6 تا 6 و ربع شروع میشه. کلا هم ربع ساعته!

آقا ما سر ساعت رفتیم دیدیم شمر مورد نظر با لباس مبدل و گوشی اپل به دست داره واسه خودش قدم میزنه :/ گفت تازه میخوام برم نماز بخونم! و ما فهمیدیم که معطلیم. فکر کنین تو یه جمعیت واقعا زیاد ما بیکار وایساده بودیم منم همش تو دلم میگفتم آدم مگه مریض خب میشینه تو خونش! مدامم اعلام میکردن از جمعیت معذرت میخوایم تا چند لحظه دیگه شروع میشه ولی نمیشد. یه لحظه حس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم. 1 هزارم اتفاقی که تو منا افتاده حس کردم ! ساعت نگاه کردم دیدم ده دقیقه به 8 به مامانم و عروسمون گفتم من دیگه نمیتونم تحمل کنم و گریه کردم :( اونا هم بنده خداها ترسیدن گفتن پاشیم بریم. میخواستن برام آب بگیرن... من گفتم تا 8 وایسیم اگه شروع نشد میریم. که دیگه انگار ترسیدن شروع کردن. ولی خب خیلی بیمزه و بیشتر خنده دار بود. اسباشون پارسال رم کردن امسال فقط نشونشون دادن به ما و برای مسائل ایمنی خیمه ای هم آتش نزدن کلا هم تعزیه اش خیلی بیمزه بود. گفتم دفعه اول و آخرم باشه میام اینجور جاها..

از همسر جانم فقط یه چشمه از کاراشو تعریف میکنم دیگه خودتون تا تهشو برین!همون روز اول فهمید تو اینستاگرام من زوم میشه ولی مال اون نمیشه خب مدل گوشیا عین همه. همسرم خوراک اینجور دلیلا واسه اعصاب خوردی و همش درگیرگوشی بودن.یه شب با زیرپوش اومده نشسته پیش داداش و زن داداشم :/ کلا هم سرش تو گوشی حوصله هم نداره.بعدم بدون هیچ حرفی رفته تو اتاق و چراغ خاموش کرده :/ نیم ساعت بعد رفتم دیدم سرش تو گوشی میگم پاشو دارن میرن.عکس العملی نمیبینم. دوباره میگم دارن میرن بیا خداحافظی کن! زیر لب غر میزنه و با حرص بلند میشه میاد.

خیلی طولانی نوشتم. بقیش باشه طی روزهای آینده :) نوشتن همین پست هم 12 ساعت طول کشید قرار بود صبح زود بذارمش شد الان :(

خلاصش اینه که خیلی بهم نچسبید!



خانوم مهندس
۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۸:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

نمیدونم چرا تنبل شدم واسه نوشتن. همش مشغول گوشی بازیم 😁 امروز خیلی ضربتی رفتم مرخصی گرفتم که فردا بریم. قبلش خیلی ذهنم درگیر کارام بود دلمم نمیخواد خواهر شوهر باهامون بیاد. من اصلا به روی خودم نیاوردم درمورد اومدنش به روی خودشم هیچی نیاوردم. نمیدونستم دوشنبه رو مرخصی بگیرم یا نه!! زنگ زدم به همسر یه ذره غر غر ریز ریز کردم که من چیکا  کنم؟ کارام مونده و ... بعد گفتم تو بگو ما خودمون میریم! گفت باشه. گفتم نه قول بده ما خودمون میریم گفت باشه و منم رفتم مرخصی گرفتم 😊😊

شایدم فردا برام بازرس بیاد . یعنی هی میگن میایم بعد نمیان. منم زنگ  زدم امروز بهشون گفتم من دوشنبه و پنچ شنبه نیستم😆😆😆 اوناهم گفتن چشم.

اعتبار بخشی نزدیکه من استرس دارم.

