دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

خب دیگه بسه حرفای منفی، درسته که اینهمه اتفاق بد افتاده ولی حال ما اینقدم بد نیست، دیگه بزرگ شدیم بقیه دنیا مهم نیست، مهم خونه خودمون فقط توش صدای خنده است، حال من خوبه، سرکار بهتره دارم کارامو جمع و جور میکنم که آخر سال کارام تموم بشه، دوست جونی ها خیلی خوبن. شکمم در حال بزرگ شدن دیگه مانتو قبلی هام اندازم نیستن و یه مانتو یه سایز بزرگتر میپوشم.همه تقریبا میدونن و آقایون یه کم با شک و تردید موقع حرف زدن بهم نگاه میکنن. البته به آی تی ها و کارپرداز خودم گفتم. بالاخره اونا یه کم با بقیه فرق دارن اونا هم دوستام به حساب میان بعد از این همه مدت...

دو هفته پیش تو خواب و بیداری بودم یه دفعه یه چیزی تو دلم یه ضربه زد یه کوچولو. یهو چشمام باز شد و گفتم وای این چی بود دیگه؟ فردا بعداز ظهرش داشتم تلویزیون میدیدم دوباره همون ضربه ولی چند بار و پشت سرهم‌. رفتم شبکه بهداشت واسه مراقبتام گفت خودشه‌. دیگه عادت کردم بهش وقتی میخوام بخوابم، یه چیز شیرین میخورم یا زیر دوش اب گرم بچم جوگیر میشه. منم که همش ذوقم ... شماها اگه یه زن حامله رو دیدین که مثلا وسط کار نیششو نمیتونه ببنده یا وسط یه جلسه پر تنش به زور دستاش لپاشو گرفته که نبینن چطوری میخنده مطمئن باشین اون تو یه خبری هست. از همه با مزه تر دیشب موقع خواب دیگه ضربه نبود یه چیزی از این ور دلم رفت اونور این دیگه عالی بود‌. بدو بدو اومدم تو هال پیش همسر که همش به من حسودیش میشه دسشو گذاشتم رو یه طرف شکمم گفتم صبر کن یهو فسقلی خودشو جمع کرد اونور و همسرم فهمید😍😍😍😍 خب این حسو واسه همه دنیا ارزو میکنم... خبر بعدی اینکه امروز همسر رفته ماشین بیاره منم فردا میرم سونو ۱۸ هفتگی و میفهمم فسقلی چیه گل دختر یا گل پسر، وقت دکتر و اپیلاسیون هم دارم. همسرم بیمه کار داره و کارای خودش و خریدهای عیدمون. دعا کنید به سلامت بریم و بیایم از اصفهان رفتن میترسم. 

عید امسال خیلی داره تند و بی برنامه میاد انگار عجله داره و من یه عالمه کار دارم.مخصوصا که فردا هم سرکار نیستم.

خانوم مهندس
۲۵ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۳۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر

سه شنبه هفته پیش من جلسه داشتم معاونت درمان و وقت سونو باید میگرفتم واسه ۱۸ هفتگی و مطب مورد نظر فقط حضوری نوبت میداد؛ همسرم چندتا کار داشت گفت خودم میبرمت، صبح میخواستیم بریم یه سویشرت پوشیدم رو مانتوم به همسر گفتم معلومه حامله ام؟ یه کم فکر کرد گفت نه؛ نمیخواستم معاونت درمان الان بفهمن، خلاصه که ما رفتیم و اولای اصفهان بودیم تو ترافیک که یهو ماشین پرت شد جلو طرف با کلی سرعت زد بهمون. هیچی ماشینی که ۳ ماه از کارخونه تحویل گرفتیم داغون شد، همسر عصبانیییی ، اون مرده هم با صورت رفته بود تو فرمون صورت پر خون. منم در حال سکته. هموت موقع ماشین پلیس پیجید و گفت بزنید کنار. همسرم گفت تو برو . منو میگی اینقد ناراحت بودم دست خودم نبود همین جوری اشکام میومد، از ترسم پهلوم درد گرفته بود. اول رفتم وقت سونو بگیرم که گفت نمیدونم چند فروردین، که به درد عمه اش میخورد. ۱۸ هفتگی من آخر اسفنده. حالا در تمام اون لحظات من دستم به پهلوم و داشتم اشک میریختم. تو مطب تو تاکسی تو خیابون. رسیدم معاونت درمان همکارمو دیدم تا دیدمش گفتم چی شده بیچاره اینقد ترسیده بود سریع برای من آب آورد از اتاقای کناری چند تفر اومدن کلی آب قند و چند ماهته و از این حرفا من یه کم آروم شدم رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و یه کم به خودم اومدم به همکارم کفتم تو برو تو جلسه من یه سر برم قسمت خودمون کارامو بکنم و بیام. رفتم دیدم اون خانوم مهندسی که من کارش داشتم و یکی از دلایل اصفهان اومدنم بود حالش خوب نبوده نیومده. اون از سونو اینم از این یکی بیشتر اعصابم خورد شد. همینجوری که داشتم با مهندس مومن زاده حرف میزدم که چقدر بد شد دوباره اشکام شروع شد. بیچاره اینقد ترسید به زور منو نشوند و گفت چی شده گفتم هیچی تو راه تصادف کردیم من ترسیدم. اول منو برد اتاق آقای مهندس ب که رئیس هممون و همسر خودش. شروع کرده واسه من نسکافه درست کردن که اعصابم اروم بشه، هنینجوری هم فهمید قضیه چیه دیگه کلی منو دلداری داد خداروشکر کسی طوریش نشده همه سالمید و از این حرفا. من باز به خودم اومدم و گفتم برم سر جلسه داشتم خداحافظی میکردم خانم مهندس نشسته بود من وایساده یهو گفت بارداری؟ موندم چیکار کنم ولی گفتم آره. تازه فهمید من چم شده. خیلی ناراحت شد و گفت برو سر جلست. ظهر که همسر زنگ زد و دیدم حالش خوبه و داره میخنده خیالم راحت شد. نگو طرف دکتر بوده( به نظر من که خیلی منگ بود) بیمه هم کاراشو درست کرده و طرف یه تومنم درجا ریخته به کارت همسر و قرار بعدش ماشینم ببره پیش صافکار. ولی تا عصر کارش طول میکشه، من با همکارمو راننده بیمارستان برگشتم . رانندمون گفت ببرمت خونه گفتم نه من بیمارستان کار دارم، بدو بدو رفتم زایشگاه که صدای قلب نی نی بشنوم تا خیال خودم و همسر راحت بشه. چون اون موقع هنوز کوچیکترم بود یه کم سخت پیداش کردن ولی صداشو شنیدم توپ توپ توپ‌ . نهارم که نداشتم یه کنسرو لوبیا گرفتم رفتم خونه‌. همسرم تا اومد شد ۸ شب. هرچی بود که گذشت خداروشکر بچمون سالمه یه بلایب یرش میومد چه خاکی تو سرمون میریختیم... امروزم هنسر رفته ماشین بیاره ۱۰ روز بی ماشینی فاجعه بود واقعا.

اها اینو یادم رفت بگم ساعت ۶ بود مهندس ب زنگ زد احوالمو پرسید. گفتم ببخشید به خانم مهندسم زحمت دادم اونم گفت نه من ظهر شنیدم خیلی ناراحت شدم الان همه چیز خوبه؟ گفتم بله خداروشکر اصلا اتفاق مهمی نبود من یه کم ترسیده بودم. فرداش دوستم زنگ زد بهش گفتم مریم دیدی چطوری آبروم رفت مهندس ب بهم زنگ زد. گفت خب من اونجا بودم که فهمید اومد اداره ، خانم مهندس بهش گفته اینقدر این جلسه های الکی میدارین بچه ها رو میکشین تو راه خانم مهندس فلانی صبح اینجا بود با چه حالی تو همین هزار جریب تصادف کرده بودن. بعد یکی دیگه از بچه ها که من فقط باهاش در حد سلام علیکم گفته اره بنده خدا با اون وضعیتش باردارم بود🤤 گفتم مریم اون از کجا میدونه؟ گفت بابا معلومی دیگه. خلاصه که مهندس ب هم احساساتی خیلی ریخته بهم و ناراحت شده . دو روز بعدشم جشن روز مهندس بود که من واقعا حوصلشو نداشتم.

