دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

یه دستبند بود تو دیجی کالا که عکسشو گذاشتم. خونمون که رفته بودم یه چیزی تو همون مایه ها ولی خوشگلتر خریدم که وسطشم یه فیل کوچولو بود خیلی دوسش داشتم البته طلا نبود ولی من دوسش داشتم. دیشب گیر کرد به لباسم که بافتنیه پاره شد همسرم کلی دعوام کرد امروزم نبرد درستش کنه :( گفت کجا ببرم مگه طلا یا نقره است. دیگه خسته شدم میخوام از خر شیطون بیام پایین و بیخیال بشم. چقد تو دلم ناراحت باشم و حرص بخورم. همینه که  هست دیگه .....
دیروز مسئول115 اومد گفت یه سر به وسایلشون بزنم گفتم میام. دیروز که وقت نشد ولی امروز رفتم. واسه اولین بار رفتم تو آمبولانس.اینقد هیجان زده بودم نمیفهمیدم آقاهه چی میگه. حتی تا چند دقیقه سرمم خم کرده بودم یهو دیدم اون آقا خیلی راحت وایساده منم صاف وایسادم دیدم اا چه جالب . همه چی مرتب منظم و پر وسیله. شوک و ساکشن و ونتیلاتور و یه کیف که کاملا یه ترالی احیا بود خودش. خیلی خوشمان آمد دیگه من هرروز میرم تو آمبولانس :)
هرچی میگذره بیشتر میفهمم چقدر مسئولیت دارم استرسمم بیشتر میشه. مسئول امور مالیمونم منو کشته کلا زبون نمیفهمه چیکارش کنم. کلی امروز منو حرص داد.از یه طرف میگم خداروشکر فردا جمعه است از یه طرف میخوام زودتر شنبه بشه برم کارامو سر و سامون بدم.کارپردازمون خیلی کمکم میکنه و هوامو داره خداروشکر. وگرنه این بچه های امور مالی منو میکشتن.
نمیدونم چرا امروز حس کردم بچه های اورژانس باهام یه جوری شدن مخصوصا خانوما ... یه فشارسنج براشون درست کردم هیچ کدوم تحویلش نگرفتن ببینن سالمه یا نه. منشی بخششونم که مرده گیر داده بود که بیا فشار منو بگیر. منم فشارشو گرفتم البته واقعا متوجه نشدم چنده فشارش فکرم یه جای دیگه بود. بازدید ماهیانه اورژانسم رفتم یه مدت میخوام نرم اونجا. از شنبه هم میخوام رفتارمو یه کم جدی تر کنم حس میکنم زیادی خندانم همه بهم زور میگن.
دخترعمو همسر زایمان کرده و بیمارستان چندبار بهش سر زدم اسم پسرشو گذاشته سالار . خیلی اسم قشنگیه. خوش بحالش زایمان کرد تموم حالا بچش تو بغلشه کاش منم زودتر بچه دار میشدم هم خودم راحت میشدم هم دیگه اینقد طعنه کنایه از بقیه نمیشنیدم. حالا که همسر به هیچ وجه بچه نمیخواد. منم اگه حامله بشم حتما از کار بیکار میشم :(
خیلی نوشته هام پرت و پلا بود (مثل حال و روز خودم) ببخشید.
خانوم مهندس
۱۰ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

طوفانی به پا نشد...همسر خیلی دیر اومد از 2 گذشته بود. منم منتظر یه آدم اخمو بودم ولی وقتی اومد خیلی شیک داشت یه آهنگ معین میخوند و دستشم یه قابلمه آش بود که از خونه مامانش اینا آورده بود.با منم خیلی مهربون منم به روی خودم نیاوردم چقد تعجب کردم. اومد تو آشپزخونه گفت چه بویی راه انداختی ... منم گفتم مامانت اینا خوب بودن گفت آره.

نشست و گفت واسه مامانت آی فیس گرفتم. قضیه از این قراره که همسر تازه گوشی گرفته حدود دو سه ماههٰ بابامم یکی دو مدل بالاتر از همون تازگیا گوشی گرفته. ما که رفتیم خونمون مامانم گفت گوشی منم خیلی داغونه در ضمن تلگرام و اینجور چیزا هم میخواست چون الان دیگه همه دارن. گفت تا شما اینجایین بگیرم که یه کمم یادم بدین چون داداشم کلا خونه نیست. وقتی رفتیم بخریم با این که قصد داشت یه گوشی ارزون بگیره ولی دلش تو گوشی های خوشگل تر بود و عین مدل همسر برداشت. Galaxy grand prime. از همسر طلایی و مامانم نوک مدادی گرفت با آی فیس طلایی خیلی هم قشنگ شد. دیگه آی فیس نداشت چند جا دیگه هم رفتیم نبود. همسرم دلش تو این آی فیس گیر کرده بود هی به مامانم میگفت بدش به من (البته به شوخی) مامانمم زیر بار نمیرفت.چند روز پیش مامانم گفت بابا اتفاقی آی فیس انداخته رو گوشیش دیده اا اندازه است و چقدر خوبه برش داشته منم هرچی گشتم دیگه نداشتن. همسر اینجا یه دونه مشکی واسه خودش خرید و عکسشو واسه مامانم فرستاد گفت یه صورتی هم داشت برات بگیرم. اونم در کمال تعجب گفت بگیر . آخه صورتی؟؟؟؟؟؟؟ حالا ایناش بماند دیدم بهترین فرصت ناراحتیمو به همسر بگم.

از کیفش آی فیس درآورد گفت واسه مامانت گرفتم. منم گفتم خوش به حال مامان. گفت چرا؟ گفتم چون دامادش واسش هدیه میخره. یه لحظه ساکت شد نگام کرد و هیچی نگفت منم هیچی نگفتم. فهمید مطمئنم. نهارم اون کوفته هایی که وا نرفته بود واسه همسر گذاشتم خداروشکر غر نزد.

دیروز کلا خیلی بی حوصله بودم دلم غر زدن و گریه و دعوا میخواست حتی. یه بهونه های الکی میگرفتم به همسر گفتم من بستنی میخوام. شب که رفت آشغالا رو بذاره رفته بود بستنی بگیره تو این یخ بندون مغازه کنار خونه ما یه بقالی بیشتر نیست از تو یخچالش که یه چیزی هم کشیده بود روش دوتا بستنی کج و کوله داده بود بهش .اینقد مونده بودن واقعا قابل خوردن نبودن. درواقع کلا یخ بودن مخصوصا مال من که بیسکوییتی بود . بیسکویتها یه رنک طوسی بدی گرفته بودن. غر نزدم ولی یه ذره شو بیشتر نخوردم.من بستنی میخوام خب ..

شهرزاد دیدم بالاخرهٰ بعد از این همه که همه دوستام دنبال میکردن و هی به منم میگفتن بگیر و من دلم نمیومد دانلود کنم یا بخرم. هردوتاش خیلی گرون میشد به نظرم. همسر 9 قسمتشو از دوستش گرفت منم 2 قسمتشو دیدم قشنگ بود دوست داشتم.

بعدا نوشت: این متنو قرار بود دیروز بذارم . تو بیمارستان مینوشتم و یه دفعه دیدم ده دقیقه به 2 شده و همسر دم در منتظره این قدر عجله کردم که روی فلشمم نریختمش.

خانوم مهندس
۱۰ دی ۹۴ ، ۰۷:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دیروز صبح رفتم تو سایت ببینم اصلا کجا باید امتحان بدم،دیدم اا شروع شده اومدم برم توش تا کد ملی مو زدم نوشت که اشتباه است. از معاونت درمان و آموزشمون پیگیری کردم دیدم که این آقایی که پیمانکار ماست و ما باهاش قرارداد بستیم هیچ مدرکی از من به کارگزینی نداده و اسم منم هیچ جا ثبت نیست. زنگ زدم بهش که مرد حسابی برو کار منو درست کن گفت باشه. دیدم امتحان امروز که مالیده یه اس ام اس دادم به مهندس آی تی که من نمیتونم به جات امتحان بدم. متن پیام دقیقا این بود:

سلام آقای ع من امتحان نمیدم، شما به امید من نمونید.

فامیلیم

حالا نمیدونم چرا بی تربیت جوابمو نداد. البته دیدم که تلگرام و اینا هست.به هر حال مهم نیست.

امروز تعطیله به نظرم خیلی تعطیلی خنک و بی مزه ایه من هزار تا کار دارم. نمیشد ولادت باشه ما سرکارم بریم؟

صبح همسر پیام داد مامانم آش پخته بریم یا بیارم خونه بخوریم. گفتم هرچی خودت دوست داری گفت تو بگو.باز گفتم هرچی تو بگی. شروع کرده که چرا عصبانی هستی؟منم گفتم برنج خیس کردم گوشت گذاشتم بیرون. چیکارشون کنم؟گفت غذا تو بپز. حالا من کوفته درست کردم که چندتاشونم وا رفته گریهههههههههههههه حوصله غر غر ندارم.

راستش ازش ناراحتم و چون علت ناراحتیمو نمیگم همش دعوامون میشه. من از اینکه همسر به من هدیه تولد نداده یا اصلا برام چیزی نمیخره خیلی ناراحتم. از اردیبهشت تا الان مونده رو دلم. یعنی اینقد پول نداشته؟ چرا برای خواهرش هدیه تولد گرفت؟ حالا هرچقدرم کم. حاضر نیست 5 هزار تومن واسه من هدیه بخره. امروزم بهم پیام داد 50 گیگ 60 تومن اینترنت واسه مغازه خریده.پس پول داره واسه من نداره.

حالا احتمالا بیاد خونه از این که نرفتیم خونه مامانش اینا ناراحته و کوفته های وا رفته منو ببینه غر بزنه. طوفان در راه است.

خانوم مهندس
۰۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

دیشب آخرای غذا درست کردنم همسر اومد خونه منم رفتم نشستم پیشش. حس کردم یه بویی میاد رفتم دیدم 3تا از پیراشکی هام یه طرفش سوخت... بعد همسر کلی دعوا کرد که حواست کجاست؟ مگه چیکار داری؟ وایسا غذاتو درست کن دیگه. کارته همیشه همینی.. عین خیالت نیست و ............. کلی دعوا

گفتم خب 15 تا درست کردم سه تاش سوخت اینا مال من. گفت مهم بوشه سرم درد گرفت حالا باید درو بازکنیم یخ بزنیم تا بوش بره. من واقعا غیر از همون یه جملم هیجی نگفتم. واقعا اینقد عصبانیت داشت ؟ شاید من زیاد غذا میسوزونم خودم خبر ندارم از این به بعد غذام یه ذره هم ته گرفت میام مینویسم شما بهم بگین. هیچی نگفتم ولی حالم گرفته شد...همینجوری ساکت نشسته بودم دوباره اومده میگه هرکار دلت میخواد میکنی بعد اینجوری سرتو کج کن منم بگم باشه طوری نیست. تازه گلومم درد گرفت تا الان هیچیم نبود واسه بوی سوختگی. حالا واقعا بوی سوختگی درکار نبود... چی بگم کاملا بی دفاع بودم حوصله توجیه کردن کارمم نداشتم غذا سوزونده بودم. دوباره با من دعوا میکنه چرا حرف نمیزنی هرشب میگفت چقد حرف میزنی؟ خدایا من چیکار کنم؟

یکی از مسئول بخشا عوض شده یعنی مسئول قبلی رفته بود مرخصی زایمان و الان اومده. به شدت جدی و بداخلاق و نکته بین یا بهتر بگم ایراد گیره. تا الان چند بار منو بازخواست کرده سر چیزایی که کسی اهمیتی بهشون نمیده.مثلا امروز منو خواسته که شما دستگاه شوک مارو چک میکنید؟ میگم بله سالمه. میگه ساعتش یک ساعت عقبه. میگم خب باشه. میگه وقتی ما میخوایم گزارش پرستاری رد کنیم ساعتش مهمه . حالا بخش اطفال از اون بخشاست که تا حالا احیا نداشته توش. خب ما که اینجا دکتر و تجهیزات زیادی نداریم بد حال که باشن اعزام میشن. در واقع مریضای اون بخش همه یا اسهال دارن یا سرما خوردن. البته دستگاه شوکشون سالمه و همیشه باید چک بشه ولی ایرادای بنی اسرائیلیش منو کشته. دوسش ندارم

بیمارستان خوبه کارای اداریمم خوبن. کم کم دارم کارا رو میکنم. کارهای بزرگ. دارم کارای کالیبراسیون سالیانه رو میکنم و به اعتبار بخشی نزدیک میشم. نمیدونم دقیقا چیه ولی کاملا تو بیمارستان طوفان به پا میشه. به قول خانوم شهردار تو آرامش قبل از طوفانیم.امروز برام نامه اومده هفته دیگه برم کلاس اونم کجا تو سالن همایش های هتل کوثر واییییییییییی چه هیجان انگیز. من دیگه ایران بر نمیگردم خخخخخخ

اون کلاسی هم بود که با مهندس آی تی رفتیم فردا امتحانشه ولی الکترونیکی مهندس آی تی گفت اگه امتحان دادی به جای منم بده. شمارشم داد. حالا تا ببینم چی میشه.

خانوم مهندس
۰۶ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
پنج شنبه ظهر اینقد خسته بودم فقط میخواستم بخوابم.بعد از نهار نشد کار پیش اومد یه 40 دقیقه ای طول کشید بعد خوابیدم. یک ساعت نشد گوشیم زنگ خورد از بیمارستان. طبق معمول پرینتر سی تی اسکن.... با کلی غر غر حاضر شدم رفتم و اومدم. خداروشکر یکی از آلارم هایی داد که من قبلا باهاش سروکار داشتم و سریع رفعش کردم. اولین بار که پرینتر سی تی ارور داد من درشم بلد نبودم باز کنم الان به دقیقه هم نکشید درست شد :) برگشتم خونه تو هال دراز کشیدم خوابیدم. دیگه ساعت 5 بود باز گوشیم زنگ خورد. مادرشوهر رفته بود در مغازه همسر دیده بود بسته است نگران شده بود.زنگ زده که من نگرانشم. آخه مگه قراره بچشو گرگ بخوره. این کار همیششونه زنگ بزنن به من که ما نگرانیم کجاست. خب یا مغازه است یا کار پیش اومده رفته جایی. که در این مورد آقا تو اتاق خواب تشریف داشتند.منم دیگه بی اعصاب و سر درد همش میخواستم دعوا کنم. بعد نشستم با همسر حرف زدم که چرا اینقد تنبل شده چه وضع سرکار رفتنه همش خوابه. حس میکنم چون من حقوق میگیرم و بازارم کساده انگیزشو از دست داده. من اول صحبت کردم بعد دعوا کردم  که چه وضعه سرکار رفتنه چرا باید الان تو خونه خواب باشی؟؟؟؟ مثل اینکه جواب داد چون امروز ظهر نخوابید و سه و نیم رفت و 7 اومد با کلی انرژی که چقد امروز خوب بود و درآمدم خوب بود . الانم رفته استخر...
نمیدونم چرا بعضی موقع ها تو کار دست و پامو گم میکنم...امروز یکی از انکباتورهای بخش نوزادان تا روشن میکردی خاموش میشد. من چندبار پرسیدم که تو برق بوده. با این که میدونستم چندتا از پریزاشون برق نداره ولی چک نکردم فکر کردم خودشون اینو میدونن.... مشکل فقط همین بود همینقدر ساده البته بعد از کلی بالا پایین کردن من :( حس بدی داشتم چرا بعضی موقع ها اینقد خنگ میشم.... رفتم تو اتاقم پیشونی مو چسبوندم به پنجره خنکیش یه کم آرومم کرد واقعا حس بدی داشتم. دیگه 5 ماهه کار کردم نباید اینجوری باشم .... ولی این حس بد خیلی سریع با اومدن اس ام اس حقوق از بین رفت :) درسته حقوق آبانم بود ولی دیگه داره سر هر ماه حقوق میده. راضی ام به این که دوماه عقب باشه ولی هرماه بده.
تو راهرو داشتیم با مسئول بخش رادیولوژی خیلی جدی درمورد سی تی اسکن صحبت میکردیم که یهو مکالمه اینجوری شد 0_0
اوشون:وای انگشترت چقد خوشگله بنداز کنار حلقت.
من : آخه همرنگ نیستن (بین خودمون بمونه حلقه من نقره است)
اوشون: منم میخوام عین همین بگیرم بندازم پشت حلقه ام نما پیدا کنه.
من: یه مدل دیگه هم هست اونا هم واسه پشت حلقه خیلی قشنگه
....0_0
بعد دوتایمون غش کردیم از خنده که آخرش زنا همینن. وسط بحث سی تی به اینجا رسیدیم. دنیای ما خانوما هم اینجوریه دیگه :) من که دوسش دارم.
الان شبکه تهران یه سریال گذاشت "یادداشت های یک زن خانه دار" درمورد یه خانوم وبلاگ نویس بود من که عاشقش شدم و میخوام هرروز ببینمش. ساعت یه ربع به هشت.
از این به بعد تو بیمارستان پست میذارم نوشتن این پست یک ساعت و نیم وقت برد. یه سر همسر اومد خونه، غذا پختم و سریال دیدم و پست نوشتم.
 کلی انرزی گرفت ازم.
 

خانوم مهندس
۰۵ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

از خر شیطون اومدم پایین اون روز خیلی فکر کردمٰ به حرفای کارپرداز که میگفت یارو گفته ما اولین نفریم که زنگ زدیم گفتیم چرا ثبت نیستین تو سایت. به این که مگه کدوم یکی از این فروشگاههای این خیابون(همش تجهیزاته) ثبتن که این بیچاره باشه. به اینکه 3 ماه دیگه قراردادم تموم میشه و اگه همه رو با خودم بد کنم شاید دیگه باهام قراردا نبندن....خلاصه عصبانیتم که فروکش کرد و بیشتر فکر کردم گفتم به درک بگیرن. روز بعدش که دیروز میشد دیدم خبری از کارپردازمون نیست. زنگ زدم اصفهان بود بهش گفتم بخرین اینقد ذوق زده شد.ظهر ساعتای یک اومد تو اتاقم کلی باز نصیحتم کرد که سخت نگیر. بالاخره که ما خر شدیم. عاقبتشو خدا به خیر کنه.

قرار بود برای نصب و آموزش دستگاه اکو یه نفر بیاد که ساعت یک و نیم رسید. یعنی خونه پر... بهش که نشون دادم جاش کجاست و باید کجا نصبش کنیم رفتم براش نهار بگیرم. نامه شو گرفتم و رفتم سلف. کلا از این کار متنفرمممممممممم(میدونین چرا) اینقد دختر سر به زیری رفتم و اومدم. بعد مهندسه میگه من غذای بیمارستان نمیخورم. تو دلم گفتم منو بگو چه جانفشانی واست کردم به درک خودم میخورم! یه سری وسایلمو با نهار بردم بالا. کارمون تا 4 طول کشید.1 ساعتش آموزش بود که منه گشنه کلشو داشتم فیلم میگرفتم که نشون اون یکی دکتر که اول هفته ها میاد بدم.1 ساعتم خانوم دکتر داشتن از مریضا اکو میگرفتن البته بسیار با حوصله تا دستشون بیاد دستگاه چی به چیه. کار که تموم شد رفتم نشستم نهارمو که یخ کرده بود خوردم ولی بازم خوب بود. بهتر از همیشه بود. یه چندتا نظر سنجی کرده بودن همه گفته بودن خیلی بده. مدیریتم هشدار داده بود اگه تغییری ندین آشپزخونه واگذار میشه به نفر دوم مزایده. منم همش دعا میکردم اینا همه جمع کنن برن یه سری جدید بیان. که فکر نکنم عملی باشه.ساعتای 4 و نیم رسیدم خونه. ولو شدم کنار بخاری و کجکی تلویزیون میدیدم. فکر نمیکردم شبکه اصفهان دارم میبینم. یهو دیدم داره میگه مشکلات شهر ... یهو خوابم پرید دیدم ااا شهر ماست. یه کم از مشکلات خنده داری که گفتن خندیدم و دیدم ااا شهردار ظاهر شدن و صحبت کردن و راه حل پیشنهاد کردن و ...امروز صبح که خانوم شهردار دیدم بهش گفتم آقاتونو تو تلویزیون دیدم. گفت اوا من ندیدم اینجور موقع ها یه پیام به من بده. شمارشو داد و شمارمو گرفت بعد به اسم کوچیکم سیوش کرد :) این یعنی حس صمیمیت....

دیشب به شدت سرد بود با دوستم تلگرامی میچتیدیم گفتم زمستون به هیچ دردی نمیخوره کی میشه زودتر تموم بشه. صبح که پا شدم همه جا دوباره سفیده سفید بود و اینقد زیاد که نمیشد درو باز کرد. من پیاده اومدم سر کار. اینقد برفا زیاد و نرم بود فرق خیابون و پیاده رو معلوم نبود.تازه برفم میبارید هوا هم عالی یه ذره هم سرد نبود. کاملا حرفمو پس میگیرم. اگه قراره واسه یه همچین لحظه ای دو روز از قبل و یک هفته بعدش یخ بزنیم طوری نیست . اینقد برف قشنگ میبارید که شال گردن سورمه ای من تا بیمارستان سفید شد. هنوزم داره میباره و پنجره اتاق من تا آخر بازه.

خانوم مهندس
۰۳ دی ۹۴ ، ۰۹:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

برای دکتر گوش حلق و بینی که تازه اومده میخوایم یه سری وسیله بخریم که گرونن. کارمون شده از شرکتای مختلف پیش فاکتور بگیریم و مقایسه کنیم یک از یک گرون تر. یه شرکت پیدا کرده کار پردازمون قیمتاش عجیب پایین بودن. گفتم چه عالی بذار من چکش کنم بهت خبر میدم قیمتاش عالیه.

روزی صدتا ابلاغ و نامه برای من میاد که هرچی میخواین بخرین برین تو سایت تجهیزات پزشکی ببینین شرکت ثبته؟ کالا مورد نظر توش هست؟ از قیمت مصوب بیشتر نباشه و صدتا چیز دیگه. منم چک کردم و دیدم این شرکت ثبت نیست زنگ زدم به شماره رو پیش فاکتور و گفتن نه شرکت ما ثبت  نیست ولی ما جزو فروشگاههای معتبریم (یعنی چی؟) زنگ زدم معاونت درمان و گفتم جریان چیه. گفتن به هیچ عنوان از این شرکت نخرین. منم گفتم اوکی و رفتم به کاپرداز گفتم.

نیم ساعت بعد اومده میگه من با خانوم مهندس فبلی صحبت کردم گفته مشکلی نیست برین بخرین. یهو انگار پر شدم از عصبانیت و ناراحتی. چرا هرچی میشه اونا از خانوم مهندس قبلی مشورت میگیرن. مدیر که کاراشو به اون میگه به من نمیگه. کلا تو همه اتفاقات من نفر آخرم.الانم خیلی ناراحت شدم که حرف منو قبول نکردن و به اون زنگ زدن. اون خیلی بدجنس بود قبل از اینکه من بیام کلی زیرآبمو زده بود. من تا دوماه داشتم اونارو درست میکردم.به روی خودم نیاوردم و گفتم باشه. وقتی رفت دوباره زنگ زدم معاونت درمان.یه کار دیگه هم داشتم بعد گفتم درمورد سوال صبحم میشه یه بار دیگه چک کنین من مطمئن بشم. بازم گفتن به هیچ وجه نباید از این شرکت خرید کنین اونم فقط چون قیمتاش پائین تره. گفتم که زنگ زدن به خانوم مهندس قبلی. معلوم بود مهندس ب (مسئول تجهیزات استان که خیلی دوسش دارم و یه بار اومد بیمارستان پیشم) اونجا بود چون هر سوالی میپرسیدم از مهندس میپرسید بعد جواب میداد. میخواستم بدونن که اینکارو کردن. مطمئن که شدم رفتم پیش کار پرداز و گفتم من زیر اون فاکتور امضا نمیکنم. گفت خانوم مهندس قبلی گفت طوری نیست اون بهتر میدونه یا شما 0_0 منم گفتم بگید خودشم مسئولیتشو قبول کنه. و رفتم خیلی ناراحت بودم . حالا اصلا میشد خرید کرد و بعدا گفت اا ما یادمون رفت چک کنیم ولی من لج کردم لججججججججججججججج

خانوم مهندس
۰۱ دی ۹۴ ، ۱۸:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

واسه شب یلدا مهمون داشتم و تقریبا همه کارام مونده بود. از سرکار که اومدم همسر منو رسوند و رفت سالن فوتبال.البته گفت زود میاد. هرجوری برنامه ریزی میکردم نمیشد ساعتاس 4 پیام دادم به خواهرشوهر کوچیکه گفتم اگه دوست داری بیا کمکم. خودش قبلا گفته بود میام. 4 و نیم اومد و دستش درد نکنه واقعا خیلی بهم کمک کرد. انارا رو دون کرد. سالاد درست کرد. وسایل شب یلدا رو چید. منم به زور سه تا استامینوفنی که خورده بودم.غذا درست کردم شیرینی که شب قبلش درست کرده بودم آماده کردم و ژله هامو درست کردم.ولی مهمونامون خیلی زود اومدن ساعت 6 اومدن. منم واقعا تا سر شام نتونستم خیلی برم پیششون بشینم. درسته فقط خودمون بودیم ولی زشت شد من همیشه کارام آماده آماده بود و کلا پیش مهمونام بودم.تا 7 و نیم دیگه همه چی اوکی شد و اومدم نشستم. 8 شام خوردیم. همش میگفتم و میخندیدم ولی دلم پیش مامان و بابام بود که امشب تنهان. داداشم رفته بود خونه مادرخانومش.بعد شام که ظرفارو شستیم عموی همسر زنگ زد کجایین؟ نگو طفلکیا اونا هم تنها بودن. میخواستن برن خونه پدرشوهر. بچه هاشون همه اینور اونورن.دیگه پدرشوهر گفت بیاین اینجا گفتن نه. همسر گوشی گرفت هرچی اصرار کرد گفت نه. دیگه خودم گوشی گرفتم گفتم عمو من منتظرتم باید بیاین ماهم خودمونیم. من این عموشو خیلی دوست دارم. اونم خیلی مهربون هی میگفت نه گلم ما نمیایم. دیگه خیلی اصرار کردم و گفتم تا اوکی ندی من قطع نمیکنم خندید و گفت باشه.گفتم منتظرتونم خداحافظ.بعدش همه گفتن عمو نمیاد یه چیزی گفته. گفتم نه میاد خودش به من گفت.

تا وقتی منتظر عمو اینا بودیم مادرشوهر زنگ زد به مامانم و گفت خب خوش بگذره بهتون و من تعجب کردم گوشی گرفتم و گفتن خونه دختر خالم هستن. همون که همسایمونه. اونا شب یلدا سالگرد ازدواجشونه و همیشه یه جشن کوچولو میگیرن. همونایی بودن که واسه تولد خانوم کوچولو بودن. اینقد خیالم راحت شد. بعد فهمیدم خدا چقد مهربونه تا ما عمو اینا رو از تنهایی درآوردیم. مامان و بابامم از تنهایی دراومدن...خدا خیلی بزرگه ما نمیفهمیمش.

عمو و زن عمو اومدن و خیلی بهمون خوش گذشت همش گفتیم و خندیدیم. و اولین مهمونی شب یلدایی که تو خونمون دادایم عالی شد...فقط یه سوال چرا برادرشوهر محرم نکردن؟ دیشب خیلی عرق کرده بودم روسریم اذیتم میکرد. همه هم محرم بودن فقط به خاطر این آقا باید روسری میپوشیدم. چه وضعشه محرمش کنین دیگه.

خانوم مهندس
۰۱ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

همیشه سه شنبه ها تو تاق من نوار مغز میگرفتن. روز اول گفتن تا وقتی که زایشگاه جدید افتتاح بشه. که حالا خیلی وقته افتتاح شده ولی همچنان تو اتاق من نوار مغز میگیرن. واسه من مهم نبود یه روز بود دیگه منم که کلا تو اتاق نیستم. حالا دکتر مغز و اعصابمون عوض شده. و دکتر جدید این شیوه نوار مغز گرفتن اصلا قبول ندارن. اومده تو اتاقم فکر میکنه اینجا واحد نوار مغزه منم منشی ام. به اون خانومی که نوار مغز میگیره میگه اینجا یه تخت میذاریم. این قسمتم کلا خالی میکنیم (کارگاه من). یه پرده ضخیمم واسه پنجره باید بزنیم. بعد حالیش کردیم که آقای محترم من مسئول تجهیزات پزشکی بیمارستانم اینجا کارگاهمه. اینور اتاقمه یه کم درک کن. الا و بلا من این نوار مغزارو قبول ندارم.گفت حداقلش باید مریض رو تخت بخوابه نشسته قبول نیست. بعدا تو راهرو دیدمش گفتم دکتر قراره چیکار کنین؟ گفت میخوایم تخت بذاریم گفتن 22 بهمن که درمانگاه جدید افتتاح شد یه اتاق استاندارد بهتون میدیم (دقیقا جمله ای چندوقت قبل به من گفته بودن) رفتم پیش مدیریت. مدیریت هم که عاشق من. گفتم آقای مدیر میخواین تو اتاق من تخت بذارین؟ یهو شروع کرده به داد و بیداد که یه تخت معاینه است دیگه تخت مریض نیست که و .... منم دیگه بیخیال شدم. اون هفته که از مرخصی اومدم انتظار داشتم در اتاق باز کنم یه تخت ببینم. که نبود. نگو دکترم از اینکه نذاشته بودن خیلی شاکی بوده. و بالاخره این هفته گذاشتن. یه تخت کوچولو و جمع و جوره. یه گوشه گذاشتیمش و واقعا جا نمیگیره.یه رول ملافه یک بار مصرف هم دادن که برای هر بیمار عوض بشه.

من از شنبه شب که خوابم نبرد شروع کردم به تب و لرز. مثل دفعه های قبل که آخرشم نفهمیدیم دلیلش چیه. فکر کنم به خاطر محیط آلوده کاریمه. حالا دارم دم و دقیقه دستامو ضد عفونی میکنم و خیلی موارد بیشتری رعایت میکنم. دوشنبه صبح دیگه واقعا حالم بد بود نمیتونستم بشینم. قرار هم بود واسه شب که شب یلدا مادرشوهر اینا بیان خونمون مهمونی. استرس اون و کارای نکردمم داشتم. یه استامینوفن خوردم اومدم سرکار. ولی داغون بودم.بعد تخت که دیدم یهو چشمم برق زد. اول پالتومو که تیره است انداختم روشو رفتم بیرون ببینم از اون تیکه شیشه ماتم چیزی معلوم نسیت؟ که خداروشکر نبود. بعد اومدم تو و درو از تو قفل کردم و دراز کشیدم.بعد گفتم آخیش چه دکتر خوبی. دستش درد نکنه. داشتم میمردم...

یه یک ساعتی دراز کشیدم. هرکسم کارم  داشت یا زنگ میزنه یا پیجم میکنه. کلا کسی نمیاد در اتاقم. بعد یک ساعت رفتم یه سری کارهارو انجام دادم و دوباره اومدم دراز کشیدم. وای اگه این تخت نبود من حاضر بودم کف اتاقم بخوابم اینقد بیحال بودم. البته یه کم میترسیدم بد عادت بشم و این بشه کارم ولی خداروشکر امروز که بهترم اصلا نخوابیدم ..

خانوم مهندس
۰۱ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

شنبه شب اصلا خوابم نبرد از اون شبا که دلشوره کل عالم میریزه تو دلت و هیچ کاریش نمیشه کرد. بدتر از همه اینکه سردم بود. همش میلرزیم. سرمای بدی به جونم افتاده بود. معلومه فرداش سرکار چطوری بودم دیگه ... اورژانس یه کاری داشتم رفتم با رئیس باید میرفتم تو انبار اورژانس. اورژانس ما یه اتاق عمل داره که فقط برای گچ گرفتنهای ساده یا باز کردن گچ استفاده میشه. البته شایدم کارای دیگه ای هم میکنن ولی من ندیدم. یه اتاق کوچولو توی این اتاق عمل هست که انبار اورژانسه. رفتیم تو اتاق عمل و من اصلا حواسم به دور و بر نبود. یهو رئیس گفت نترسیا... تازه فهمیدم این تخته که من داشتم بهش تکیه میدادم روش یه جنازه است که تو کاوره..یه لحظه موندم.نترسیدم ولی نمیتونستم نگاش کنم. دیگه رئیس شروع کرد از بی ارزشی دنیا و این فردایی که ما همش دنبالشیم صحبت کردن. حالا کارمونم تموم نمیشد بیایم بیرون...اون روز کلا خیلی سرد بود یا من سردم بود نمیدونم. منتظر یه فکس بودم که نمیومد.من برای اینکه فکسامو بگیرم باید برم تو دفتر مترون. اونجا هم همیشه شلوغ  و البته همه هم کارای مهمی با مترون دارن. مترون به من گفته تو آزادی هروقت دوست داشتی بیا فکسارو چک کن ولی من همیشه اول در میزنم اجازه میگیرم و میرم تو. کلا این مرحله خیلی عذاب آوره. اون روزم دم در بودم هی یه ذره میرفتم دم در دوباره میدیم کسی منو آدم حساب نمیکنه دوباره برمیگشتم. هی این پا اون پا میکردم اتاق خیلی شلوغ بود. بعد یهو رئیس دیدم. فقط اون منو دیده بود بعد انگار میخواد یه بچه 3 ساله رو صدا صدا کنه میگه بیا تو.. وای اینقد خجالت کشیدم. آبروم رفت فکسمم نیومده بود اهههه.فرداش دوباره رفتم تو اورژانس میگه یه چراغ دارم به درد مانمیخوره میخوایم بدیمش به تو. برو تو اتاق عمل برش دار. گفتم نرم ببینم باز یه جنازه اونجاست....حالا چراغه چی بود یه پایه بزرگ و بی قواره سرشم یه لامپ کوچولو که تازه گفتن اونم بعدا برامون بیار. حالا گذاشتمش گوشه اتاقم نمیدونم کجای دلم بذارمش.

خانوم مهندس
۰۱ دی ۹۴ ، ۱۲:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر