دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

قبلا گفتم مدتهاست ظهرا از فکر و خیال خوابم نمیبره، چند روزه شبا هم تا صبح چشمم بازه و همش در حال استرس و دلشوره... تنها تایمی که یه کم آرومم سرکار چون درحال انجام کارم ولی باز دلشوره رو دارم. امروز ساعت ۱ همسرجان پیام داد من رفتم باشگاه یعنی باید خودم میرفتم خونه هوا هم آفتابی و خوب از در بیمارستان اومدم بیرون یه نم بارونم زد و منم خوشحال زیر بارون قدم زنان میومدم و  تو ذهنمم داشتم یه پست برایشما میذاشتم که با این جمله شروع میشد، آخرین روز ۲۷ سالگی زیر بارونم قدم بزنی چه شود!! حس کردم بارون یه کم شدید تر شد تو کیفمو نگاه کردم دیدم به به پول نقد هیچی!!! بیخیال تاکسی شدم و گفتم میرم بابا یه ذره بارونه چقدم خوبه!!!

چشمتون روز بد نبینه بارونه به شرشر و رعد و برق تبدیل شد اینقدر شدید که از سر و صورت من همینجوری آب میریخت انگار زیر دوش آبی، مقنعه خیس آب، قشنگ از مانتو آب میریخت. هرچی هم میگذشت چون بیشتر به خونه نزدیک میشدم تحمل کردنش برام راحت تر بود یه جورایی هم لذت میبردم، کلا یکی از فانتزی هام این بود که یه بار مثل تو فیلمها تو بارون خیلی شدید مجبور باشم یه کاری بکنم و خیس بشم 😂 نزدیکای خونه حس کردم ضربات بارون شدید تر شد که دیدم تو مقنعه ام پر از تگرگ 😐 دقیقا دونه های یخی سفید همش خداروشکر میکردم همسر نیست دعوام کنه!!! فاینالی من رسیدم خونه..

کلید انداختم دیدم در قفل نیست ولی مشکوک نشدم رفتم تو دیدم وایییی همسر خونه است و میخواسته منو سورپرایز کنه... واقعا واقعا انتظارشو نداشتم اونم اون وقت روز😍 دیدم رو میز گل و یه کادو گذاشته شمع روشن کرده و داره برام تولد تولد میخونه منم خیس خیس وسط خونه خشکم زد صدای شلاقای بارون به شیشه گلخونه و پشت پنجره ... باعث شد هیچ وقت اون لحظه یادم نره!

کم کم لود شدم و دیدم همسر غذا هم گرفته ماهی... واقعا صد درجه بالاتر از اون کوکو سبزی بود که از صبح منتظرش بودم.خیلی سریع لباسامو تو حموم آویزون کردم اومدم با گل و کادوم عکس گرفتم و خیلی ذوق زده شدم.. حالا کادو رو باز کردم چی بود؟؟ یه نیم تنه و دامن ست.. وای چقد همسر با سلیقه است گفتم بگو کی کمکت کرده؟ گفت هیچکس خودم رفتم تو مغازه ها گشتم و اینو پیدا کردم وای میخواستم گریه کنم این حجم از خوشبختیو باور نمیکردم لباسارو پوشیدم و داشتم جلو آینه واسه خودم ذوق میکردم که اندازه رو چطوری فهمیده؟ این قدر دقیق!!!

که باز خشکم زد دیدم یه جعبه کوچولو هم گرفته دستش وای خدا چرا این قدر زحمت کشیدی بیشتر خجالت کشیدم ازش، اون بیشتر خجالت کشید گفت ۴ ساله نتونستم چیزی برات بخرم،، اشک تو چشمام جمع شده بود درشو باز کرد یه انگشتر طلا توش بود...... گفتم واقعا همینا بس بود چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ گفت این واسه دل خومه من اینو میخواستم. خلاصه که بد جوری سورپرایز شدم.نهار که خوردیم بعد از مدتها بعدازظهر خوابم برد چقدر آروم و راحت انگار دیگه هیچ حس بدی وجود نداشت!! عکس های تولد تولد که قبل از اینکه من برسم همسر گرفته