خانوم مهندس
۲۴ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

البته من  مثلا در جریان قضایا نبودم ولی همسر کم و بیش و خیلی محتاطانه یه کم باهام در و دل میکرد و یه بار از دهنش در رفت که تمام تلاششونو میکنن رابطه من و تو رو خراب کنن. خلاصه که ما یه دو هفته ای نرفتیم و برعکس دفعه های قبل که مثل همیشه از ما ناراحت بودن همسر ناراحت نبود منم همیشه از ناراحتی اون ناراحت بودم اتفاقا خیلی هم ارامش داشتیم و بهمون خوش میگذشت. ولی من تو دلم ناراحت بودم ، میگفتم تو این وضعیت من تو این غربت و تنهایی من که حتی مامانم پیشم نیست الان وقت این ادا و اطواراشون بود؟ اشکال نداره خودشونم دختر دارن دنیا هم دار مکافات. خداروشکر که من به کسی احتیاج ندارم و حالمن خوب بود ، تو همون روزا ۵ اسفند روز مهندس بود و بیمارستان ازمون یه تقدیر کوچولو کرد با گل و شیرینی و همون روز خانوم شهردار و دوتا دیگه از خانومای با سابقه بیمارستان که یکیشون هم ارشد مامایی خیلی سورپرایزی برام کادو گرفتن و خیلیییی خوشحالم کردن، بعدشم هزار بار بهم گفتن و میگن هرکاری داری بگو ، شب نصفه شب هر وقت هر مشکلی داشتی بهمون بگو تو اینجا غریبی همین حرفاشون دل منو گرم کرد.

یه روز مونده به روز مادر، مادرشوهر دعوتمون کرد و رفتیم گل گرفتیم و پول گذاشتیم و خداروشکر دخترا نبودن یکی دانشگاه اون شاهکار خلقتم رفته بود دفاع، عمو و زن عموشم بودن به خوبی رفتیم و اومدیم و چون روز قبلش تصادف کرده بودیم ( خوب شد یادم افتاد بنویسم درموردش)  یه کم ترسیده بودن واسه من‌. دیگه نرفتیم تا دیشب که یه سری فامیلاشونو دعوت کرده بودن چندتا عروس پاگشا کنن ماهم رفتیم. دم در که یه استقبال گرمی از ما شد که نگو همه باهم اومدن دم در دیدن ماییم نفهمیدم هرکدوم وری برن، شاهکار خلقتم که طبق معمول رفت تو اتاق. البته پدرشوهر و مادر شوهر روبوسی کردیم و من رفتم پیش مهمونا، زن عمو همسر هم نه گذاشت نه برداشت گفت پس کو؟ چرا شکمت معلوم تیست؟ نکنه الکیه؟ اینجوری شد که من تبدیل شدم به برج زهر مار و تا امروز صبح حدودای ۱۰ سردرد داشتم همسرم اصلا درمورد دیشب حرف نزد که بحث نکنیم. خداروشکر عیدم میریم خونه ما و واسه سیزده بدر با همسر تصمیم سفر داریم حالا هرجا، همون پارسال سیزده اینجا بودیم فرداش رفتن مخ همسر شستن تا ۱ ماه نا زندگیمون زندگی نبود بسشونه‌. امسال میریم خوش میگذرونیم. 

خانوم مهندس
۲۴ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

راستش یه مدت بیحوصله بودم قضیه هم از وقتی شروع شد که از خونه بابام اینا برگشتیم. گفتم که با خواهرشوهر رفتیم، خب رفتیم و اومدیم به نظر من که خیلی هم خوب بود و خوش گذشت اتفاقا خیلی پر مهمونی و شلوغ پلوغ بود. دو روز بعد از برگشتنمون رفتیم خونه مادرشوهر اینا که خواهرشوهر عین برج زهرمار جواب سلام مارو بگی نگی داد و نداد پاشد رفت تو اتاق و درو بست😐😐😐 من راستش خیلی بهم برخورد و بعدش همسر گفت که ناراحت نشو این وقتی برگشتیم اومد هممونو شست گذاشت کنار و گفت خوب ازش پذیرایی نشده و جلوش به اندازه کافی خم و راست نشدن و هزار تا حرف دیگه که همسر به من نگفت فقط گفت دیدی که عصبی میشه چقدر بد دهن میشه. هیچ کدومتون نمیتونید تصور کنید تا چه حد‌. این دفعه دیگه توهین به من نبود توهین به خانواده و پدر و مادرم بود‌. جالب اینه تا وقتی گیر ما بوده نیشش باز بود وقتی کارش تموم شده شسته گذاشته کنار، دفعه اولش نیست از این کارا میکنه ولی ایندفعه دیگه ذهن و مغز مریضشون خیلی حال منو بهم زد. دو روز بعدشم مامانش رفته بود مغازه همسر و هرچی دلش خواسته بود بار ما کرد و هرچی از دهنش دراومد بهمون گفت...‌ 

راستش نتیجه همه این اتفاقا بریدن همسر از خانوادش شد، چون اونا همیشه اولویتش بودن و همه تلاشش راضی کردن اونا بود و به خیالش همش داره زحمتشون میکشه و واقعا میکشید ولی اینجوری مزدشو گذاشتن کف دستش رسما بهش گفتن تو تا حالا کاری واسه ما نکردی و شما همه چیه زندگیتون درسته ما شما رو میبینیم حرص میخوریم. خلاصه که بدجوری خودشونو خراب کردن و یه جورایی پسرشونو از دست دادن‌. و همسر اعتراف چقدر واسه همین توقعات بیجاشون با من دعوا کرده بود و واسه زندگیش کم گذاشته. 

ادامه در پست بعد

خانوم مهندس
۲۴ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بدقول شدم میدونم.....

سه شنبه رفتم واسه غربالگری. اول رفتم سونو تا خوابیدم شروع کردم سوال پرسیدن حالش خوبه؟ قلبش میزنه؟ اندازش خوبه؟ جاش خوبه؟ دکتره یه لحظه برگشت نگام کرد و گفت اینقدر حرف نزن بذار کارمو بکنم... منم ساکت شدم کارش که تموم شد یه دفعه مانیتور برگردوند طرف صورتم و من اینجوری شدم وایییییی !!!!!!!!!!

فکر میکنین چی دیدم؟ یه بچه با صورت کامل و دماغ دو تا دست و دو تا پای کوچولو. یه دستشو برده بود بالا و همینجوری مشت شده تکون میداد.آخه دفعه قبل یه دایره بود خخخخ .قشنگ دست و پاهای کوچولوشو تکون میداد. تو چشمام اشک و رو لبم خنده بود. گفتم وای دماغم که داره :) دکترم قشنگ همه چیشو برام توضیح داد و گفت ببین دستشو آورده بالا تکون میده. منم حالا انگار اومدم آتلیه گفتم میشه یه عکس اینطوری هم ازش بگیرین دکتر خندید گفت چندتا گرفتم برات ولی باشه. صدای قلبشم گذاشت برام این دفعه واضح و قوی بود. ریتم زندگی من .... 165 تا قلبش میزد و 46 میلی مترم قدش بود فسقلی من. بعدش رفتم آزمایش خون دادم دیروز جوابش آماده شده بود همسر رفت اصفهان گرفتش . امروز صبح هم به دکتر نشونشون دادم گفت حالش خوبه و جواب غربالگری هم مشکلی نداره. خداروشکر که همه چی خوبه ... حس و حالمم توصیف نشدنیه همش تو فضا و با عکسش زندگی میکنم. هرچند یه روزایی باز با یه بهانه کوچیک بارونی میشم و تاشب ادامه داره گریه کردنم ولی حالم خوبه. دیگه حرص خواهر شوهرم نمیخورم همون موقع که رفتم حرص میخورم. کوچولوم گناه داره.