خانوم مهندس
۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۹:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
چند سالی میشه که مثل قدیما حال و هوای محرم برام فرقی نمیکرد با روزای دیگه. بزن و بکوب نمیکردم، احترام میذاشتم ولی تو دل خودم همش حس میکردم بچه تر که بودم همه چی یه جور دیگه بود. امسال تو بیمارستان هرروز صبح زیارت عاشوراست البته یه ربع قبل شروع ساعت اداری شروع میشه و به ربع بعدشم تمام شده. روز اول من قصد رفتن نداشتم مثل همیشه رفتم سرکار. نمازخونه دقیقا رو به روی اتاق منه. من رفتم قسمت پشتی اتاقم یکی از خدمه برام یه ظرف حلیم آورد :)
بعد مسئول روابط عمومی بیمارستان به ما گفت فردا بیاین حتما خیلی کم بودن و ما هم گفتیم چشم. خب تو بیمارستان نمیشه اون موقع دارن شیفت تحویل میدن و اینقد سرشون شلوغ هست که نتونن برن. روز دوم من یه کم زودتر رفتم و رسیدم. نمیدونم چرا ولی آرامش پیدا کردم. یه جورایی خوشم اومد. حالا هرروز بدو بدو حاضر میشم میرم :)
امروز رو گوشیم زیارت عاشورا نصب کردم دیگه راحت باشم :)
خبر خوب اینکه من و همسر جان گوشی خریدیم. دوتا عین هم. من طلایی ،همسر مشکی A3 2016!
خبر بد اینکه هفته دیگه میخوایم بریم خونه ما و خواهر شوهربزرگه شاید باهامون بیاد. خدایا چرا اینا هر دفعه سر خونه رفتن من، اینقد دق میدن  منو :(
خانوم مهندس
۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۹:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر
دیشب یه خواب خیلی خوب دیدم. نمیدونم چون فکرم درگیر این موضوع از این خوابها میبینم یا اگه بهش فکرم نمیکردم هم باز خواب میدیدم؟؟
خواب دیدم تو یه مکانیم که انگار قراره تازه افتتاح بشه مثل درمانگاه. منم دارم کاراشو میکنم همسر هم هست. نماینده مجلسمون هم که دکتر رایولوژی بیمارستان خودمون بوده ، هم هست. همین الانم دو روز تو هفته میاد سونوگرافی و کارای بیمارستان انجام میده. بالاخره که دکترم بود و داشت یه داستگاه سونوگرافی جدید تست میکرد. کم پیش میاد سرش خلوت باشه. همسر گفت دکتر منو یه سونو میکنی گفت بیا بخواب. بعدش من گفتم دکتر میشه منم سونو کنید شاید کیست داشته باشم. گفت بیا بخواب تا شکم منو دید انگار ترسید گفت این خطای قرمز چیه؟ گفتم حتما  جای شلوارمه. یه کم بعد با یه ذوقی شوهرمو با اسم کوچیک صدا کرد و گفت بچه، بچه! دارم میبینمش. من غرق شدم تو خوشبختی!!
نمیدونم چی شد که تو خواب یه ظرف خرما جلوم بود از این خرماهای  زرد که نرم و خوشمزه ان. با حوصله داشتم هسته هاشونو درمیاوردم و همش به همسر میگفتم از این به بعد از این خرما ها بگیریم من خیلی دوست دارم!!!!
امروز صبح رفتم تو اتاق دوستان یه ظرف خرما رو میز بود از همونا که تو خوابم بود ^_^ یکی از همکارای اهوازی برامون آورده بود.اینقدر خوشحال شدم انگار دنیا رو بهم دادن.
یعنی میشه؟
خانوم مهندس
۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر
62کیلو و 200 گرم :/
آخه اینم شد وزن این چه وضعیه؟ چرا اینقدر دارم چاق میشم. گریهههههههههههههههههههههههههههه
خانوم مهندس
۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
خوشبختی یعنی صدای تق تق بارون رو شیشه های گلخونه....
اولین بارونم اومد خدایا شکرت!!!!

خانوم مهندس
۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
دیروز که داداش و زن داداشم خونمون بودن. من 6:17 دقیقه بیدار شدم. آلارم گوشی خاموش کردم که 6:30 زنگ نزنه. بچه ها بیدار نشن.ولی یادم رفته بود دوباره روشن کنم. امروز صبح چشمامو باز کردم حس کردم خیلی هوا روشنه یه دفعه همه چی عین فیلم از جلو چشمام گذشت  یادم اومد چرا خاموش کردم و... یه دفع پریدم هوا با سرعت نور دویدم تو هال دیدم ساعت 7:30 :( نفهمیدم چه طوری حاضر بشم. از سر و صداهای منم همسر بیدار شد و گفت میرسونمت. بالاخره که ده دقیقه به 8 رسیدم. شانس آوردم مدیر نبود چون تنها کسی که بین 7 و نیم تا 8 زنگ میزنه اتاق من، ایشونه و اگه بفهمی نیستی و از قبلم خبر ندادی عصبانی میشه و غیبت رد میکنه :( منم یواشکی رفتم و انگشت زدم کسی بهم غر نزد ولی حال و حوصله برگه پاس نوشتن هم نداشتم. هرچی شد که شد...
یکی از همکارام دستگاه گوش سوراخ کن گرفته بود منم چندین ساله دلم میخواد برم یه سوراخ دیگه بزنم ولی همیشه میترسیدم. چندتا بچه ها رفتن گفتن درد نداره منم دلمو زدم به دریا و رفتم.
 تق، تق و تموم :) گوشوارشم خیلی ریز و خوشگله حالا تا بعدا برم طلا بخرم..پمادم گرفتم اگه عفونت کرد بزنم. خوبه فردا هم تعطیله! 
خانوم مهندس
۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

دیروز قرار بود یکی از همکار گلی هام بیاد خونمون. خونشون یه شهر دیگه است همیشه با سرویس میره و میاد ولی سه شنبه ها بعدازظهر میره کلینیک و تا شب که کار باباش تموم بشه همونجا میمونه که باهم برگردن. حالا از وقتی ما باهم خیلی رفیق شدیم سه شنبه ها معمولا میریم بیرون خرید میکنیم کارامونو باهم انجام میدیدم که هم من تنها نباشم، هم اون. معمولا هم آخرش میایم خونه ما تا باباشون بیاد دنبالش. دیروز قرار شد که از کلینیک مستقیم بیاد خونه ما. منم از ظهر که رسیده بودم خونه یک لحظه ننشستم تمام خونه رو تمیز کردم جارو زدم، حموم رفتم شیرینی درست کردم . حتی خورشتمم بار گذاشتم که دوست گلی ام میاد کاری نداشته باشم.