خانوم مهندس
۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

وضعیت الان من تو نهم اردیبهشت ۱۳۹۶، کاپشن پوشیدم و کلاهشو گذاشتم سرم، جوراب پوشیدم و یه پتو هم پیچیدم دورم. رفتم بخاری زیاد کنم دیدم کلا خاموشه 😐 کارای همسر دیگه!!!! خودشم اصفهانه و هنوز نیومده. منم خوابم میاد شدیددددد.... چیکار کنم؟ بخوابم یا نه؟؟

امروز واسه عمه همسر جان پارتی بازی کردم و واسش نوبت گرفتم یه عالمه آدم باهام دعوا کردن ... من شرمنده ام:(

این دستگاه لوس و مسخره هممونو گذاشته سرکار ولی من فردا ختم به خیرش میکنم حتما حتما حتما....

فردا شب تولدمه نمیخوام استرس کار داشته باشم.

خانوم مهندس
۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

سرکار ابرو رنگ نکرده بودیم که کردیم :)

آقا یه دستگاه داره خیلی منو اذیت میکنه، امروز کلا در گیرش بودم حتی بعدظهر دعا کنید دیگه اوکی اوکی شده باشه، باشه؟ از ته دلتون دعا کنید .....

مرسی.

هم اتاقی جان همش ناراحته از زندگیش راضی نیست... نمیدونم چطوری باید دلداریش بدم یا راهنمایی اش کنم. داره یه فکرای خطرناکی میکنه، یه بچه ۳ ساله داره نگرانم براش.

خانوم مهندس
۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

بعداز ظهرا خوابم نمیبره یعنی میخوام بخوابما ولی نمیشه هزارتا فکر از بیمارستان میاد تو سرمو تپش قلب میگرم انقدر که قلبم میخواد کنده بشه.. اینجور موقع ها فقط عکسای اینستا گرام که فکرمو از اون استرسا دور میکنه، در عوضش تا شب دیگه خیلی خسته میشم و نمیفهمم کی سرمو گذاشتم رو بالشت و رفتم. چند روزه همسر دیر میومد خونه 10 به بعد خب تازه ما باید شام میخوردیم، سفره بنداز و جمع کن و آشپزخونه دوباره ریخته بهم، ظرف کثیف، چایی و میوه و ...تا کارا تموم میشد نزدیکای 12 میشد دوباره فرداش صبح زود پاشو برو سرکار...این چرخه ادامه داشت تا دیروز صبح که واقعا به زور از خواب پا شدم فقط به این امید که ظهر میام و میخوابممممم!

صبح یکی از تختهای اتاق عملمون خراب شده بود زنگ زدم نمایندشون گفت من بعدازظهر میرسم هستین که؟ گفتم نه شما برید کارتونو انجام بدید من هماهنگیاشو انجام میدم گفت آخه من میخوام سررسید بدم بهتون گفتم آقای مهندس حالا شما بیا، خلاصه با خمیازه های فراوان صبح ما به ظهر رسید...

نهار خوردیم و همسر گفت من میرم اصفهان منم گفتم بهتر راحت میخوابم درم قفل کن و برو، آماده خواب شدم که گوشیم زنگ خورد همسر بود گفت اون جعبه گوشی منو پیدا میکنی الان میام میگیرمش :/ پیدا کردم گذاشتم براش پشت در، گفتم میاد برمیداره دیگه دوباره رفتم خوابیدم ... چند دقیقه بعد زینگگگگگ (صدای آیفون) پاشدم رفتم دم در و اومدم بخوابم.... ربع ساعت بعد گوشیم زنگ خورد مهندس گرامی بود، من بیمارستانم شما کجایین؟ خونه! ااا نمیاین؟ نه!

بعدم شروع کرد توضیح دادن اگه فلان قسمتش باشه باید بفرستین اصفهان، اگه فلان قسمتش باشه باید بره تهران، تخت  قدیمیه بلا بلا بلا بلا.... گفتم چشم شما نگاش کن حالا بعد تصمیم میگیریم :/

نیم ساعت بعد صدای گوشی... خانوم مهندس این از کنترلش بود من درستش کردم براتون ببینید من چقدر خوبم خخخخخخ حالا شما هی برید از جاهای دیگه خرید کنید! گوشی گوشی با آقای فلانی صحبت کنید! یکی از بچه های اتاق عمل تمام کاراشو برام شرح داد و گفتم خب خداروشکر درست شد!

10 دقیقه بعد صدای گوشی... خانوم مهندس نمیاین بیمارستان؟ نه! ااا من براتون سررسید آوردم ! خب بیخیال آقای مهندس... نه اصلا، من باید بهتون بدم آدرس خونتونو بدید 0_0 قشنگ زدم تو پیشونی خودم :/ هی من انکار اون اصرار آخرش آدرس دادم  دیگه البته واسه سر خیابون... پتو پرت کردم و گفتم خواب به تو  نیومده پاشو برو سررسیدتو بگیر ... رفتم و کلی هم اونجا تبلیغشونو برای من کرد و گفت من باید اینارو قبل از سال میدادم ولی خب نمیبینمتون چیکار کنم :) یه کارتون سررسید 95 مونده رو دستم اراده کردم نذارم 96 ها بمونه!

به شخصه اراده شو تحسین میکنم :/

خانوم مهندس
۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
هفته پیش یه اتفاقی افتاد میخواستم همون موقع بنویسم ولی چون آخرش معلوم نبود دستم به نوشتن نمیرفت...
هفته پیش سه شنبه مدیر زنگ زد اتاقم که یه نامه اومده براتون فردا باید برید اصفهان معاونت جلسه دارید، یه سوالم من از مهندس ب داشتم اومدید پایین بهتون میگم چیه!! مهندس ب رئیس اداره تجهیزات پزشکی استان اصفهانه، یه جورایی رئیس کل ما :) اولش چیزی نفهمیدم معمولا هرکی میره معاونتی جایی کارای بقیه هم انجام میده، بعد گفتم چه کاریه که مربوط به ما ولی من ازش خبر ندارم؟ حالا چرا نگفت گفت هروقت اومدید پایین میگم؟ راستش انقدر سرم شلوغ بود که وقت نگران شدن نداشتم. یه نیرو جدید اومد رفتم آموزشش هاشو دادم و رفتم دفتر مدیریت، مسئول امور مالی جدید و 1 نفر دیگه تو اتاق بودن(مسئول مالی قبلی که رئیس بزرگ بود بازنشست شده بعد از چندسالشو کسی دقیق نمیدونه) مدیر یه کم نگام کرد و من من کرد و گفت حالا بعدا صحبت میکنیم :/ دیگه دلم شور افتاد...
یه معرفی بکنم البته قبلا گفتم، رئیس امور مالی قبلی بسیار بسیار آدم زیرک و عجیب غریبی بود من فقط 1 سال و نیم باهاش همکار بودم و واقعا با اون همه سیاستی که داشت هیچ وقت نمیفهمیدم الان شاده؟ عصبانیه؟داره ازت تعریف میکنه یا میکوبونتت فکر کنم چندتا پستم به اسم رئیس بزرگ دارم، یه ویژگی دیگه داره که به شدت از کسایی مال این شهر نیستن بدش میاد حتی اگه مال 5 کیلومتر اونور تر باشه و البته منو تحسین میکرد که عروس این شهرم(چقدم که تحفه ان) ویژگی بعدیش اینه که کل اقوامش آورده تو بیمارستان و شبکه انقدر زیاد که ما تو شوخی هامون میگیم اسم بیمارستان باید با اسم فامیل اینا عوض کنن! خلاصه من رفتم دفتر مدیر...
خیلی آروم گفت رئیس بزرگ اون روز با یکی از آشناهاشون اومده اینجا که گویا عروسش مهندسی پزشکی خونده، مال اینجا هم هست!(یه جوری اینو گفت)گفت مثل اینکه رفته معاونت و مهندس ب گفته برو بگو بیمارستان نامه اعلام نیاز بزنه به ما 0_0 مدیر گفت راستش من فکر میکنم معاونت توپ انداخته تو زمین ما! حالا شما برو بپرس ببین ما به دوتا نیرو نیاز داریم یا نه؟ اگه داریم نامه بزنیم اگه نداریمم که هیچی دیگه!وای تو دل من چه خبر شد.... خیلی آروم گفتم باشه میپرسم و اومدم بیرون...وای اسم رئیس بزرگ شنیده بودم بیشتر قاطی کردم چون خیلی درمورد برشش شنیده بودم!
رفتم دفتر سوپر وایزر برگه ماموریتمو بگیرم همینجوری تو شوک، میگفت جلسه تون در مورد چیه من همینجوری نگاش میکردم 0_0 بنده خدا اینقد نگران من شده بود هی میگفت چته؟ نگرانت شدم ... من به کسی نگفتم به جز هم اتاقیم خیلی جلو خودمو گرفتم که گریه نکنم و نکردم ولی آشوب بودم. به همسر هم چیزی نگفتم چون معمولا جای دلداری بدتر دلتو خالی میکنه، میخواستم پست بنویسم شما برام دعا کنید دستم به نوشتن نمیرفت. نذر کردم اگه به خیر بگذره 50 تومن بدم مسئول دیالیزمون به کسی که میدونه کمک کنه! بگذریم تا اون روز تموم بشه و صبح بشه من پلک رو هم نذاشتم ته دلم میدونستم هیچی تو زندگیم تغییر نمیکنه ها ولی نگران بودم. بالاخره صبح شد حاضر شدم و راننده اومد دنبالم 8 و ده دقیقه رسیدم معاونت نمیفهمیدم چطوری این پله ها رو میرم بالا وارد اداره خودمون شدم و گفتن مهندس تو اتاقشه و رفتم تو...
هنوز نفس نفس میزدم از شدت تند بالا رفتن جریان گفتم و پرسیدم آقای مهندس ما دو تا نیرو میخوایم یا میخواین منو بیکار کنین؟ یه دفعه غش کرد از خنده و گفت نه بابا اینجوری نیست... گفت اومده اینجا(انگار خود دختره) هی اصرار اصرار اصرار اصرار منم بهش گفتم ما اونجا نیرو داریم نیروی خوبی هم داریم. برو فلان جا(نزدیکترین شهر به ما) گفتم مهندس اونجا هم 2 ماهه یکی فرستادی طرح گفت آره پیرمرد شدم یادم رفته! گفت انقدر اصرار عجیب غریبی کرده که من برای اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم برو ببین بیمارستان سنگ تو سرش نخورده دوتا نیرو بگیره حقوقشم خودش بده؟ همین! گفت حالا ما دوتا نیرو میخوایم؟ گفت نههههه اینقدر این موضوع بدیهی بوده که من اینجوری گفتم، اصلا صبر کن زنگ بزنم مدیرتون خودمم شمارشو دارم و در جا زنگ زد!
سلامممممم حال شما ب هستم، آقا ما یه شوخی کردیم که از سر خودمون باز کنیم.....نه نه اصلا و ابدا من همیشه گفتم ما اونجا یه نیروی عالی داریم دیگه خیالمون از بیمارستان شما راحته! قشنگ کارو جمع کرده شما دیگه بدون هیچ تردیدی بگید نه! بله بله بدون هیچ تردیدی! منم قول میدم دیگه از این شوخیا با کسی نکنم!و خداحافظی کردن..
آخیشششش یه نفس راحت ...بنده خدا خیلی از ما دلجویی کرد و به زور شکلات هم بهمون داد :) این داستان به پایان رسید.
چندتا نکته مثبت داشت که دیگه مدیر یاد گرفت اگه هرکی فردا دست آشناشو گرفت آورد تو بیمارستان بدونه چی جوابشو بده، دوم اینکه خیلی از من تعریف شد اونم توسط کی؟ مهندس ب!
یه نکته خیلی منفی داشت، اگه من الان حامله بودم چی؟ اگه 1 ماه دیگه زایمان میکردم چی؟ اونوقت مدیر هم بهم رحم نمیکرد بگه جریان از چه قرار...
اگه حامله بشم چی؟ :(
خانوم مهندس
۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلامممممم

یه سلام پر انرژی به خودم

دیروز به خودم گفتم چرا اینقد همش بی حوصله ام؟ نمیتونم مثل قبل شاد و سرخوش باشم همش نیشم باز باشه؟؟؟ چرا نمیتونم مثل قبل به خودم بگم دختر تو چرا اینقدر زیادی خوشحالی؟؟؟؟؟ میخوام دوباره مثل قبل باشم شاد باشم با خودم حرف بزنم بخندم. هرچیزی هم ناراحتم میکنه بهش فکر نکنم.

امروز بعد از مدتها پیاده اومدم سرکار دیگه هوا خوب شده. خوب که نه عالی شده. از خونه که اومدم بیرون دیدم یه عالمه ابر سیاه تو آسمونه واسه اولیم بار خوشم اومد از ابر سیاه، هوا هم خوب بود یه کم بعد بارون نم نم هم شروع شد. رسیدم تو بیمارستان تا انگشت بزنم مسئول اتاق عملمون رسیده بهم میگه خوب صبحا پیاده میای واسه خودت :) هرکاری کردم بهت نرسیدم، ساق پام درد گرفت ولی باز بهت نرسیدم چقدر تند میای!!!!! تند رفتن از مامانم بهم رسیده مثل مامانم تند راه میرم :) خوشحال شدم یه مرد بهم نرسیده.

امروز یه روز عالیییییییییی عالی.عصر میرم اصفهان شاید با دختر دایی ام برم بیرون و یه مانتو برای سرکارم بگیرم.

خانوم مهندس
۲۷ فروردين ۹۶ ، ۰۷:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

بعد از اینکه روز زن ما یه جمله هم نشنیدیم و بعد از اینکه 1 هفته به روی خودمان نیاوردیم و وقتی از سفر برگشتیم به همسر گفتیم که ناراحتیم از اینم موضوع :( و بعد از اینکه همسر مثلا از خودش ناراحت میشه دو روز با من قهره :/ تصمیم گرفتم روز مرد شرمنده اش کنم.

ولی هی یادم میفتاد که پارسال روز مرد با چه مشقتی سعی کردم نون خامه ای براش درست کنم و هدیه گرفتم واسش  انگیزمو از دست میدادم. دوباره یادم میومد قبل از عید آقا چندبار تو اینترنت عکس شلوار اسلش آدیداس می دید هی به من نشون میداد ببین چقد قشنگه من خیلی از اینا دوست دارم. ولی خب معمولا چون دلش نمیاد پول واسه لباس بده یه بار که رفتم اصفهان کلی گشتم و همون شلوار با قیمت نجومیش واسش خریدم فقط برای اینکه خوشحال بشه و کدورتهایی که خیلی بینمون پیش اومده از بین بره! ولی باز به خودم میگفتم نه اگه تو به روی خودت نیاری اونکه عین خیالش نیست تازه میشه واسش بهانه که دیگه اونم به روی خودش نیاره !

دوباره تو اون دعوای سیزده به در گفتم تو روز زن یه جمله هم به من نگفتی و با بی رحمی جواب شنیدم همینه که هست!

بالاخره که درونم چلنج (chalenge) بود که چیکار کنم  ولی دیگه خوب بودیم  باهم و بالاخره تصمیم گرفتم یه حرکتی بزنم. یه روز رفتم بیرون براش یه تی شرت خوب گرفتم.دوشنبه هم رفتم 3 تا شاخه گل رز گرفتم دوتا قرمز و یه دونه سفید.همسر شب نیومد تو، اومد دنبالم رفتیم خونه باباش اینا ،اونجا هم بد نبود..... شب که اومدیم تا ماشین بزنه تو رفتم شمع های رو دراور روشن کردم گل و هدیه هم همونجا بود. چراغ اتاقم خاموش کردم و اومدم تو هال. همسرم مطمئن بود که هیچ خبری نیست دیگه، فقط هی میگفت این بوی چیه؟ (بوی شمع ها رو میگفت) منم به روی خودم نیاوردم تا رفت تو اتاق و با چشمای گرد پر از ذوق اومد بیرون باورش نمیشد. تیشرت هم خیلی دوست داشت بهشم میومد ولی نمیدونم شرمنده شد یا نه :/

تجربه : گل خریدن صد برابر گل گرفتن مزه میده :)

عکس سورپرایزو میذارم براتون!!!!

اضافه شد : 

خانوم مهندس
۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

از روز دعوا تا حالا من قهر نیستم، ولی دیگه دوسش ندارم. همسر هم بعد از 1 روز آثار عصبانیت و شست و شوی مغزیش از بین رفت و شد آدم قبلی ولی من نشدم! خوب بودما فقط دیگه دوسش نداشتم.حرف میزدم سوال میپرسیدم ولی دیگه دوسش نداشتم. یه شب که اومد خونه همون دم در وایساد گفت: چرا دیگه نمیای اینجا شعر بخونی من اومدم خونه؟ گفتم حالا فردا میام میخونم. یا یه روز رفت اصفهان من مثل همیشه نرفتم بدرقه اش دم در و هی بگم هروقت سرعتت رفت بالا یاد من بیفت آروم برو! رسدی اس بده و از این حرفا.گفتم خداحافظ و گرفتم خوابیدم! خودش زنگ زده میگه یه کم مارو تحویل بگیر..... حالمو بهم میزد!!!

تا پنج شنبه شب که اومد خونه گفت خوبی؟ گفتم آره! گفت نه مهربون باش! و شروع کردیم به حرف زدن. گفتم اگه هرچیزیم نارزاحت باشی باید عین آدم بیای بگی عزیزم من از این کارت خوشم نیومد یا ناراحت شدم. منم میتونم توضیح بدم یا بگم باشه! اومدی میگی چرا من اخم کردم؟؟؟ گفت منم دارم باهات حرف میزنم هروقت رفتیم خونه بابام اینا در هر صورت تو فقط میگی و میخندی! هرجوری هم که باشه!!! گفتم خودت که هر وقت میریم خونه ما دو سه روز اعصابت خورده چی؟ من همش با مهربونی باهات حرف میزنم. اصلا هم برات مهم نیست کجاییم؟ مهمون داریم؟ تو مسافرتیم؟ همنش آبرو ریزی (بماند که من اینقد مجبورم نازشو بکشم حالم از خودم بهم میخوره) گفت خب ما اونجا یه هفته هستیم. گفتم آره دیگه شرایط همینه درک کن! گفت حالا تو داری مقابله به مثل میکنی؟

بهش میگم چه روی داری بعد 4 سال رفتن و اومدن و اینهمه اذیت کردن من حالا یه اخم من شد مقابله به مثل؟؟ من اصلا اهل تلافیم؟ گفت باشه تو راست میگی. بهش گفتم اگه یادت میره پاشو برو یه جا بنویس از این به بعد خونه مامانم اینا اعصاب خوردی نداریم. هروقتم تو از هرچی ناراحتی عین آدم میای حرف میزنی! ساکت نمیشی عین برج زهرمار، داد و هوار و داد بزنی بگی پاشو بیا اینا رو جمع کن ببر و خفه شو میزنم تو دهنتو و در خوونه رو قفل میکنم حق نداری بدون اجازه من جایی بری و حق نداری بری سرکار و باباتم بیاد هیچ غلطی نمیتونه بکنه نداریم!(فکر کنین همه این حرفارو من تو یه شرایط وحشتناک شنیدم چندین و چندبار) اونم گفت هر وقت رفتیم خونه مامانم اینا باید بگی و بخندی تو هر شرایطی! گفتم باشه.

بهشم گفتم تو همون شب یادت نبود دعوا کنی فردا ظهرش یادت افتاد (تیکه خاله زنک بودنش هم بهش انداختم )گفتم باشه. ولی بعدش خیلی گریه کردم البته هنوز همش با خودم درحال جنگم یه عالمه  حرف که دارم مدام با خودم تکرار میکنم و مثلا باهاش تو جنگم ولی تجربه ثابت کرده گفتنش فایده نداره که هیچ بدترم میشه اوضاع! بالاخره که مثلا تموم شد و منم بهتر شدم ولی واقعا هنوز ته دلم صاف نیست. دیروز خوب بود از صبح باهم فیلم دیدیم ظهر رفتم غذا درست کنم اومد تو آشپزخونه و خیلی کمک کرد، سیب زمینی سرخ کرد و ... بعدازظهرم رفتیم بیرون شهر یه جایی که عین بهشت بود..ولی باز شب رفتیم خونشون 2 ساعت نشستیم و اومدیم!!

دیشب سه بار بهم گفت دوستت دارم هر سه بار گفتم مرسی.. چشمم آب نمیخوره تو یه موقعیت دیگه باز دیوونه بازی درنیاره. دلم دیگه صاف نیست باهاش!


خانوم مهندس
۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
خانوم مهندس
۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۱۲
میخواستم از خاطرات سیزده بدرم بنویسم دیدم یه سری آدما لیاقت ندارن اسمشونو تایپ کنم و اعصابمو به خاطزشون بهم بریزم. اونا بلدن تو روت بخندن بعد روز بعدش برن مغازه شوهرت مخشو بخورن. ظهر شوهرت عین شمر ذل جوشن بیاد دنبالت تو خونه نهارتو کوفتت کنه یه دعوای حسابی راه بندازه و بگه. کی گفته قراره هرچی تو میخوای بشه؟ 0_0 تو حق نداری تو یه جمع نظر بدی هرچی بقیه گفتن! با داد و بیدادددد.  میگم مگه من چیزی گفتم نظری دادم؟ میگه چرا فلان لحظه اخم کرده بودی ؟؟؟ خواهرم با ناراحتی رفته دانشگاه.............به درک که ناراحت شده. انگار که خواهرش از آسمون افتاده انگار من برادر و پدر ندارم.
میگم تو خودت آدمی هستی هر وقت میریم خونه ما دو روزش اعصابت خورده عین برج زهرمارزی سر چیزای الکی. منم همش باید نازتو بکشم آبرو ریزی نشه. هوار میزنه مگه من به کسی چیزی میگم همینجوری ناراحتم. میگم مگه من چیزی گفتم؟؟ حالا فکر میکنین این سری دقیقا روز عید چرا برج زهرمار شده بود. مرد گنده به من میگه من زورم گرفته! من از زندگی داداشت زورم گرفته! حالم بهم خورد از شخصیتی که شوهرم داره!
بعد ما روز سیزده به در تا ساعت 3 تو خونه ایم . هرکی یه گوشه دراز کشیده بعدم پا میشن میگن ما داریم میریم دخترمونو برسونیم دانشگاه شما هرجا دوست دارین برین 0_0 خب مریضین از کله سحر پیام میدید بیاین خونه ما سیزده به در دورهم باشیم. منم هیچی نگفتم ولی خب ناراحت بودم. دیدم شوهرم چقد هوای دل زنشو داره. تازه یه دور شستشوی مغزیشم کردن یه دورم هوار هوار واسه من راه انداخته.... حالمو همشون بهم زدن.
دیروز عصر که تنها بودم خدا میدونه چقد گریه کردم. زد به سرم برم، یعنی توخونه بابای من واسه من یه نفر جا نیست؟... چقد دیگه باید داد و هوار بشنوم که چرا فلان موقع اخم کردی هیچی نگفتی اینجوری نشستی این حرفو زدی منظورت فلان چیز بوده 0_0
شوهر خاله زنک به درد عمه اش میخوره! دیشب اومده مثلا دیگه عصبانی نیست. اونم دردش چیز دیگه ای!
چند ماهه هست که با کوچکترین حرکتی منفجر میشه، میشه یه آدم دیگه با چنان بی ادبی و تنفری با من حرف میزنه . هرچی دلش میخواد میگه. سر چیزای بیخود. چی شد که اینقدر متنفر شد از من؟ من که عوض نشدم؟ چیزی تغییر نکرده. ولی بقیه خوب بلدن برن شستشوی مغزیش بدن. من بدم که هیچ وقت بد کسیو به شوهرم نمیگم همیشه سکوت میکنم. حالم داره بهم میخوره از همه چیز و همه کس!
تو حال نشستم با دوستم تو تلگرام چت میکنم اشک که داره از چشمام میاد. یه آقایی هم اونور نشسته رو مبل داره تلویزیون نگاه میکنه فکر نکنم نسبتی با من داشته باشه وگرنه شاید حداقلش میپرسید چیزی رفته تو چشمت؟
بهش میگم روز زن یه جمله به من نگفتی میگه همینه که هست! بماند واسه مامانش چیکار کرد البته وظیفشه ولی منم زنشم....خسته شدم. 

خانوم مهندس
۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر