دیروز بعداز نهار صلا نخوابیدم هنوز ذوق زده از سورپرایز صبحگاهی بودم. همسر که رفت شروع کردم به تمیز کردن خونه و آشپزخونه طبق برنامم تا 8 همه کارا تموم بود. ساعت 7 بود داشتم اتاق جارو میزدم هندزفری هم تو گوشم بود و بلند بلند همراهش میخوندم. یه لحظه به نظرم رسید یه صدایی میاد اومدم تو هال دیدم همسر با یه دسته گل و کیک وسط خونه وایساده داره واسه من تولد تولد میخونه :) اصلا این صحنه باورم نمیشد انتظارشو حداقل دیروز نداشتم. چون صدای جارو بود صدای در خونه و پارکینگ هم به هیچ عنوان نشنیده بودم. کاملا غافلگیر شده بودم نمیدونستم چی بگم فقط همسر میدیدم که داره واسه من تولد تولد تولدت مبارک میخونه. به جرات میتونم بگم بهترین لحظه عمرم بود هیچوقت اینقد دوسش نداشتم و دوست داشتنشو اینجوری حس نکرده بودم. همه دنیا یادم رفته بود و فقط همسر میدیم و باورم نمیشد همچین کاری کرده باشه تو این 6 ساله که باهمیم اولین بار بود . سریع کیک درآورد و شمعاشو گذاشت روش و هدیه هم آورد (ادکلن بود ) و یه تولد کوچولو دونفره پر از شادی گرفتیم . از اینا که همش تو دلت میگی من و این همه خوشبختی محاله :) اینم عکسمون چون کیکمون خیلی بزرگ بود (کوچکترین کیکی که تونسته بود بگیره) شب بردیمش خونه مادرشوهر. تا رفتیم تو و مادرشوهر کیک دید فکر کرد من حامله ام خیلی ذوق زده شد ولی وقتی فهمید جریان چیه خورد تو ذوقش و دیگه ول نکرد که دیروز ظهر خواب بچتونو دیدم و ... ولی خب خوش گذشت درکل. شهرزاد همه دور هم دیدیم این قسمتش چقدر جذاب بود از الان غصمه داره تموم میشه.
جدایی از همه این حرفا امروز آخرین روز 26 سالگیمه و از فردا 26 سال پر کردم و دیگه جدی جدی بزرگ شدم.