دوستت دارم دست و پا کوچولو من

خانوم مهندس
۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۳۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

دیروز بعد از تمام اعصاب خوردیا رفتم خونه سر نهار اومد دوتا لقمه غذا بخورم هی زنگ پشت زنگ بیمارستان اعصابم خوردددددددددددددددددد بعدش گوشی پرت کردم کنار بعدم کنترل ، همسرم صداش درنمیومد. کل بعداز ظهرم داشتم گوله گوله اشک میریختم تا شب. شب همسر اومده رفته خریدای مامانش اینا رو کرده بعد رفته اونجا شامشم خورده بگو بخندشو کرده یه ظرف غذا هم گرفته دستش اومده منم که اون شکلی میگم پس خریدای خودمون کو؟ آقا یادش رفته. خریدای بقیه یادش نمیره ها! هی هم تکرار که خواهرممممممممممم درست کرده خواهرممممم درست کرده انگار من بدبخت روزی دو وعده غذا درست نمیکنم اون شاخ فیل شکسته . منم گفتن ماهی اش دریاییه جیوه داره نمیخورم.

حالا خبر بدترررررررررررر خواهرشوهر بزرگه با ما میاد من بدبخت شانس ندارم یه 4 روز میخواستم برم خونه بابام اینا نفس بکشم به شوهر گفتم من دلم میخواست توهم نیای . میگه حالا ما که این دوسال کمکش کردیم اینم دیگه کارای پایان نامشه ایشالله به سلامتی تموم بشه . اهههههه اهههههههههه اهههههههههه

اعصاب ندارم. ناراحتم. دلم تنگ شده حالا دیگه دلمم نمیخواد برم :/

خانوم مهندس
۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز هیچ غلطی نکردم سرکار فقط نشستم پشت میز. 1 ساعت پاس گرفتم رفتم بهداشت نامه غربالگری گرفتم 3 شنبه هم میرم سونو اصفهان. گشنمه :( هم اتاقی جان امروز مرخصی اون یکی دوست جونی سرش شلوغ بود رفتم عابر بانک در بیمارستان دکمه برداشتش خراب بود :/ رفتم بوفه تعطیل بود . هیچی دیگه با تهمونده بیسکوییت های اتاق زنده ام ولی خیلی گشنمه هنوز. 1ساعت و نیم دیگه هم مونده بریم خونه (گریهههههههههه) خب چرا به حامله ها نهار نمیدن بیمارستان؟غر غرم زیاد میکنم به همسر همش دیر میاد خونه رو 11 و 12 شب اعصابم خورده خب، سر هرچیزی غر میزنم اعصابم خورده. دلم تنگ شده واسه خانوادم احساس حماقت میکنم که واسه اون همه چیزو ول کردم اومدم اینجا حالا اون خانوادش براش مهم تر از منن و بیشتر و وقت و انرژیش واسه اوناست هزار بارم به خاطر اونا با من دعوا کرده حتی یه بار پشت من نبوده. من خرو بگو انگار که من خانواده ندارم.
دلم میخواد 1 هفته برم خونه بابام هیچ کدوم از اینا هم نبینم حتی همسر. مگه چی میشه اونم این همه وقت میذاره با خانوادش منم میخوام چند روز خودم باشم و خانواده خودم.

خلاصه که اعصابم خورده!

خانوم مهندس
۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز اتاق عمل زنگ زده بیا یکی از ماشین بیهوشی ها خرابه، منم قشنگ لباس پوشیدم رفتم تو یهو دیدم تو یکی از اتاقا دستگاه c-arm روشن( یه دستگاه که وسط عمل ارتوپدی از مریض عکس میگیرن ببینن استخونا در چه حالن، یعنی اشعه ایکس داره) یهو چشمام چهارتا شد به مسئول اتاق عمل گفتم سی آرم؟؟؟ اونم خیلی جدی و بداخلاق گفت خب چیه؟ ما این همه اشعه میخوریم تو هم یه کم بخور! منم اصلا نفهمیدم چی شد یهو با صدای بلند(تقریبا فریاد) گفتم: خاک به سرم من حامله ام!!!!

بعدش فقط صدای خنده میشنیدم همه غش کرده بودن از خنده حتی دکترا سر عملاشون... مسئول اتاق عمل که مرده بود از خنده، گفت خودتو لو دادیا شوخی کردم بابا. درو میبندن و میزنن اومدن دوزی متری گفتن اتاقا همه امن ان. دکتر بیهوشی مون میگفت حرص نخور هیچیت نمیشه! بعد مسئول اتاق عمل به یکی از پسرا گفت محمدی فر بیا وایسا جلو خانوم مهندس اشعه نخوره! همه ها ها ها ... من : :/

منشی اتاق عمل یه خانوم مسن ولی فوق العاده شیطون و پرانرژی یه نسبت فامیلی هم با همسر جان داره من به اسم صداش میکنم.اون میدونست من باردارم بعد من اومد تو اتاق عمل اومد تو اتاقی که ما بودیم خیلی محافظه کارانه و با شک به آقای هاشمی گفت : هاشم اینجا که اشعه نمیاد نه؟ گفتم معصومه جان من خودمو لو دادم خیالت راحت، گفتن اشعه نمیخورم.

ظهرم که کار داشتم رفتم دم در اتاق عمل همون محمدی فر تا منو دید خندید و گفت اشعه نخوری خانوم مهندس :/

یعنی هرچی تلاش کردم تو بیمارستان کسی نفهمه با این فریادی که تو اتاق عمل زدم الان احتمالا فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدونه!

خانوم مهندس
۰۱ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

شنبه و یکشنبه کالیبراسیون داشتیم من تا ۶ بیمارستان بودم هردو روزشو. دوشنبه مرخصی گرفتم که یه کم بخوابم و استراحت کنم دلم واسه نی نی هم میسوخت. دوشنبه هم خودم استراحت کردم هم خونه برق افتاد هم دو جور غذا و سالاد درست کردم ولی اینقدر گوشیم زنگ خورد که کوفتم شد.

امروز رفتم سرکار از اول صبح مسئول زایشگاه این پیچ هست رو پروب توکو که همش شل و سفتش میکنیا افتاده گم شده😐 من: من چیو میام شل و سفت میکنم. خب بگو اینم گم شده. برو پیداش کن. 

_ اگه پیدا نشد چی؟ 

_ من نمیدونم بگردین پیداش کنین.

_ اگه جارو شده باشه چی؟

_ حالا بگردین اگه نبود میخریم براتون.

دو دقیقه بعد مسئول زایشگاه

_ دستگاه شوک و نوار قلب خرابن، پس مگه کالیبره نشدن؟

رفتم پایین قبل از همه یکی از پرسنلشون میگه اومدین همه چیو خراب کردین و رفتین...‌ میبینم نوار قلب نزدن تو برق. شوک هم رو صفر ژول. بهشون میگم چون هرروز روشن میکردین رو ۳۰ ژول بوده دلیل نمیشه که الان تشخیص ندین و نتونین یه سطح انرژی تغییر ندین. پس چطوری میخواین مریض احیا کنین‌. کمم که نمیارن خداروشکر میگن اینا هم تا شما رو میبینن سالم میشن😐😐😐😐 

۵ دقیقه بعد اتاق عمل بدو بیا با چه استرسی رفتم. دکترهای چشم احمقمون که زن و شوهرم هستن مریض بیهوش کردن بعد دیدن میکروسکوپ روشن نمیشه‌. از لامپش بود حالا خداروشکر لامپ داشتیم فقط پیچ گوشتی میخواست رفتم بالا آوردم جابه جا کردیم و خداروشکر روشن شد. حالا این وسط این دکترا هی به من تیکه مینداختن  انگار خودمون بهتر میدونیم، آچارشونم آچار نیست و کلی کنایه. وقتی رفتن سرعمل مسئول اتاق عمل گفت تو نبودی من پریدم بهشون. انگار من که رفتم پیچ گوشتی بیارم دکتر شروع کرده داد بیداد که این چه مهندسی که دست به جیب میاد هیچی همراهش نیست، اسمشو بره عوض کنه و انگار چیزای دیگه بعدم چندتا دفتر پرت کرده زمین مسئول اتاق عملم پریده بهش. نمیدونم چرا اینقدر بهم برخورد بدتر از اینم سرم اومده بود ولی اینقدر ناراحت نشده بودم‌. رفتم تو رست لباسامو عوض کنم کلی نشستم گریه کردم. دست خودم نبود اشکام میومدن خودشون. خودمو جمع و جور کردم رفتم تو اتاق بازم ادامه گریه. هم اتاقی ام میگه اونم حامله بوده همین طوری بوده. یعنی از حاملگی که اینقدر بی طاقت شدم‌‌. خلاصه که روز خوبی نبود. 

از همه اینا که بگذریم هفته نهم هم به سلامتی تموم شد.

مامانی تو مواظب خودت باش ببخشید که اینقدر اذیتت میکنم.

خانوم مهندس
۲۶ دی ۹۶ ، ۱۷:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

وای بدقول شدم ببخشید

مامانم جمعه رفت 😔 اینقد یهو خونمون خالی شد، اینقد جاش خالیه که نگو چقد کمکم بود هرروز دستش درد نکنه. من تا دوشنبه بشه که برم سونو مردم همش فکر و خیال مسخره و الکی،دوشنبه اینقد آب خوردم که داشتم میترکیدم ساعت یه ربع به ده همسر اومد بیمارستان ، زنگ زدم اتاق سونو گفتم الان بیام؟ گفت بدو بیا. اصلا نفهمیدم چطوری رفتم و خوابیدم به دکتر گفتم اصلا هست؟ خندید و گفت بله که هست قلبشم داره میزنه!😍😍😍😍 وای یعنی من رفتم تو هوا انگار دیگه باورم شد یه نی نی تو دلم دارم. با ذوق رو مانیتور نگاش میکردم همسر از صفحه مانیتور یه ۲۰ ثانیه فیلم گرفت که من روزی هزار بار دارم نگاهش میکنم، یه لحظه هم از من گرفته یه لبخند گنده رو صورتمه.... قد فسقلم هم کلا ۱.۶ سانتی متر بود 😂😂😂 بعدش رفتیم تو اتاق خودم هم اتاقی جان میگفت وای کاش یکی از شما دوتا فیلم میگرفت نمیدونستید چیکار کنید هی عکس سونو از دست هم میگرفتید و با دقت تحلیلش میکردید. آها یادم رفت بگم صدای قلبشم برام گذاشت خیلی کوتاه بود ولی واسه من بس بود😍

خلاصه که حالا دارم از لحظات باردار بودنم لذت میبرم، باهاش دارم حرف میزنم ، تو این جلسات جنگ و دعوایی بیمارستانم همش دارم تو دلم میگم گوش نکن مامانی تو فقط خوش بگذرون به اینا توجه نکن. باباشم از وقتی دیدش انگار عوض شده باورش شده به همکارش گفته بابا شده و خوشحال از بودنش.

آقا شنبه و ۱ شنبه کالیبراسیون داریم من مجبورم این دو روز بمونم تا غروب دعا کنید اذیت نشم البته تجربم بیشتر شده میدونم چطوری از بدو بدو هام کم کنم. فردا باید همه چیو آماده کنم. واسم دعا کنید.

یه گندم زدم که فردا باید درستش کنم یه دستگاه آزمایشگاه اشتباهی فرستادم یه شرکت دیگه. حالا باید شرکت اصلی رو پیدا کنم بگم اونا که تهرانن برام بفرستن پول آژانسشو خودم بدم که گندش بیشتر درنیاد دعا کنید بازم برام.

۱ کیلو هم اضافه کردم😲

خانوم مهندس
۲۰ دی ۹۶ ، ۱۹:۴۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر