دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب


یه طرف بخش دیالیز نمیشه مریض مانیتور کرد. تا الان دوتا مریض  بدحال اونجا بوده که چون فقط نویز میدین به خاطر خراب بودن دستگاهها منو بازخواست کردن ولی تو هردو مورد تمام دستگاهها سالم بودن. اول فکر کردم به خاطر دستگاه دیالیزه. از جاهای دیگه پرسیدم گفتن نه مشکلی ندارن.بعد فکر کردم به خاطر اتاق RO که کنارشه یا استابلایزری که پشت دستگاه بود این اتفاق میفته که ربطی نداشت. یه چیز جالب من که اونجا وایسادم نویز ندارم ولی مریضی که رو تخت خوابیده همش نویزه. فهمیدم تخت به جا اتصال داره و چون تخت الکترونیکی و به پریز وصله این اتفاق میفته. دستگاههای دیالیز به استابلایزر وصلن. حدسم اینه که ارت مون مشکل داره و برای اندازگیریش باید از اداره برق بیان و گزارش به صورت مستند به ما بدن. رفتم پیش مدیر بیمارستان و خیلی منطقی همه اینارو براش توضیح دادم. و فکر میکنین چی شد واسه اولین بار سر من داد و بیداد نکرد بلکه حرف زد.سریع زنگ زد مهندسی که اون بخشو ساخته و پرسید چاه ارت کجاست؟ و گفت با اداره برق هماهنگ میکنم بیان.

اینا همه به کنار بعد 6 ماه با من حرف زد داد نزد. 

خانوم مهندس
۲۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۲۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر

قرار بود یه بسته بفرستم تهران. آدرس پشت تلفن برام خوندن و یادداشت کردم. منم همونو تایپ کردم و زدم روش گذاشته بودم تا راننده ببره ترمینال. پیجم کردن دبیرخونه وقتی رفتم دیدم مدیر بیمارستان وایساده با عصبانیت میگه خانم اینو اصلاح کنید. این خیابان بخارس نیست. بخارستتتتتتتتتتتتتت بخارست. اصلا بخارس نداریم ... خب شاید به خاطر اینه که من جغرافی ام خیلی ضعیفه در این حد که فکر میکردم آرژانتین یه کشور اروپاییه و هزار فکر خنده دار دیگه. همسر همیشه میگه من باید برای تو یه کره بخرم تو هیچ دیدی نسبت به دنیا نداری. من اصلا نمیدونستم فلسطین کجاست یعنی تو فکرم شمال ترکیه بود  در این حد شوتم. ولی درمورد این اسم واقعا تا الان فکر میکردم بخارس. البته هنوزم نمیدونم پایتخت کجاست..آبروم رفت.

شنبه که اصفهان بودم خیلی کارام جمع شد روی هم یک شنبه و دوشنبه خیلی سرم شلوغ بود دقیقا از 8 صبح تا 1 فقط راه میرفتم.نتیجشم شد دو شب از درد زانو ناله کردن و نخوابیدن. خدایا من فقط 25 سالمه پیر بشم قراره چی بکشم..دیروز نزدیکای 1 بود یه بسته که میخواستم بدم به کارپرداز بردم حسابداری دیدم ااا هیچکس نیست تا چند دقیقه پیشش همه اونجا بودن.فقط مهندس آی تی (اون قدیمیه) بود.مکالمه اینجوری شد.

من: کجا رفتن؟

مهندس: اینجا تعطیل شد دیگه همه رفتن شبکه.

من: وای من اینو باید میدادم.

مهندس: بدویی تو حیاط بهشون میرسی.

 یه کم فکر کردم دیدم توانشو ندارم. گفتم نمیرم خیلی خسته شدم امروز.

مهندس: یا خدا! مگه چیکار کردی؟

من: از صبح فقط دارم راه میرم. ده دور کل بیمارستان رفتم.