5 دقیقه قبل از اینکه دوستم بیاد داداشم که مسافرته زنگ زد که ما فلان شهریم مهمون نمیخواین؟؟؟؟ منو میگی از ذوق داشتم میمردمممم اصلا فکرشو نمیکردم. از روز اول سفرشون گفتم یه سرم بیاین پیش ما میگفتن تو برناممون نیست ولی دیروز یهو غافلگیرم کردن....1 ساعت و نیم با من فاصله داشتن. تو این فاصله دوستم اومد و اونم خیلی خوشحال شد و گفت چه خوب منم میبینمشون :)

منم خوشحال که همه کارام کردم حتی شیرینی هم پختم :) بابای دوستم کارش زود تموم شد و قبل از اینکه داداشم اینا بیان رفت. نیم ساعت بعدم داداش و زن داداش گلم رسیدن :)))) وای از ذوق نمیدونستم چیکار کنم خیلی بهمون خوش گذشت. با اینکه خسته بودن دلشون نمیومد برن بخوابن...اصلا وقت نداشتن صبح پا شدن با من صبحانه خوردن و منو فرستادن سرکار باز ساعت 9 زنگ زدن که ما داریم میریم بیا در بیمارستان ببینیمت :( خیلی اصرار کردم ولی وقت موندن نداشتن. همین یه شبم خیلی خوشحالمون کرد.

کاش بشه واسه تاسوعا و عاشورا بریم باز ببینیمشون :)))

باورم نمیشه یه روز خیلی خیلی معمولی یهویی اینجوری شد :)

خانوم مهندس
۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر
اتیکتم پیدا شد هورررااااااااا
صبح از درمانگاه زنگ زدن که شیرینی بیار برامون اتیکتت پیدا شد...منم ذوق زده بدو بدو رفتم گرفتمش. گویا یه مریض رو پله ها پیداش کرده و برش داشته رفته :/ بعد بچه هاش گفتن که به دردشون میخوره برو بهشون بده. اونم آورده داده درمانگاه. دستش درد نکنه آخه به درد کی میخوره اون !!!!
چند وقت پیشم در انبار از جیبم افتاده بود منشی زایشگاه آورد بهم داد. دیدم اینطوری نمیشه منم باید بندازم گردنم مثل بقیه...
رفتم پیش مترون که جا کارتیمو عوض کنم گردنی بگیرم. تو بیمارستان ما اتیکت یا با ربان قرمز میندازن یا آبی. البته از اول همه آبی بودن بعد یه روز سرپرستار نوزادان که خیلی هم تیتیش مامانی و با کلاس با ربان قرمز انداخت. همون روز مترون دید چه فکر خوبی رفت یه 10 متر ربان قرمز خرید و یه چراغ الکی هم گذاشت کنار دستشو و یه چند ساعت واسه خودش مشغول بود. اومد و گفت سر پرستارا و مسئولین باید ربانشون قرمز باشه با بقیه فرق کنن. مثل سوپروایزر ، مترون ، مسئولین بخش ها و غیره.
وقتی تو کشوش دنبال جاکارتی بود یه قرمز درآورده میگه شماهم رئیسی دیگه  :/ گفتم نه توروخدا همون یه آبی بده من نمیخوام رئیس باشم :) کلی خندید و یه آبی بهم داد.
انگار اینجوری بهتره چرا من اینقد مقاومت میکردم همش میزدم سر جیبم؟
خانوم مهندس
۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۲:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۸ نظر
دیشب میخواستم واسه نهار امروز ماکارونی درست کنم همسر جان فرمودن، نه من میخوام غذا درست کنم. اصرار ماهم بی فایده بود خیلی شیک منو از آشپزخونم انداخت بیرون تا غذا درست کنه.
1. دسته خرد کنم شکست
2. سیرشو من خرد کردم
3. نصف غذا رو سوزوند ولی گفت اشکال نداره
4. امروز پیام داده نهار چی بگیرم مهمون من :/
گویا مزش طوری شده که قابل خوردن نیست. نمیدونم منظورش چیه ولی گفتم نریزش دور تا بیام ببینم اون همه گوشت و سیب زمینی و پیاز و گوجه رو چیکار کردی که قابل خوردن نیست؟؟
نتیجه رو به آخر پست اضافه میکنم.
پی نوشت 1: اتیکتمو گم کردم دعا کنید پیدا بشه :(
پی نوشت 2: دو تا همکار گوگولی باهم ازدواج کردن، اینقد تصورشون کنارهم بامزه است که هی من براشون ذوق میکنم :)
خانوم مهندس
۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر