یعنی میخواستم بپرم بغلش ^_^
اینقد حالم خوب شد رفتم باشگاه تو آیینه دیدم از همه لاغرترم! به خودم گفتم دو سه کیلو که بیشتر نیست کمتر هله هوله میخورم دوباره کم میشه :)
یعنی همه مشکلاتم حل شد در یک لحظه خخخخخخخ
چرا همینجوری دارم چاق میشم؟ چرا همش دارم میخورم؟ چرا باشگاه فایده ای نداره؟چرا سیر نمیشم؟ چرا همش دلم هله هوله میخواد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گریهههههههههههههههههههههههههههههه
پی نوشت: حامله نیستم!
دو تا پست نوشتم با دوتا مضمون متفاوت، یکی خانوادگی یکی کاری. دوتا کامنت هم گرفتم که کاملا منطقی و درست و تلخ بودن. انگار فقط منتظر اون جمله ها بودم. بعدم پست هارو حذف کردم نمیدونم چرا :(
یه مسئولیت جدید دیگه رو انداختن گردن من :( یعنی تقصیر دانشگاست یه مشت آدم بیکار نشستن اونجا هی دستورالعمل میفرستن فکر انجام دادنش نیستن. که من خریدای ارتوپدی انجام بدم. برای تعویض مفصل و ... منم این کارو میکنم ولی باید با همکاری واحد کارپردازی باشه که متاسفانه زیربار نمیره. میگه چرا مثل قبل نیست؟ اتاق عمل بگیره؟
دفعه قبل من خودم رفتم بیمارستان راننده تاکسی 5 تا جعبه بزرگ فلزی پر پیچ و مهره آورده. من باهاش حساب کردم دادم اتاق عمل استریلشون کردن. فرداش کارشناس شرکتم اومده عمل کردن. این سری واسه فرستادن ست به مشکل برخوردیم خودم داشتم درستش میکردم. کارپرداز بعد من تلفن برداشته تکرار گرفته با مسئولش اینقد بد حرف زده که من یک ساعت داشتم ناز دختره رو میکشیدم تا درستش کنم. از اون طرف مدیر یه نامه زده معاونت شکایت شرکت :( اونا هم به شرکت گفتن. شرکتم عمل مارو کنسل کرد :/ دوباره با پادرمیونی معاونت گفت باشه/ ست فرستاده حالا 8 شب میرسه راننده هم نمیذاره تو ترمینال میگه سنگین :/ زنگ زدم کار پرداز عصبانی شده و میگه: من که همیشه نیستم یه فکری برای کار خودت بکن. کارمندت که همیشه پیشت نیست.
آخه من کی گفتم اون کارمند منه؟ خب کار اونه نه من (حالا بعدش پیام داد معذرت خواهی کرد). با خواهش و تمنا مسئول قبلی این کار زحمتشو کشیده.حالا فکر میکنین چی شد؟11 شب بهم پیام دادن عمل کنسل شده. مریض مشکل قلبی داره وای یعنی میخواستم دکتر خفه کنمممممممممممممممممممممممممممممممممممم این همه بدبختی و دعوا و جارو جنجال.. از 5 شنبه شب نمیتونستن مشاوره قلب بدن؟
میخوام برم بگم من این مسئولیت قبول نمیکنم وقتی کسی باهام همکاری نمیکنه. هرچی هم بازرس اومد با خودتون.
قیافه من O_o بله آقای دکتر.
چند روزه علاوه بر صبح ها، عصرها هم بیمارستانم. نمیفهمم روزا چطوری میرن؟امروز باشگاه هم نتونستم برم. خیلی خسته ام .....منتظرم جمعه بشه بخوابم .
روز اولی که مامان اینا رفتن خونمون به شدت دلگیر بود بغض بود که داشت خفم میکرد :(
خوبه که کار دارم وقت نمیکنم به دوریشون فکر کنم.