مهندس: خوبه که! راه بری بهتر از اینه که فکرت کار کنه!

فکر کردم اشتباه شنیدم. پرسیدم چی؟

همون جمله رو تکرار کرد.یعنی من از فکرم استفاده نمیکنم؟ پررو ...هیچی نگفتم و اومدم ولی بهم برخورد.

همون صبحش دستگاه رادیولوِژی درست کردم. روز قبلش برده بودنش تو اتاق عمل هرکاری کرده بودن نتونسته بودن عکس بگیرن و دکتر حسابی دعوا راه انداخته بود. به منم زنگ زدن گفتم صبح میام میبینمش و خیلی راحت مشکلشو حل کردم و بهشون گفتم چه اشتباهی کردن موقع استفاده از دستگاه.چقد واسه خودم ذوق کرده بودم.

خانوم مهندس
۲۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

کلاس چهارشنبه ام که هتل کوثر بود که افتاد سی ام :( چقد برنامه داشتیم. امروز با مسئول بخش دیالیز یه کلاس مشترک تو معاونت درمان داشتیم. مسئول دیالیز که گفت با شوهرش میاد من و سوپر وایزر آموزشی مون که همونجا کلاس داشت واسه ماشین هماهنگ کردیم و رفتیم.تا رفتم تو سالن کنفرانس دوستمو دیدم و نشستم پیشش. گفت مثل اینکه باید کنار همکارت بشینی نمیدونم جریان چیه. نگاه کردم دیدم نیومده هنوز.. جلسه شروع شد و آقای دکتر که مسئول بیماری های خاص  استان هستن شروع کردن به صحبت کردن. چند دقیقه بعد همکار من اومد دیدم اا کنارم یکی نشسته. پاشدم رفتم پیشش باهم رفتیم نشستیم عقب. بعد دیدیم هیچی معلوم نیست دوباره پا شدیم رفتیم یه جا دیگه نشستیم. ستون جلومون بود. حالا جلسه شروع شده اون بنده خدا داره حرف میزنه ما دوتا عین نخود فرنگی کیفامونو زدیم زیر بغلمون از بین این همه ادم و صندلی هی میشینیم هی پا میشیم . آخرش رفتیم ردیف جلو جلو که کاملا هم خالی بود.جلسه بسیار مفید بود درمورد سامان دهی تعمیرات و نگهداشت دستگاههای دیالیزبود. یه فرمم برامون تهیه کرده بودن و داشتن توضیحاتشو میدادن به نظر من یه چیزش کم بود. چون ردیف اول بودم به  کسی که توضیح میداد گفتم خیلی استقبال کرد و گفت آره راست میگی.تازه فهمیدم ردیف اول بشینی چقد خوبه روت میشه سوالاتو بپرسی  من که از اون عقب اعتماد به نفس ندارم سوالامو بپرسم میترسم سوالم مسخره باشه. کلی بحث کردیم و رسیدیم به جمع بندی فرم. یه نفر دیگه یه پیشنهاد داد. اون خانوم گفت بذار اینارو بنویسم حرف اون آقا رو نوشت و به من گفت شما گفتی چیو اضافه کنم که خیلی خوب بود؟من میخواستم بگم اگه هیچکدوم از این حالتا نبود ما باید چیو تیک بزنیم. با اعتماد گفتم ستون هیچکدام .......

همین هیچکدام من باعث شد کل سالن کنفرانس بره رو هوا از خنده .... خب من چیکار کنم نتونستم کلمه مناسب پیدا کنم. این آقای دکتر که غش کرده بود.بعد بحث عوض شد من یه چیز دیگه گفتم چون همکارمو میشناخت گفت شما از فلان جا اومدین گفتم آره.

جلسه تموم شد مسئول دیالیز که رفت من منتظر سوپروایزر آموشی بودم که دیگه برگردیم.کلاس اونا یک ساعت بعد ما تموم شد و کل این تایمو من واسه خودم تو معاونت درمان میچرخیدم یه بارم رفتم از سوپری  کنارش یه چیزی بگیرم یکی از متخصصامونو دیدم کلی تحویلم گرفت. گفت اینجا چیکار میکنی؟ تو بیمارستان که خیلی تحویل نمیگیرن مارو.

دوباره برگشتم تو معاونت میخواستم برم WC تو راهرو همون آقای دکتر دیدم داشت با چند نفر حرف میزد. تا منو دید خندید و گفت خانوم مهندس فلانی (اسممو گفت و من خیلی تعجب کردم) ما خیلی از دیدن شما خوشحال شدیما!  گفتم منم همینطور دکتر خسته نباشید. دوباره پرسید از فلان جا میای دیگه؟ گفتم آره و رفتم. حالا فکر کنم هردفعه منو میبینه کلی میخنده..... منم با این کارام L

  

خانوم مهندس
۱۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

جمعه بالاخره دریک فرصت مناسب باهمسر حرف زدم خیلی اونم حرف زد خیلی. میگه اعصابم به خاطر مشکلات خانوادم خورده. میگم آخه وقتی چیزی عوض نمیشه اعصاب خوردی تو بیشتر اونارو ناراحت میکنه. شاد بودن تو حالشونو خوب میکنه.

خلاصه که خیلی حرف زد و به خاطر رفتاراش خیلی معذرت خواهی کرد و قرار شد از خودش شروع کنه تغییراتو. بعد از دنیا بخواد که به کامش بچرخه.

جمعه خیلی رفتارای بدی با من داشت مثلا اون باید ناز منو میکشید من کلی ناز آقا رو کشیدم. ولی بالاخره امروز دوباره شده آدم قبلی و به قول خودش امروز که خودم سرحال بودم درآمدم چندبرابر بود...

فعلا اوضاع خوبه و امیدوارم همینطور بمونه. بهش گفتم سر چیزای الکی زندگیمونو خراب نکن. تمام دلایل اعصاب خوردیشو گفت همشون خیلی الکی بودن واقعا. یه کم که براش توضیح دادم راحت شد.از الان حرص قبضای ماه دیگه رو میخوره بعد بامن دعوا میکنه...

قراره که این ماجراها تمام بشه ان شاالله

خانوم مهندس
۱۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
حذف شد
خانوم مهندس
۱۸ دی ۹۴ ، ۰۹:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز نزدیکای ظهر همسر زنگ زد یه کاری داشت خیلی بی حال بود گفت چیزیم نیست. تو دلم گفتم نکنه جوابای آموزش و پرورش اومده؟ من که اصلا تا حالا چیزی در این مورد چک نکرده بودم رفتم تو سایت سنجش دیدم نه خبری نیست. دوباره رفته بود تو این فازاش. ظهرم اومد دنبال من همونطوری بود. بازم بد رانندگی کردن بازم فحش. بازم سرعت بالا و بوق زدن واسه بقیه. یه جا پشت سر سرویس همکارای من کلی بوق زد که برو کنار و بعد باسرعت سبقت گرفت و فحش داد و رفت... همه هم رنگ ماشین مارو میشناسن اینقد تابلوئه..

ظهر نخوابیدم . یه مدته فکر میکنم غذاهام دیگه خوشمزه نیست اعتماد به نفسم اومده بود پایین از همون موقع شروع کردم قورمه سبزی بار گذاشتن. تا شب یه خورشت جا افتاده و سالاد و برنج زعفرونی داشتیم. همه کارامو کرده بودم زیر غذام کم بود.ظرفامم شسته بودم. همسر اس ام اس داد "مردود" ... نو دلم گفتم الکی میگه رفتم چک کردم دیدم جوابا اومده و مردوده.

اومد خونه ناراحت نبود بیشتر واسه پولایی که داده بود و روزایی که مغازش بسته بود حرص میخورد. البته فحشم چاشنیش بود.بعد شام رفتیم خونه مادرشوهر اینا و برگشتنی نمیدونم سر چی باز همسر داشت فحش میداد بهش گفتم چرا اینجوری حرف میزنی؟ من خیلی از این رفتارت ناراحتم. گفت چی میگی؟ تنها کاری که میتونم بکنم و دلم میخواد و خلاصه که گفت اصلا تغییرش نمیدم تازه ناراحتم شد کلی هم واسه من قیافه گرفت. گفتم عین نقل و نبات فحشای خواهر و مادر میدی مگه مجبوری؟ موقع فوتبال دیدن و رانندگی کردن و ... میگه وقتی طرف عین گاو رانندگی میکنه باید بهش گفت گاو . میگم اصلا تو عجلت چیه که همه باید برن کنار تا تو بری؟ گفت برو بابا  و جوابمو نداد .. گفتم وقتی تو میگی من از فلان رفتارت خوشم نمیاد من گوش میدم و اگه تکرارش کنم تو ناراحت میشی.پس توام عین من باش.ولی فایده نداشت.خیلی ناراحتم. البته الان قهر نیستیم ولی من ناراحتم از این رفتارش که قرار نیست عوض هم بشه.

خانوم مهندس
۱۷ دی ۹۴ ، ۰۷:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

دیروز تو دیالیز گیر افتاده بودم یه مریض بود خیلی لاغر و کوچولو و خشکیده بود هرکاری میکردیم نمیتونستیم این پروب پالس اکسی متر نگه داریم اکسیژن خونشو ببینیم. خودشم معلوم نبود چشه یه عالمه قرص خواب خورده بود هشیار نبود. بالاخره که حرصم دراومده بود. رفتم پیش سوپروایزر بگم دستگاهام همه سالمن مریضتون مشکل داره رئیس اونجا بود گفت بیا باهم بریم ببینیم. رفتیم اولین کاری که کرد دستکش پوشید حس کردم یه چیزی هم به من گفت من متوجه نشدم.چند دقیقه بعد یهو با جدیت گفت دستکش دستت کن گفتم چشم و رفتم پوشیدم. آخر وقت بود رئیس به خاطر من وایساده بود وگرنه داشت میرفت. کارمون که تموم شد من صدا کرد که یه لحظه بیا. رفتم کلی دعوام کرد.... گفت تو خانومی دو روز دیگه مادر میشی باید خیلی رعایت کنی این مریضا های ریسکن باید همیشه دستکش بپوشی هرچی گفت گفتم باشه ولی دعوم کرد .. همسر رفته بود فوتبال پیاده برگشتم تو راه کلی فکر کردم دیدم ناراحتی نداره خب راست میگه باید دستکش بپوشی. تا شب یه حس بد داشتم هم به خاطر اون مریض که آخرشم نتونستیم درست مانیتورش کنیم..هم دستکش.

کلا همه حسای بد با یه شب خوابیدن از بین میرن خداروشکر.

یه دکتر عمومی داریم خیلی ساله اینجاست. سنشم دیگه زیاده. دیروز تو راهرو وایساده دستاش تو جیبش به من نگاه میکنه و کلا لبخنده. نزدیکش که شدم میگم سلام دکتر.

با یه حالت با مزه و لبخندش ابروهاشو میده بالا و میگه سلام سرکار خانومم.

چقد دکترا با ادبن. کاش بقیه هم یاد میگرفتن. اولین بار بود یکی بهم میگفت سرکار خانوم.

ظهر نوشت: امروز مدیر بیمارستان نیست یعنی یه آرامشی تو بیمارستانه آدم کیف میکنه. خبری هم از داد و بداد و دعوام نیست :)



خانوم مهندس
۱۵ دی ۹۴ ، ۰۷:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

تصور من از مرد زندگی یه چیز دیگه بود. یه آدم محکم بود مثل بابام که تو هرشرایطی میشه بهش تکیه کرد. نه یه آدم که با کوچکترین بحثی با باباش اینقد بهم بریزه و حرص بخوره و حتی نتونه اینو تو خودش نگه داره و اگه دو نفر مهمون از در اومدن تو بفهمن یه طوریشه. تصور من از مرد زندگی کسی بود که یه بحث جلو  دو نفر دیگه ادامه نده و آبرو داری کنه. تصور من از مرد زندگیه یکی بود مثل بابام که تا حالا 1 کلمه فحش ازش نشنیدم نه کسی که موقع رانندگی و فوتبال دیدن و هرکار دیگه ای مثل نقل و نبات فحش های واقعا زشت بده. تصور من از مرد زندگی یه آدم محکم و استوار بود که بهش تکیه کنم. نه کسی که نباید یه موقع از چیزی ناراحت بشه چون خیلی راحت میشکنه . سر چیزای بیخود اینقد خودخوری نکنه.

از هرچی ناودون پدرشوهر غرغرو و فوتبال و داور و کابلی که قطع و وصل میشه متنفرم.

حالا که اون شده یکی عین باباش. اگه قراره بچه منم بشه یکی عین باباش من بچه نمیخوام.

خانوم مهندس
۱۴ دی ۹۴ ، ۰۷:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چون جمعه از ظهر یهو شروع به برف باریدن کرد بعدش بارون بعدش دوباره برف تا فردا صبحش. شنبه صبح من پیاده رفتم.داشتم از خیابونمون میرفتم یه ذره بالاتر از خونون دیدم ااا خانم الف (مسئول بهداشت)از در خونه اومد بیرون. ما تقریبا هم سنیم و اون 1 ساله میاد سرکار.نمیدونستیم همسایه ایم. دیگه باهم راه افتادیم اومدیم.سرخیابون هرچی وایسادیم تاکسی نیومد. واقعا هر ماشینی هم رد میشد زنجیرچرخ داشت. کف خیابون به قطر 5 سانت یخ و برف بود. پیاده روها که هیچی.ماهم راه افتادیم پیاده بریم درواقع یخ نوردی هم میکردیم. از هر دری حرف زدیم یهو مکالمه رسید به اینجا که

الف: خوش به حالت چادری نیستی

من: آره واقعا

الف: من و خانوم میم (مسئول تغذیه) هی میخوایم کودتا کنیم چادرمونو برداریم نمیشه. تو شوهرت بهت چیزی نمیگه؟

من: نه نمیگه. من از اول که اومدم اینجا نپوشیدم که دیگه کسی نگه بپوش

الف: (با یه حسرت) خوش به حالت منم خیلی مقاومت کردم و دیر چادری شدم.

چرا شهرهای کوچیک اینجوریه؟ الان تقریبا 99 درصد زنای اینجا چادرین. و مثل بقیه شهرا معلومه که 95 درصدشون دلشون نمیخواد چادری باشن. از لباس پوشیدن و آرایش کردن و مدل موهاشون معلومه. دیگه انگار عادت کردن چطوری هم اونجوری که دوست دارن باشن هم چادر داشته باشن. این باعث میشه آدمایی که واقعا محجبه ان و با عشق چادر انتخاب کردن به چشم نیان. حرمت چادر بیاد پایین. و همین آدما از کوچکترین فرصتی استفاده کنند واسه نشون دادن خودشون.مثلا همراه بیمارا که من دارم به چشم میبینم. رسما با بلوز و شلوار تو بیمارستان هستن. اونم آدمایی که چادرین با عقل جور درنمیاد. هرکسی باید خودش باشه.اگه محجبه است محجبه باشه. اگه دلش نمیخواد نباید به حجاب بی حرمتی کنه. نمونش خواهرشوهر بزرگه چادریه ولی فقط اینجا . هروقت میره اصفهان یا الان تو دانشگاه. یا هروقت میریم پارک یا بیرون چادری نیست. ولی کوچیکه زرنگه یعنی مال یه نسل باجراته. زیر بار نرفته و نمیره. یه موقع هایی مثلا شب قدر که میریم مسجد چادر سرش میکنه مامانش هی میگه وای چه بهت میاد چه ناز شدی . میگه مامان من خر نمیشم اینقد نگو. واقعا این 70 ها آدمای با عرضه و زرنگی ان. حالا داره کم کم این اوضاع بهتر میشه. ولی زوری نمیشه مردم چادری کرد چرا خانواده ها نمیفهمن؟

یاد حرف اون خانومه میفتم موقع گزینش. ازم پرسید دوست داری چادری بشی؟ گفتم نه.

بعدا نوشت: امروز رئیس دیدم خیلی جدی میگه اینقد یادم بود بهت بگم برو تو سایت تامین اجتماعی استخدام گذاشته :) خیلی مهربونه.

البته من دیشب دیدم رشته ما فقط 3 نفر تو کل کشور میخواست :/ یه مرد بیرجند. یه مرد یا زن رشت. یه مرد یا زن مسجد سلیمان :/

در عوض بهیار و کمک بهیار 119 تا 120 تا 130 تا هرجا که فکرشو بکنی :) حالا هی ما رفتیم الکی درس خوندیم یه دوره بهیاری میدیدم استخدام میشدیم چه حقوق و مزایایی هم داشتیم .البته من ناشکری نمیکنم حداقل سرکارم.

خانوم مهندس
۱۳ دی ۹۴ ، ۰۹:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

پنج شنبه عصر 4کیلو بادمجون سرخ کردم. تمام وقتمو گرفت قرار بود بعد شام یه سر بریم خونه مادرشوهر اینا. این بادمجونا هم تموم نمیشد همون موقع هم با مامانم و یکی از دوستای قدیمی تو تلگرام حرف میزدم و رومم نمیشد از هیچکدوم خداحافظی کنم.از بیمارستانم زنگ زدن زایشگاه یه مشکلی داشت. اینقد همه چی پیچیده بود تو هم میخواستم بشینم گریه کنم. خداروشکر همسر اومد کمکم رفت سر بادمجونا. منم کم کم حاضر شدم و از اونا هم خداحافظی کردم.بیمارستانم یه جوری کنار اومده بودن با مشکلشون. بالاخره رفتیم و من راحت شدم. شب که برگشتیم من خیلی زود خوابیدم 11 نشده بود.صبح حدودای 7 بود از خواب پریدم که وای چرا گوشیم زنگ نزد خواب موندم. تا وسطای هال که رفتم یادم افتاد جمعه است. دوباره خوابیدم و 10:18 دقیقه بیدار شدم یعنی خودم کف کردم خیلی وقت بود تا این وقت صبح نخوابیده بودم حتی روزای تعطیل نهایتا تا 8 خواب بودم.

هنوز بلند نشده بودم بازم زایشگاه زنگ زد گفتم صبر کنید نیم ساعت دیگه خودم میام. همسر گفت داری برمیگردی نون بگیر واسه صبحونه.حالا من یه ربع به 11 تازه از خونه رفتم بیرون. بیمارستانم کارمو با موفقیت انجام دادم فتال مانیتورینگ شون جواب نمیداد که حل شد. ولی خب یه کم طول کشید یه 20 دقیقه هم نشستم که مطمئن بشم درست کار میکنه ساعت 12 دیگه از بیمارستان اومدم بیرون. جالبه هرکی منو میدید میپرسید جمعه چرا اومدی؟ منم میخندیدم. آقای مرکز تلفن هم منو تو راهرو دید گفت چرا امروز اومدی؟ گفتم وقتی واسه زایشگاه شماره منو میگیری میشه همین دیگه..

از بیمارستان اومدم بیرون دیدم ااا مهندس آی تی(همون ذهن پر سوال) اونم بیمارستان بوده با ماشین داشت میومد بیرون. گفتم زورشون به ما دوتا رسیده که تازه کاریم. این بنده خدا که از یه شهر دیگه میاد حالا اون همکار با سابقش که جاش محکمه و تو همین شهرم هست پا نشده بیاد. هوا خیلی خوب بود گفتم پیاده برم دیدم دیگه از صبحانه گذشته تو خونه همبر داشتم. رفتم کاهو و گوجه و یه کم میوه و نون لواش و نون ساندویچی گرفتم. گفتم ساندویچ بزنیم. نزدیک خونه یکی از دوستامو دیدم که نمیدونستم الان ببینمش باید چه رفتاری داشته باشم....

این دوستم قبلا تو خوابگاه اتاق کناریمون بود و تربیت بدنی میخوند.باهم دوست نبودیم ولی سلام علیک داشتیم.بعد از عروسیم که تازه اومدم تو این شهر رفتم باشگاه ثبت نام کنم که سرم گرم باشه دیدم ااا مربیمون اینه. دیگه خیلی باهم رفیق شدیم. خونشونم سر خیابون ماست. اینقد من و اون و یکی دیگه باهم دوست شدیم که دوره ای میرفتیم خونه هم. چقدم خوش میگذشت. تا پارسال عید هم میرفتم باشگاهش.تو این مدت فهمیدم که چندتا خواهراش مشکل بچه دار شدن دارن. یه روز که خیلی ناراحت بود با من درد دل کرد و گفت خواهرش 5 ساله حامله میشه و بعد از 2 یا 3 ماه بچه میفته. امسال بچش 9 ماه کامل موند و به دنیا اومد بعد از 6 روز از دنیا رفت.حتی بچه برادرش هم وقتی دنیا اومد خیلی مشکل داشت چندماه بیمارستان بود ولی خداروشکر به سلامت مرخص شد. خودشم خیلی نگران باردار نشدنش بود.بعد از عید دیگه کلاسمون تشکیل نشد یه بار جاریشو تو خیابون دیدم گفت بارداره ولی چون میترسه مثل خواهرش بشه فعلا به کسی چیزی نمیگه. تو ماه رمضون یه روز دیدمش با ماشین منو رسوند و البته وقتی رسیدیم هم کلی تو ماشین حرف زدیم خیلی خوشحال بود واسه نی نی اش گفت مهر زایمان میکنم. بچش پسر بود.

مادرشوهر معلم ورزشه. این دوستمم معلم ورزشه البته تو مدرسه غیر انتفاعی. تو سالن دیده بودش فهمیده بود زایمان کرده و بچش اصفهان بستریه این بنده خدا هم واسه دوساعت کلاس از اصفهان اومده و دوباره باید برگرده پیش بچش. دو ماهی وضع همین بود و هرهفته مادرشوهرم احوالشو بهم میگفت. من چندبار زنگ زدم حالشو بپرسم جواب نداد. متاسفانه شنیدیم پسرش فوت کرده.......بدترین اتفاقی که واسه یه مادر میتونه بیفته. با چه ذوقی اسم پسرشو گذاشته بود حسین...

واقعا نمیتونم تصور کنم چه زجری کشیده. بنده خدا مادرشوهر حال پسرشو پرسیده بود یه دفعه زده بود زیر گریه که بچم مرد و حالش بد شده بود و ...خدا صبرش بده.

منم دیروز که دیدمش فقط خدا خدا میکردم روبرو نشیم که خداروشکر داشت میرفت تو خونه. نمیدونستم چیکار کنم یا اون منو ببینه دوباره ناراحت بشه. ایشاله که به زودی خدا بهش به بچه سالم بده.

خانوم مهندس
۱۲ دی ۹۴ ، ۱۱:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر