دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

از لحظه اول مسافرت که ما نشستیم تو ماشین مادرشوهر شروع کرد کاش نوه داشتیم. من نوه میخوام چرا بچه دار نمیشین. هی گفت گفت گفت گفت گفت........ قشنگ رو اعصاب من. ول کنم نبود فکر کن یکی 8 روز درگوشت هی این حرفارو تکرار کنه.

یه روز خونه مادربزرگم داشتیم درمورد تخم گذاشتن مرغا حرف میزدیم یهو مادرشوهر اظهار فضل فرمودن دهان پر در و گهرشونو باز کردن. گفتن چیکار به مرغا دارین خودتون بریم تخم بذارین.

وایییییییییی منو میگی کوره آتیش اینقدر حرصم گرفته بود و عصبانی بودم داشتم میترکیدم. همسر تو اتاق گیر آوردم بهش گفتم برعکس همیشه که طلبکار بود نتونست یک کلمه حرف بزنه بعد یه جوری که همسر ببینه به مامانم اشاره کردم رفتیم تواتاق و گفتم ببین چقد پررو میگه برو تخم بذار شیطونه میگه یه جوری جوابشو بدم دیگه نتونه سرشو بلند کنه حیف که مهمونه. مامان یه کم آرومم کرد بعد که اومدیم فهمیدم پدرشوهر و همسر تو هالن و شایدم صدای مارو شنیدن خیلی خوشحال شدم. فکر کردن من بی کس و کارم .من همیشه همه چیو از خانوادم پنهان میکردم ولی الان میگم شاید از ترس اونا یا به احترام اونا یه کم رفتارشونو درست کنن اسیر که نیاوردن.

بعدا نوشت: کلا از بچه دار شدن منصرف شدن یکی دیگه براشون تخم بذاره.

خانوم مهندس
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۴۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

نه! این جمله ای بود که من توی این هفته خیلی شنیدم از پدرشوهر و مادرشوهرم.

بریم بیرون؟ نه!

پیاده بشیم؟ نه!

فلان چیز بخوریم؟ نه!

فلان جا بریم ؟ نه!

ما میخوایم برسم عید دیدنی؟ نه!

دایی ام دعوتمون کرده؟ نه!

حالا فکر میکنین به چی میگفتن آره ؟ خواب

فقط میخوابیدن صبحا تا 10 بعد ازظهرا تا 6 شبا از 10 :/این تمام ماجرا بود.

مامانم میگفت چقد فامیلات میخوابن. واقعا هم خوش خوابن. من هیچ جا چیزی نگفتم مگه سر دعوت دایی ام که چندین بار زنگ زد و مامانم هرسری به خاطر مراعات اونا گفت نه. من دیگه طاقتم تموم شد و گفتم چرا میگی نه؟ مگه عید نیست؟ مگه این همه راه ما نیومدیم که دور و بر هم باشیم؟ اگه الان ما نریم دایی هیچوقت نمیاد خونه ما (اصفهان زیاد میان) کم کم رابطه ما با همه دنیا قطع میشه( مثل خانواده همسر). مامان زنگ زد که میایم و چقد دایی خوشحال شد که به خاطر حرف من میریم. به من چه که حوصلشون سر میره؟ قبل از اینکه همراه ما بیان باید فکر میکردن که عیده همه میخوان مهمونی برن. والا./ مادرشوهرم یه ذره ادا درآورد ولی من به روی خودم نیاوردم. پررو. اتفاقا چقدم خوش گذشت چقد همه بودن.

رفتیم خونه مادربزرگم عید دیدنی. به قول مامانم انگار همو بو میکشن یهو همه اومدن چقد بهمون خوش گذشت. بازم به درک که حوصلشون سر رفت. چندجاهم زوری همرامون اومدن عید دیدنی یعنی نمیشد کاریش کرد. ما عید دیدنی هامون طولانی میشه دست خودمون نیست همه میفتیم به حرف زدن بعد مدتها. یهو میبینی ساعت 8 شبه. مادرشوهرم هی غر زد چقد طولانیه ما 10 دقیقه میشینیم. میخواستم بگم همون 10 دقیقه هم همو نگاه میکنین.خلاصه که خیلی غر زد و منم به رو خودم نیاوردم و همه فامیلمو دیدم.ها ها ها ها

خانوم مهندس
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

همسر بسیار آدم بدسفریه.. نه که بخواد اینطوری باشه ها ولی  خب هست.یک سال عید رفتیم بندر عباس تو این چند روز یه روز گرمازده یه روز دریا زده یه روز تیم فوتبالش باخته بود اعصاب نداشت یه روزم همینطوری رفت تو فاز ادا درآوردن کلا کوفت همه شد رفت پی کارش. هردفعه هم میریم خونمون وضع همینه همیشه یه مشکلی براش پیش میاد و وقتی مریض میشه یه جوری اعصابش خورد میشه انگار تقصیر همه است و یه کم زشته جلو مامانم اینا. یه بار که رفتیم گفت سردرد و حالت تهوع دارم یه روز تحمل کرد و آخرش نصفه شبی بردیمش دکتر گفت مایع تو گوش میانی اش تکون خورده 0ـ0 صبح بردیمش پیش متخصص گوش و حلق و بینی همینو گفت. همش سرگیجه و حالت تهوع. خلاصه هروقت ما اومدیم یه طوری شد. یه عادت بده دیگه که داره طلبکار بودنشه مثلا از من ناراحته ولی نمیتونه از بقیه پنهون کنه و به روی خودش نیاره (حالا اصلا تقصیر خودشه ها) منم چون نمیخوام جلو مامانم اینا اینجوری باشه باید کلی نازشو بکشم خیلی حرص منو درمیاره. یه عادت بده دیگه هم که داره هرچی بیرون میخوره حالش بد میشه و با اینکه این حال خودشو میدونه مراعاتم نمیکنه.کلا هم بر این باوره که چشمش میزنن.من راستش اصلا به  این قضیه چشم زدن اعتقاد ندارم چون خانواده شوهرمو میبینم که خیلی این اعتقاد دارن و نسبت به همه دنیا بدبینن. من میخوام همه دنیارو خوب ببینم اگه معده من مشکل داره ربطی به بقیه نداره که.داره؟؟؟

این سری هم همینطور.از مشکلات گوارشی گرفته که اینقد بداخلاقی کرد تا مامانش اومده میگه چیکارش کردی اینقد ناراحته؟ آخه به من چه گفتم یبوست گرفته من چیکارش کنم. حالا هرچی هم براش درست میکردم بخوره نمیخورد دعواهم داشت. جلو داداشم و خانومش خیلی زشت شد. تا خوردن یه فالوده که تا دوساعت حالش بد بود که چرب بود 0ـ0 و حرص دادن من.یه روز رفتیم بیرون یه جا آش داشت من گفتم بخریم گفت بذار بابامم بیاد بعد(3تایی رفته بودیم) باباش اومد گفت نه اینا چیه میخورین نذاشت. من یه کم ناراحت شدم ولی هیچی نگفتم و تموم شد اومدیم خونه. حالا این چه مساله مسخره ای که همسر با من قهر کرد از اتاق بیرون نیومد با هیچکس حرف نمیزد و کلی آبروریزی شد. من هی رفتم تو اتاق التماسش کردم قربون صدقش رفتم نشد که نشد. من ساعت 10 رفتم بخوابم همه دیگه خوابیدن. کلی التماسش کردم آخه مگه چی شده؟ مگه من چی گفتم اصلا الان تو باید ناز زنتو بکشی یا یه جمله بگی عزیزم فردا خودمون میایم میخوریم.تموم شد و رفت. آقا این منو کشت ... بعد میگه خیلی رفتارت عوض شده از وقتی میری سرکار اینجوری شدی(آخه چه ربطی داره؟) بعد همه مشکلات زندگی و قست و وام و اینا اومده تو فکرش و اعصابش خورده آخه چه ربطی داره؟ واقعا اگه خونه خودمون بودیم اینقد نازشو نمیکشیدم ولی چون خیلی داشت آبروریزی میکرد هرچی گفت گفتم چشم و کلی ناز آقا رو کشیدم تا دوباره خوب شده.خیلی اوشب من حرص خوردم گفتم حالا مامان و بابام فکر میکنن این چشه؟ خودشم دوباره اعصابش خورد شده که زشت شد من چرا اینجوری کردم؟ خب یه کم بفهم جلو مردم مراعات کن. چندبار این برنامه رو ما داشتیم.

حالا منم واقعا برام مهم نبود فقط انتظار یه جمله از آقا داشتم که نگفت و مجبور شدم 4 ساعت مداوم نازشو بکشم. اههههههههههههه چقد من حرص خوردم

خانوم مهندس
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلاممممممممممممم من اومدم. عید همتون مبارک. ان شاالله که همگی سال خیلی خیلی خوبی داشته باشین و  به تمام خواسته هاتون برسین...

تو این یک هفته که نبودم وبه همراه پدرشوهر و مادرشوهرم رفته بودم خونه پدری اتفاقای زیادی افتاد مهماشو مینویسم و البته حرفایی که رو دلم مونده و به هیچکس نمیتونم بگم.

جمعه ساعت 10 صبح راه افتادیم و 8 شب رسیدیم.همون شب دلم خیلی واسه تنهایی مامان و بابام گرفت. من و داداشم هردو خیلی زود ازدواج کردیم و با اینکه داداشم 1ماهه که عروسی کرده ولی نبودنش خیلی تو خونه حس میشه. منم که دیگه هیچی. کل وسیله هارو جابه جا کرده بودن مخصوصا اتاق داداشم که نبودنش خیلی حس نشه.بابام هیچوقت به کسی احتیاج نداشته شاید یاد گرفته که اینجوری باشه همیشه یه راهی واسه خودش داره که تنهایی هم احساس خوشبختی کنه کوچیکتر که بودم به نظرم خوب نبود ولی الان میبینم که چقدر خوبه کاش مامانمم اینجوری بود. بابام بعد از بازنشستگی کلی فعالیت برای خودش درست کرد چندتا کسب و کار الانم داره دوباره ارشد میخونه. ارشد خودش مدیریت بود که علاقه ای بهش نداشت.کارشناسی زیست شناسی خونده بود الان داره دوباره ارشد میخونه ولی میکروبیولوژی. این دفعه با عشق کامل فقط واسه دل خودش. حالا دیگه کل هفته درگیر کلاس و آزمایشگاه و کارای خودشه..ولی مامان نه.. صبحا میره سرکار ولی بقیش تنهاس حالا دیگه بابا هم نیست. تنهایی نهارم نمیخوره.داشت برای مادرشوهرم میگفت دیگه غذا درست نمیکنم ظهرا میام خونه الکی یه چیزی میخورم.شباهم که هیچی.حوصله آشپزی ندارم. میخوام بعد عید بعدازظهرا برم تو بهزیستی پیش این بچه کوچولو ها یه کم مشغول بشم.

خدایا چقد دلم گرفت چقد ما بدیم. چرا من احمق اینقدر عجله کردم چرا اومدم اینجا؟ کاش عاشق نمیشدم.من الان 25 سالمه میتونستم اصلا مجرد باشم تازه بیفتم به فکر ازدواج همونجا با یکی ازدواج میکردم. داداشمم همینطور اونم هنوز خیلی زود بود. میتونستیم هنوز همه کنار هم باشیم.کاش من اینقدر دور نبودم.از من که گذشت ولی ازدواج کردن با کسی که یه شهر دیگه زندگی میکنه اشتباهه.

خانوم مهندس
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

همسر رفته عروسی دوستش اصفهان تا برگرده طول میکشه منم دارم چمدون میبندم و کارامو میکنم سفره هفت سینمونم چیدم ولی یه سین کم دارم. ماهی هم نگرفتیم اول چون من خیلی بدم میاد و بعدشم اینکه ما نیستیم و میمیره بیچاره.... ولی باید تو خونه هفت سین باشه دیگه.

چقد دلگیر تنها تو خونه... لباسای خودمو جمع کردم. لباسای سرکارمم شستم میخوام اتو کنم واسه روزی که برگشتم آماده باشن.خوابمم میاد شدیددددد.

دلم گرفته بود گفتم یه پست بذارم ببینم چند نفر تحویلم میگیرن :)

خانوم مهندس
۲۷ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

امروز آخرین روز کاری بود. بالاخره انگار یک آرامشی برقرار شد.امروز دیگه منم میخواستم زودتر تموم بشه دیگه برم خونه... خیلی هم کار نداشتم اتاقمو مرتب کردم هی رفتم پیش همکارا گفتیم و خندیدیم و از همه مهم تر 5 ام هم مرخصی گرفتم.برگه مرخصی با ترس و لرز بردم پیش مدیر خندید و گفت 5 ام طوری نیست. بعد گفت ان شالله سال و خوبی داشته باشید و ببخشید اگه اذیت شدید.گفتم نه اتفاقا خیلی هم خوب بود. نکته جالب این خنده اش بود.از بس نمیخنده و لبخند نمیزنه وقتی میخنده قیافش یه جور عجیب غریبی میشه. انگار خندیدن بلد نیست. بدو بدو رفتم پیش دوستم میگم مدیر خندید کاش میشد این لحظه رو تو تاریخ ثبت کرد :)

بیمارستانمون خیلی بی ذوقه دریغ از یه سفره هفت سین .... تو بیمارستان مامانم اینا هربخش سفره هفت سین جدا داره. خود بیمارستانم یه سفره جدا. اما اینجا چقد بی ذوقن. به همکارم گفتم سال دیگه باهم میچینیم.

آقا عیدی منو ندادن هنوززززز پس کی دیگه تموم شد.همش منتظر بودم  هر اس ام اسی میومد شیرجه میزدم رو گوشی ولی .....زنگ زدم به کارفرما که مثل همیشه جوابمو نداد.

ظهر که دیگه داشتم میرفتم رفتم کلید اناقمو بدم به مترون گفت تو اورژانسم.اونجا رئیس دیدم گفت کارت دارم. منو برده یه گوشه از تو جیبش یه 5 تومنی داده میگه این عیدیته منم ندادم خانوم دکتر فلانی داده. ..... وای نمیدونم چرا ولی خیلی خیلی ذوق کردم.نمیدونستم یه 5 تومنی میتونه اینقد خوشحالم کنه. دم خانوم دکترم گرم احتمالا داده واسه همه بچه ها...این خانوم دکتر خیلی ساله اینجاست یه جراح با سابقه است و فوق العاده ماهر یه خانوم مسن و تپل و مهربون که اولین عیدی امسال منو بهم داده.

فردا راه میفتیم واسه خونمون با پدرشوهر و مادرشوهر... داشته باشیم حرص خوردن منو از الان شروع کردن گفتن شب یزد بخوابیم 0_0  همسر گفت نه مستقیم میریم خونه.خدایا خودت بخیر بگذرون.

خانوم مهندس
۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من و حدود 80 درصد خانواده مامانم یه ویژگی ظاهری مشترک داریم. که همگی از مامان بزرگم به ارث بردیم. اونم مژه های بلنده. یه کم بیشتر از بلند معمولیه.البته نسل به نسل کمرنگ تر میشه یعنی مژه های مامانم بسیار زیبا تر و قشنگ تر و بلند تر از مال منه. و از مامان بزرگم بیشتر از مامانم.حتما مامان بزرگمم از مادرش به ارث برده. نمیدونم. ولی ویژگی خوبیه مثل چال لپ من که دقیقا نمیدونم از کی به ارث بردم البته یه جا خوندم یه معلولیت تو عضلات صورته (از اون به بعد همسر همیشه روز معلول به من تبریک میگه) برگردیم سر بحث واسه عروسیم من مژه مصنوعی گذاشتم که درسته خیلی مژه پر و قشنگی بود ولی مژه های خودم ازش بلندتر بود:/ واسه همین به بدختی پیچیدنشون لای مژه مصنوعی ها.(آخه چرا اینقد مارو زشت و وحشتناک میکنن یاد عروسیم میفتم حرص میخورم همش) پارسال یه جا رفتم آرایشگاه و خانومه خیلی تیتیش مامانی ازم پرسید وای مژه کاشتی؟ گفتم نه و کلی ذوق مرگ شدم بدو بدو رفتم به همسر گفتم. اونم خیلی ریلکس گفت اینا الکی از آدم تعریف میکنن مشتری جمع کنن :////

دیشب آرایشگاه بودم غلغله بود تقریبا. بعد از تب هاشور ابرو که یه مدت همه رو گرفته بود حالا تب کاشت مژه افتاده به جون همه انگار . ردیف به ردیف آدم نشسته بود واسه کاشت مژه(چه کارای وحشتناکی میکنن مردم) خانومه که اومد بالا سرم گفت ااا توام مژه کاشتی و ما بازم ذوق مرگ شده و گفتیم نخیر مژه های خودمان است.

نمیدونم چرا زنا این بالاها رو سر خودشون میارن کم نشون میده مردم کور و زشت و کج و کوله شدن با این کارا؟ من خودم عشق قرتی بازی و کارای زنانه ام. عشق لباس گل گلی پوشیدن و خوشگل بودن ولی حاضر نیستم این کارارو کنم هرکسی طبیعی قشنگ تره. الان تو اینستاگرام تمام دخترا یه شکلن. دقیقا همشون یه قیافه دارن اینکه قشنگی نیست قشنگی به متفاوت بودن آدماست. به طبیعی بودنشونه. به نظر من همش به خاطر حجاب زوری ماست.وقتی یکی نمی خواد خب نمی خواد میره ساپورت رنگی میپوشه تمام موهاشو میریزه بیرون . مانتو جلو باز میپوشه چون نمیخواد. ولی مچبوره یه روسری و مانتو داشته باشه در نتیجه آبروی هرچی مانتو و روسری میبره .. من خودم اگه میشد روسری نمیپوشیدم و موهامو قشنگ شونه میکردم و باز میذاشتم همین یه ذره آرایشم نمیکردم.هیچوقت لباس تنگ و کوتاه نمیپوشم ولی دوست داشتم پیراهن های گل گلی بپوشم حتی بچگیمم تنم نکردن.اصلا پوشش ما مثل زنا نیست. من زنم دوست دارم لباسای چین دار و رنگی بپوشم.

چندروز پیش دوستم خط چشم و خط لب تاتو کرد تابه با. جدا از قیافه ضایع و غیر طبیعیش اگه خدایی نکرده یه بلا سر چشماش میومد چی؟ جواب شوهر و پسر 3 سالشو چی میداد؟ شوهرش چه گناهی کرده که عاشق اون قیافه شده که نه هاشور ابرو داشته نه خط چشم نه خط لب تاتو شده.کلی با دوستان نصیحتش کردیم که عزیز جان نکن تو از همه خوشگل تری (واقعا هم هست)

موهامو مشکی کردم خسته شدم از موهای روشن و این جلب توجهش(کلا با دیده شدن رابطه خوبی ندارم) حالا مثل اولم شدم . همسر هم واسه اولین باز از رنگ  کردن موهام ذوق زده شد و نیومد تو روم بگه زشت شدی برعکس خیلی خوشحال شد. گفت من اینو پسندیدم (الهی بمیرم براش) فقط این وسط مادرشوهر فرمودن که چقد پیر شدی  و سنت رفته بالا.....0_0

خانوم مهندس
۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

بعد تجربه تلخ من تو اورژانس واسه آموزش به پرسنل من انگیزمو از دست دادم از یه طرفم میدونستم که باید اینکارو کنم. هر دفعه تو هر بخشی میرفتم واسه آموزش یا میگفتن سرمون شلوغه یا بهت زنگ میزنیم برو آخر وقت بیا و انواع و اقسام این بهانه ها... منم که خاطره خوبی نداشتم یه جورایی استقبالم میکردم از بهانه هاشون. تا اینکه دیگه خیلی صدای دکترا در اومد که پرسنل بلد نیستن با شوک کار کنن. منم امروز و فردا 4 شنبه و 5 شنبه کلاس آموزش گذاشتم ولی تو سالن اجتماعات. از اول نمیذاشتم من تو سالن کلاسمو بذارم میگفتن چون امتیاز نداره کسی نمیاد. خب ایندفعه مجبور شدن و کلی به نفع من شد اول اینکه فقط دوتا نیم ساعت وقت منو میگیره نه هروز. و اینکه یه بار انرژی میذارم واسه 40 نفر نه 3 نفر که همه حواسشون به کارای دیگشونه. و از همه بهتر پاورپوینت دارم. دیگه مطالب یادم نمیره. خیلی واسه اسلایدام وقت گذاشتم و خوب شدن. کلاس امروزم خوب بود راضی بودم درسته خیلیا دوست داشتن عملی کار کنن ولی ما امکاناتشو نداریم راستش من خودمم تا حالا عملی کار نکردم غیر از اون احیا که توش گیر افتادم.ولی آخر کلاس خیلیا اومدن گفتن اسلایداتو میخوایم. قرار شد تو کامپیوتر هر بخش بریزم براشون. رئیس تو کلاس خیلی بهم کمک کرد. دستش درد نکنه.

آخیش حس میکنم یه بار بزرگ از روم برداشتن.........

مسئول امور مالی خیلی کله گنده است کلا همه کاره بیمارستان و شبکه است سال دیگه هم بازنشست میشه و همه چی تو دست ایشونه.اولا تا باهاش حرف میزدم دعوام میشد ولی یه مدت نمیدونم چرا ولی انگار روابطمون حسنه شده. از آدمای اصیل این شهره مثل خانواده همسر . یه بار که درخواست داشتم اولش گفت نه بعد یه کم فکر کرد و گفت فقط چون عروس اینجایی ها شدی.خونشون نزدیک ماست و صبحا که از در خونه میام بیرون اونم اونطرف تو پیاده رو. خلاصه هرروز ما همینه یا ایشون یه ذره جلوتر از منه یا عقب تر.امروز واسه خودم خوش خوش میرفتم دیدم اومد اینور خیابون بعد هی آروم میرفت منم آروم میرفتم بهش نرسم اینقد خنده دار بود. این قضیه ادامه داشت تا نزدیکای بیمارستان دیگه برگشت و من سلام دادم اونم بامزه شروع کرده حرف زدن و سوال درمورد همسری و کارش که بگو بیاد باهاش کار کنیم و از این حرفا. حالا همه همکارا هم با ماشین رد میشدن و واسه حاجی بوق میزدن. از اونجایی که کسی دل خوشی ازش نداره معلوم نیست چی پیش خودشون فکر کردن وقتی دیدن ما دوتا قدم زنان داریم میایم بیمارستان....

خانوم مهندس
۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند روز پیش یه کاغذ تو اورژانس جا گذاشتم وقتی بعد کلی فکر کردن یادم اومد آخرین بار کجا جاش گذاشتمش و رفتم دیدم نیست. همه هم به اتفاق میگفتن یادشونه که روی این میز بود ولی دیگه نیست و نابود شده بود...کلی گشتیم نبود که نبود منم بیخیال شدم و اون کاغذو گفتم دوباره برام بفرستن.

