دیروز مسئول115 اومد گفت یه سر به وسایلشون بزنم گفتم میام. دیروز که وقت نشد ولی امروز رفتم. واسه اولین بار رفتم تو آمبولانس.اینقد هیجان زده بودم نمیفهمیدم آقاهه چی میگه. حتی تا چند دقیقه سرمم خم کرده بودم یهو دیدم اون آقا خیلی راحت وایساده منم صاف وایسادم دیدم اا چه جالب . همه چی مرتب منظم و پر وسیله. شوک و ساکشن و ونتیلاتور و یه کیف که کاملا یه ترالی احیا بود خودش. خیلی خوشمان آمد دیگه من هرروز میرم تو آمبولانس :)
هرچی میگذره بیشتر میفهمم چقدر مسئولیت دارم استرسمم بیشتر میشه. مسئول امور مالیمونم منو کشته کلا زبون نمیفهمه چیکارش کنم. کلی امروز منو حرص داد.از یه طرف میگم خداروشکر فردا جمعه است از یه طرف میخوام زودتر شنبه بشه برم کارامو سر و سامون بدم.کارپردازمون خیلی کمکم میکنه و هوامو داره خداروشکر. وگرنه این بچه های امور مالی منو میکشتن.
نمیدونم چرا امروز حس کردم بچه های اورژانس باهام یه جوری شدن مخصوصا خانوما ... یه فشارسنج براشون درست کردم هیچ کدوم تحویلش نگرفتن ببینن سالمه یا نه. منشی بخششونم که مرده گیر داده بود که بیا فشار منو بگیر. منم فشارشو گرفتم البته واقعا متوجه نشدم چنده فشارش فکرم یه جای دیگه بود. بازدید ماهیانه اورژانسم رفتم یه مدت میخوام نرم اونجا. از شنبه هم میخوام رفتارمو یه کم جدی تر کنم حس میکنم زیادی خندانم همه بهم زور میگن.
دخترعمو همسر زایمان کرده و بیمارستان چندبار بهش سر زدم اسم پسرشو گذاشته سالار . خیلی اسم قشنگیه. خوش بحالش زایمان کرد تموم حالا بچش تو بغلشه کاش منم زودتر بچه دار میشدم هم خودم راحت میشدم هم دیگه اینقد طعنه کنایه از بقیه نمیشنیدم. حالا که همسر به هیچ وجه بچه نمیخواد. منم اگه حامله بشم حتما از کار بیکار میشم :(
خیلی نوشته هام پرت و پلا بود (مثل حال و روز خودم) ببخشید.