دلم میخواد بنویسم ولی انگار نمیدونم چطوری شروع کنم. از روز مهندس شروع میکنم. مارو دعوت کردن هتل آسمان. من این سری برعکس همیشه خودم رفتم. مراسم 9 و نیم شروع میشد واسه همین عجله نداشتم. همه چی خیلی خیلی خوب بود. بیشتر همه باهم حرف میزدن تا به حرف سخنران بنده خدا گوش بدن. خوبه که دیگه منم دارم با بقیه آشنا میشم. با خیلی تو این مدت تلفنی حرف زده بودم به خاطر کار ولی ندیده بودمشون که دیدم.با خیلیا تازه آشنا شدم. چندتا اسپانسرهم داشتیم که به لطف اونا ماتو هتل آسمان بودیم. بازاریاب یکی شون اومده بود بیمارستان ما. ماهم ازش خرید خوبی کرده بودیم. دیدمش کلی ذوق کرد.منو به مدیرعاملشون معرفی کرد. مهندس ب رئیس تجهیزات پزشکی استان. یه بار اومده بود بیمارستانمون قبلا نوشتم. اونم باهام خیلی حرف زد خیلی پرسید راضی یا نه. سر یه جریانی معاونت درمان خیلی سر من غر زد. من به مهندس گفتم و یکی از خانومای اونجا گفت آره دستگاه خریدن بدون کمیته.(قراره سوری کمیته رو برگذار کنیم) مهندس بهم چشمک زد و گفت ولش کن حرص اینارو نخور. بعد گفت چه مارکی و چند خریدی؟ وقتی گفتم . گفت عالیه خوب گرفتین. روز مهندس به خوبی و خوشی تموم شد. چیزی که خیلی خوشحالم کرد پیامای تبریک همکارام بود.
اینقد این چندوقت تو اتاق حاکمیت بالینی رفتم شدم یکی از اونا. خب سه تا خانومن و البته یه آقا که چند روز تو هفته هست. یکی از خانوما خانوم شهرداره. حالا دیگه واسه چای و صبحانه منو حساب میکنن. خیلی خوبه منم الان حس میکنم مثل بقیه ام. چقد تنها بمونم تو این اتاق.حالا سه تا دوست دارم که تقریبا همسن مامانم هستن خخخخخ. اون روز پسر شهردار تو اتاق بود من یه لحظه اونجا بودم. بچه است ولی ماشاله قد بلند. فرداش منو تو راهرو دید سلام داد. خیلی خوشم اومد چقد خوبه بچه آدم اینقد با ادب باشه. والا برادر شوهر من از سنش خجالت نمیکشه نه سلام میده نه جواب سلام میده نه جواب خداحافظ فقط طلبکاره.
آها الان رشته حرف دستم اومدم باید جریان این خرید بنویسم..