امروز رفتم یه مانیتور براشون ببندم پیچ گوشتی چهارسومو جا گذاشتم. این دفعه خیلی زود فهمیدم و بدو بدو برگشتم بازم نبود. این دفعه دیگه شاکی شدم که یعنی چی؟ بازم این دفعه همه به اتفاق میگفتن تا همین چند دقیقه پیش روی این تخت بود. تقریبا اورژانس رو سرشون خراب کردم کلی دعوا که همین الان بگردین برام پیداش کنید اگه یه کم دیگه ادامه میدادم دکترم یه تکونی میخورد.

رفتم دنبال کارام رئیس دیدم داشت با تلفن حرف میزد و پیچ گوشتی من دستش بود. موقع اون دعوا کردن من رئیس نبود یعنی اون از قبل پیچ گوشتی برداشته بود.یهو با ذوق گفتم وای پیچ گوشتی ام :) رئیس درحال تلفن حرف زدن یه سر واسم تکون داد به نشانه تاسف که چقدر شلخته ام ... صبر نکردم تلفنش تموم بشه گرفتم و رفتم. از اتاقم زنگ زدم اورژانس که پیچ گوشتی ام پیدا شد نگردین. یه ولوله ای برپا شد که نگو . یکیشون میگفت مردم اومدن خرید عید ما رفتیم تو خیابون کیفاشونو میگردیم به خاطر شما :)))))

خانه تکانی نوشت: آشپزخونه تموم شد هورررااااا. مونده بقیه خونه. امروزم استراحتم :)

خانوم مهندس
۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوشنبه روز وحشتناکی بود یکی اومده بود سی تی درست کنه. یه نفر اومده بود واسه سرویس تست ورزش و البته جابه جاییش تا درمانگاه. دو نفر تو اتاق عمل واسه نصب چراغ سیالیتیک. همشونم با من کار داشتن و من مدام در بدو بدو بودم همون شد که فشارم افتاد اون روز ولی اینا واسه من اذیت کننده نیست اگه کارا خوب پیش بره.به نظرم خوب بود کارا. ساعت 3 بعد ازظهر مهندس سی تی زنگ زد این هارد که واسه من خریدین خرابه. آخه احتمال اینکه یه هارد نو خراب باشه چند در هزاره؟ اون وقت ظهر زنگ زدم به کارپرداز که از کی خریدی؟ میگه از فلان جا ولی الان بسته است. کارت گارانتی هم تو اتاق من بود.به کارپرداز گفتم زنگ بزن مغازه داره که عوض کنه برامون فردا کارت گارانتی میبریم براش. اونم گفته بود اولا که نه کارت گارانتی رو بیارین یه آدم وارد هم بیاد یه هارد نو  جلوش تست کنم و ببره دوباره پس نیارین. منم حاضر شدم و رفتم بیمارستان. به این مهندس مطمن نبودم یه بار موتور تخت سوزوند کلا اینو میبینم فکر میکنم ممکن سی تی نابود بشه. به مهندس گفتم بیا باهم بریم هرچی میخوای بگیر. قسمت جالبش این بود که با آمبولانس رفتیم :)

وای چقد هیجان انگیز بود من که مثل بچه ها رفتم نشستم جلو یارو هم فرستادیم عقب. رفتیم گرفتیم و اومدیم.سوار شدنش راحت بود ولی پیاده شدنش من آخرش یاد نگرفتم میپریدم. تو بیمارستان که پیاده شدیم مهندسه گفت خودکارتون افتاد . من مطمن بودم خودکار تو کیفم ندارم محل ندادم دوباره گفت. من گفتم ندارم. بعد خم شد مداد چشم منو داد دستم. وای نزدیک بود غش کنم از خنده.خخخ

تا حالا نشده من وسط روز بخوام تجدید آرایش کنم ولی همیشه یه مداد چشم و پنکک تو کیفم هست(کل آرایش منه این دوتا) ایشاله که نفهمیده چیه!

تا روز بعد ساعت 3 بعد از ظهر درگیرش بوده بالاخره جمعش کرده و رفته.

خانوم مهندس
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر