دیروز قرار بود یکی از همکار گلی هام بیاد خونمون. خونشون یه شهر دیگه است همیشه با سرویس میره و میاد ولی سه شنبه ها بعدازظهر میره کلینیک و تا شب که کار باباش تموم بشه همونجا میمونه که باهم برگردن. حالا از وقتی ما باهم خیلی رفیق شدیم سه شنبه ها معمولا میریم بیرون خرید میکنیم کارامونو باهم انجام میدیدم که هم من تنها نباشم، هم اون. معمولا هم آخرش میایم خونه ما تا باباشون بیاد دنبالش. دیروز قرار شد که از کلینیک مستقیم بیاد خونه ما. منم از ظهر که رسیده بودم خونه یک لحظه ننشستم تمام خونه رو تمیز کردم جارو زدم، حموم رفتم شیرینی درست کردم . حتی خورشتمم بار گذاشتم که دوست گلی ام میاد کاری نداشته باشم.
5 دقیقه قبل از اینکه دوستم بیاد داداشم که مسافرته زنگ زد که ما فلان شهریم مهمون نمیخواین؟؟؟؟ منو میگی از ذوق داشتم میمردمممم اصلا فکرشو نمیکردم. از روز اول سفرشون گفتم یه سرم بیاین پیش ما میگفتن تو برناممون نیست ولی دیروز یهو غافلگیرم کردن....1 ساعت و نیم با من فاصله داشتن. تو این فاصله دوستم اومد و اونم خیلی خوشحال شد و گفت چه خوب منم میبینمشون :)
منم خوشحال که همه کارام کردم حتی شیرینی هم پختم :) بابای دوستم کارش زود تموم شد و قبل از اینکه داداشم اینا بیان رفت. نیم ساعت بعدم داداش و زن داداش گلم رسیدن :)))) وای از ذوق نمیدونستم چیکار کنم خیلی بهمون خوش گذشت. با اینکه خسته بودن دلشون نمیومد برن بخوابن...اصلا وقت نداشتن صبح پا شدن با من صبحانه خوردن و منو فرستادن سرکار باز ساعت 9 زنگ زدن که ما داریم میریم بیا در بیمارستان ببینیمت :( خیلی اصرار کردم ولی وقت موندن نداشتن. همین یه شبم خیلی خوشحالمون کرد.
کاش بشه واسه تاسوعا و عاشورا بریم باز ببینیمشون :)))
باورم نمیشه یه روز خیلی خیلی معمولی یهویی اینجوری شد :)