دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

این هفته دوم عید منو خیلی خسته کرده، از لحظه ای که رسیدیم بدو بدو رفتیم عید دیدنی، صبحا هم من مثل همیشه 6 و نیم پا شدم رفتم سرکار. برعکس پارسال که هفته دوم عید کاملا بیکار بودم امسال خیلی کار داشتم حتی دیروز بعدازظهر مجبور شدم برم بیمارستان :( بعد ازظهراهم که نمیشه خوابید یه جوری زنگ در خونه رو میزنن انگار اومدن جنگ، بابا یه کم با ملایمت بیشتر زنگ بزنید. خلاصه که خسته ام و خوابم میاد از 1 شنبه تا امروز که 5 شنبه است هرروزی که پاشدم کفرم در اومده بود. خداروشکر که 3 روز تعطیلیم. ان شالله که قرار 13 به در هم بارون بیاد من از در خونه بیرون نرم فقط بخوابم .

مادرشوهر اینا هنوز نیومدن خونمون منتظرن دعوتشون کنیم. ما هم نه گوشت داریم نه مرغ یخچالم خالی. منم اینقدر خسته ام که توان گوشت خریدن و بسته بندی کردن و این مسخره بازیاشو ندارم این چند روز. پاشید بیاید دیگه .....

بعدا نوشت: امروز هیچکس نیومده تنها موندم :(

خانوم مهندس
۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۷:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلامممم عیدتون مبارک، ان شالله که همه سال خوبی داشته باشید!

من برگشتم :( بعد از کلی بدو بدو واسه اعتبار بخشی و بلافاصله بعدش خونه تکونی فشرده، ما رفتیم به دیار بنده.... وای یعنی خدا میدونه من چه آرامشی داشتم اونجا. ماه ها بود این احساس نداشتم. اینقدر پیش خانوادم راحت و خوشحال بودم. هی به خودم میگفتم این چه گندی بود من تو زندگیم زدم؟؟؟؟

داداشم سربازیش تموم شده بود. از اون لاغری وحشتناک دراومده بود و تپل شده بود. بهتر از همه موهاش دراومده بود و دوباره شده بود داداش گل خودم :) زن داداش گلی شکمش قلمبه شده بود و نی نی خانوم تکون میخورد ^__^  خلاصه که خیلی خوب بود همه چی.

1 هفته عین برق و باد گذشت :(( طبق برنامه مون به جای اینکه جمعه راه بیفتیم که شنبه برم سرکار، شنبه راه افتادیم. جمعه جاده ها هم خیلی شلوغ بود هم بارونی... شنبه با یه بغض گنده تو گلوم از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. شب قبلش داداشم میگفت حالا صبح زود نرین ساعت 8 برین، 9 برین :(((

شنبه یه کم نگران بیمارستان بودم ولی هیچ خبری نبود خداروشکر حتی یه زنگم بهم نزن. تو راه هوا خوب بود نم نم بارون بود. یه جا هم مه غلیظ ولی در کل خوب بود. فقط نزدیک اصفهان یه ماشین جلومون چپ کرد. داشتیم نگاش میکردیما یهو ملق زد من که اینقد شوکه شده بود. نمیدونستم چطوری تو این گلای کنار جاده میدوام.خداروشکر همشون زود آوردیم بیرون و هیچکدوم طوریشون نشد. 5 تا آدم گنده توش بودن همه سالم. ماشینم صاف کردن اونم انگار خیلی اوضاعش بد نبود. ولی ماشین به درک همینکه سالم بودن خداروشکر.دیگه زنگ زدیم اورژانس و پلیس هم اومد و ما دوباره به راهمون ادامه دادیم. چون صبح زود راه افتادیم زودتر از همیشه رسیدیم و وقت داشتیم همه کارامونو بکنیم و ترو تمیز بریم عید دیدنی خونه مادرشوهر.

یه روزایی یه اتفاقایی میفته که آدمای دور و برتو یه جور دیگه میشناسی. اون روز شنبه فقط دوست جونی هام میدونستن که من نمیام. بعدازظهرش یکی از همکارام بهم پیام داد که جرا امروز نبودین؟ کجایین ؟ کی میاین و از این حرفا. راستش برام جالب و خوب بود که به فکرم بوده. فهمیده من نیستم و نگران شده که چرا نیستم. حس خوبی بود....

درعوض شب که رفتیم خونه مادرشوهر و همسر داشت جریان تصادف تعریف میکرد مادرشوهر گفت فیلم نگرفتین؟ 0_0 پدرشوهرم گفت اصلا نباید وایمیستادین باید گازشو میگرفتین و میرفتین شاید بعدا طلبکار میشدن که شما یه کاری کردین ما چپ کردیم 0_0 اصلا از تعجب شاخام دراومده بود که چی میگه؟؟؟؟؟اگه ما خودمون تو اون ماشین بودیم چی؟ کسی نباید کمکمون میکرد؟؟؟؟؟؟ مگه ما آدم نیستیم؟ اصلا ما خودمون مقصر باشیم باید بذاریم بریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همینجوری درحال درآوردن شاخ بودم که با افتخار تعریف کرد ما یه سال نمیدونم از کجا میومدیم عمو فلانی پشت فرمون بود و ... بالاخره که یه مزدا یه خاطر اونا چپ میکنه و شروع میکنه به ملق زدن پشت سر هم، ما هم مقصر بودیم و اصلا واینستادیم....بعد برای اینکه خودشو توجیه کنه گفت من آخرش تو آینه دیدم دو نفر اومدن بیرون 0_0

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا من کجام؟ نا امید شدم کلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

آقا روز زن دریغ از جمله :( دلم گرفت.

خانوم مهندس
۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

عید نزدیک است

دلمان یک "تحول عظیم" میخواهد

یک "انقلاب روحی"

یک حال "خوب"

الهی "معجزه ای" کن

که سخت " محتاجیم".....

امروز آخرین روز کاری و من کارامو انجام دادم فقط یه دستگاه تو آزمایشگاه پوکید که تاسیسات هم دو روزه نمیاد یه پیچ باز کنه ما ببینیم توش چه خبره! احتمالا 1 هفته برن از یه جا قرض کنن تا بعد عید ولی خب اگه این اتفاق نمیفتاد بهتر بود.... اگه خدا بخواد ما ظهر راه میفتیم و میریم دیار و از اون طرف من قصد دارم یه روز بیشتر بمونم و زنگ بزنم بگم تو جاده موندم :) خبیث و بدجنس هم خودتونید. حداقل 4 روز از عید پیششون باشم انتظار زیادیه؟؟؟؟

خونه تکونیمون تموم شد و هفت سین چیدیم عکسشو براتون میذارم حتما ، شاید آخر همین پست!

من امسال دوست نداشتم برام پر از تنش بود و دیدم نسبت به خیلی افراد عوض شد و ترجیح دادم خیلی حرفا و احساساتمو ازشون پنهان کنم و در واقع یه قدم از خودم غریبه ترشون کنم. خیلی دردناکه ولی همسر هم جز همون افراد!!!به خاطر خیلی اتفاقات و رفتارهایی که ازش دیدم و شنیدم و فقط نگاش کردم. اینجا هم نتونستم بنویسم.

3ماه کاری خیلی پرفشار و استرس داشتم که فارغ از نتیجه اش خیلی چیزا یاد گرفتم و تو کارم محکم تر شدم و ایمان بقیه به من بیشتر شد! انگار تازه فهمیدن من چیکار میکنم. آموزش دادن که برام یه معضل بود الان یکی از تفریحات شیرین ساعتهای کاریمه و تو این آموزش ها مترون بیمارستان از همه مشتاق تر بود. اینقدر از چیزایی که یاد گرفته بود خوشحال بود که چند بار تو جلسه های مختلف از من تشکر کرد :) کسی که من واقعا از جذبه اش میترسیدم و از روز اول میدونستم خیلی خوش بین نیست به من. ولی الان عالی شده :)

دوتا دوست خوب پیدا کردم که واقعا از داشتنشون خوشحالم. همیشه فکر میکردم از یه جایی به بعد دیگه نمیشه دوست واقعی پیدا کرد ولی اینکه الان ما یه گروه سه نفر تو تلگرام داریم که همش توش درحال چت کردنیم درست مثل گروه هم اتاقی ها که سالهاست برقرار و پرکار، یعنی من دوتا دوست خوب دارم :)

2 هفته تمام درحال خونه تکونی بودم الان خونمون برق میزنه بازم تصمیم گرفتم دیگه نذارم خونه به این وضع بیفته و اینقدر اذیت بشیم :)

هدف های زندگیم واسه سال آینده (ان شالله):

بسیار پول پس انداز کنم و وام بگیرم و ولخرجی نکنم!

خونه بخریم و اگه نخریدیم ماشین بخرم!

واسه نی نی به شک افتادم، اصلا واسه چی بچه بیارم الان زندگی به این پرآرامشی دارم ! هر وقت بخوام میخوابم، میخورم، میرم بیرون، فیلم میبینم،آهنگ گوش میدم، هرچی میخوام میخرم. واسه چی بهمش بریزم؟ انگیزمم از دست دادم البته.

امیدوارم همه به هدفهای شون برسن و سالی پر از سلامتی و دل خوشی داشته باشن!

اضافه شد: عکس هفت سین

درضمن ما هیچ وقت ماهی نمیگیریم چون روابط من با موجودات زنده غیر از گیاهان اصلا تعریفی نداره :)

خانوم مهندس
۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام

راستش رفتم یه وبلاگ دیگه زدم و میخواستم مطالبمو منتقل کنم ولی دیدم خیلی سخته و طول میکشه :/

میدونید چی شد؟ اون روز ارزش یابی من خیلی بیکار بودم گفتم که بعدازظهر به خاطر دوستام موندم. من تو اتاق نشسته بودم و رو صفحه مانیتور وبلاگم باز بود. همون موقع از آزمایشگاه زنگ زدن که ارزیابا فلان سوال دارن میشه بیای منم دویدم رفتم. وقتی اومدم دیدم هم اتاقی ام و ارزیاب محترمش پشت میزش نشستن، دوست من که مسئول تغذیه است و خانوم روابط عمومی هم پشت میز من بودن. منم اصلا عین خیالم نبود. چند دقیقه تو اتاق بودم بعد به دوستم که پشت میز من بود گفتم بیا بریم چایی پیدا کنیم بخوریم. تو راه بهم گفت من یه کم از دلنوشته هاتو خوندم 0_0 اولش نفهمیدم تویی بعد یه کم خوندم دیدم چقد درمورد ما هست، به کی میگفتی برات عا کنه؟ فرشته ها؟ 0_0 گفتم نه وبلاگ بود. یه کم قیافش عجیب شد که یعنی چی میگی!!

تو یه شوک عجیبی بودم که گفت خانم روابط عمومی هم خوند 0_0

فقط تونستم تمام مطالبمو رمز دار کنم تا ببینم چه خاکی تو سرم بریزم....بعد از یک هفته دیدم دوستم که اصلا نفهمیده این وبلاگه خانم روابط عمومی هم اصلا ازش این انتظارا نمیره چون یه سری چیزا همیشه بهش یاد دادم و گیرایی شو تو کار کردن با کامپیوتر میدونم. در نتیجه دلمو زدم به دریا و گفتم بیخیال حالا میخواد بفهمن میخواد نفهمن اینجا فقط دلنوشته های منه، چیز سری و حیاتی نیست که نباید لو بره...

یه نکته دیگه فهمیدم چقدر خواننده دارم و دلگرم شدم به برگشتن. یه مدت همه اتفاقایی که برام میفتاد تو ذهنم مینوشتم و دلم پر میزد واسه اینجا.

خانوم مهندس
۲۳ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر
در حال اسباب کشی ام. متاسفانه آدرس وبلاگم لو رفت اونم توی محل کار
کاملشو براتون مینویسمدوستای گلم یه راه ارتباطی بذارین تا بتونم آدرس جدید بهتون بدم
اینجا برام خیلی ارزشمنده واسه همین میخوام همه مطالبمو انتقال بدم
خانوم مهندس
۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر
امروز شنبه است روز موعود :)
همه از ساعت 7 اومدن، لباس تمیز و مرتب پوشیدن، اتیکت زدن و کاملا معلومه دیروز همه حمام بودن. اکثرا دیگه کاری نمیکنن هرکی هرکاری باید میکرده دیگه انجام داده.بجز هم اتاقی بنده خدای من که خدمه به حرفش گوش نمیدن و خیلی داره حرص میخوره ....اینجانب 5 شنبه و جمعه که تعطیل بود مثل بقیه تا بعدازظهر تو بیمارستان بودم. دیروز همه لباسام از جمله کفشمو انداختم تو ماشین لباسشوئی (تنبلم خودتونید) حموم رفتم، فیلم دیدم، استیج دیدم، چیپس و ماست خوردم و عین خرس خوابیدم. الانم خیلی شیک نشستم تا ارزیابا بیان :)
اگه دروغ نگم الان استرس دارم. ولی میدونم که موفق میشم. خیلییییییییییییییی موفق میشم. برام دعا کنید.
بعدا نوشت: ساعت نزدیک 4 و هنوز هیچ خبری نیست :/ صبح اون ارزیاب اصلی و مدیر و چندنفر دیگه درحال گشت و گذار تو بیمارستان از در اتاق من رد شدن و اومدن تو. آقاهه گفت آره اینا کارشون بیسته و چندتا سوال ازم پرسید و منم با انرژی شروع کردم به جواب دادن. بعدش میگه خب یکی دیگه میاد تورو اذیت میکنه :/
امروز بیکار ترین روز کاریمو تو 5ماهه گذشته داشتم.بهم گفتن اگه دوست داری برو کار داشتیم بهت زنگ میزنیم. ولی چون دوستام موندن منم موندم. دلیل دیگه ام هم اینکه بیان منو ارزیابی کنن تموم بشه بره پی کارش
خانوم مهندس
۱۴ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

خیلی خلاصه و سریع میگم، شنبه ارزیابا میان و تا 1 شنبه عصر می مونن. پنج شنبه و جمعه باید حتما سرکار باشیم و به جاش دو روز نمیریم :)

برام دعا کنید لطفا.... تقریبا سه ماه که درگیرشم و خیلی زحمت کشیدم. دعا کنید همه چی خوب پیش بره و نمره عالی بگیرم.قول میدم بعدش دیگه هرروز پست بذارم و اتفاقات این مدت کم کاری بنویسم.

خانوم مهندس
۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
کثیفم، یه عالمه ظرف نشسته دارم، شام درست نکردم فردا هم نهار نداریم :( حوصله هم ندارم :( فردا بیمارستان اردو داره واسه پیست بریم برف بازی، ولی من اصلا حوصلشو ندارم. مسئول روابط عمومی هم خیلی بهم گفت اسم بنویس گفتم حالا بهت خبر میدم و هیچی نگفتم :/ امروز صدام کرد و گفت روزتون کیه؟من 0_0 روز چی؟ گفت روز مهندس دیگه! عجیب بود که یادم نبود از سال اول دانشگاه با اینکه اصلا نمیشه گفت مهندس بودم خیلی ذوق زده بودم واسه این روز، پارسالم یادم بود حتی! گفتم 5 اسفند. حالا حتما میخواد مثل روز رادیولوژی ،حسابداری، ماما و ... با مدیر کنار هم ردیفمون کنه ازمون عکس بگیره بذاره تو کانال، ظهر دوستم بهم پیام داد معاونت برنامه گذاشته اون روز.. اونم دلم نمیخواد برم ولی پارسال بهمون یه کارت هدیه دادن اگه امسالم بدن میرم باهاش ساعت میخرم با این حقوق چندرغازم دلم نمیاد ساعت بخرم. مثلا دارم پس انداز میکنم ولی اصلا جمع نمیشه :/
احتمال خیلی زیاد هفته دیگه نه، هفته بعدش ارزیابا میان ماهم کلا از حال و هوای اعتبار بخشی اومدیم بیرون ،حالا من دوباره استرس گرفتم....
تاسیسات باهام قهر کردن،به خاطر یه سوتفاهم و حرف الکی یه آدم بیخود، هرکاری بهشون میگن، میگن تجهیزات پزشکی به ما ربطی نداره... اینقدر که یه دوش اضطراری تو آزمایشگاه میخواستن نصب کنن واسه وقتایی که اسید و خون و اینجور چیزا تو چشم و صورتشون میپاشه، گفتن ما بلد نیستیم این تجهیزات پزشکیه :/ اینطوری که توی این هفته یه روز کامل تو موتور خونه بودم کنار تابلو برق، یه روز امحا زباله خراب بود و من چندین ساعت تو اون اتاق با یه عالمه زباله عفونی و یه دستگاه که یه دفعه قاطی میکرد و بخار و با شدت میداد بیرون تنها بودم. حتی بعدش رفتم تو مرکز تلفن آقا گفت از کجا بوی آشغال و سوختنی میاد :( امروز هم یه دستگاه آزمایشگاه خراب شده بود که میدونستم توش یه موتور گنده است، پارسال یه بار با تاسیسات بازش کردیم موتورشو امتحان کردیم عیبشو فهمیدیم و اونا بردنش موتور پیچی درستش کردن ولی ایندفعه نیومدن و من تنها بازش کردم بدون آچار من فقط چندتا پیچ گوشتی و انبردست خونگی دارم :( بچه های آزمایشگاه دلشون سوخت برام گفتن خب بگو حداقل بهت آچار بدن... یکی از پسرا اومد کمکم. بازش کردیم 2تا زغالش تموم شده بود درشون آوردم و بردم پیش کارپرداز تا برام بخره. با دستای زغالی و روغنی، اینقدر که نمیتونستم مقنعمو بکشم جلو و برم، حالا فکر میکنین چه عکس العملی دیدم سرشم بلند نکرد، گفت تنخواهمون صفر شده، دیگه خرید تعطیل شد. داریم انبار گردانی میکنیم و یه عالمه غر دیگه که چرا الان یادتون افتاده. یکی از حسابداری ها هم اونجا بود که فقط با تمسخر منو نگاه میکرد... بهش گفتم اینجا بیمارستان نمیتونین از این حرفا بزنین اینا رو برامون تهیه کنید. گذاشتموشون رو یه دستمال کاغذی دستامو شستم و اومدم و سعی کردم گریه نکنم. من قوی ام! درمورد تاسیسات هم نمیخوام به مدیر بگم بازم صبر میکنم نمیخوام اوضاعم بدتر بشه. حس میکنم دوباره از خر شیطون میان پائین و مثل اولش میشن...
همسرجان داره برنامه میریزه با خانوادش جمعه بریم اصفهان آکواریوم و اونا برن خرید عید چون ظهر پرسید به نظرت جمعه ها اصفهان بازارش بازه؟ دلم نمیخواد برم یه بار با همسر رفتیم آکواریوم اینقدر قشنگ حال منو گرفت که تمام روز نمیتونستم به زور لبخند بزنم. مسلما دلم نمیخواد یاد اون روز بیفتم باز پامو بذارم اونجا. خرید اونا به من چه؟ کی تاحالا منو برده خرید؟؟؟؟؟/// کی؟ کی واسه من یه کاری کرده. همیشه خودش کار داشته منم باهاش رفتم و ساعتها تو خیابون معطل شدم تا کارش تموم شده. همیشه تنها رفتم تو مغازه ها و لباس پرو کردم و خودم چرخیدم و تصمیم گرفتم . تنها تنها تنها چند ساله تنهای تنها میرم تو مغازه ها خرید میکنم. حالا میخواد اونارو ببره خرید! خب ببره من حوصلشونو مدارم. کارمو بهونه میکنم و نمیرم! حوصله هیچ کسو ندارم. فقط میخوام فیلم ببینم و بخوابم همین!خستم کردن! همه عالم و آدم خسته ام کردن....
خانوم مهندس
۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

دیروز کارپرداز زنگ زد کجایی من و مهندس آی تی تو اتاقتیم... گفتم چند دقیقه صبر کنید میام! وقتی رفتم دیدم کارپرداز دار پیچای سیم تلفنمو باز میکنه :) خدا میدونه چند وقته وقتی تلفن برمیدارم اصلا گوشی بالا نمیاد سرمو باید بیارم نزدیک تلفن اینقد که این سیم پیچ خورده،همش موقع حرف زدن با تلفن به خودم میگم حرف زدنم که تموم شد پیچاشو باز میکنم ولی همون موقع یادم میره... حالا اینقدر خوبه گوشی برمیدارمگوشی تا نیم متر اونورتر هم می تونم بببرم، گردنمم درد نمیگیره :) دستش درد نکنه :)

خانوم مهندس
۰۲ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چهارشنبه اولین کلاسی بود که باید میرفتم. 3شنبه رفتم برگ ماموریت بگیرم فهمیدم دوتا راننده های بیمارستان ماشینشون واسه 4 شنبه پره، منم دوست ندارم با راننده های شبکه برم، نمیشناسمشون اصلا، زنگ زدم همسرجان گفت خودم میبرمت منم یه کار کوچیک دارم..

به همسری گفتم حالا نمیخواد سر 8 صبح اونجا باشیم دیرترم شد که شد! مثل اصفهانیا برم سرکلاس. واسه همین ساعت 9 و نیم رسیدیم دانشگاه. تو نامه زده بودن سالن زیتون!!! راستش من خودم دانشگاه اصفهان درس خوندم،البته تو فنی نه علوم پزشکی ولی خب اونجا هم بلدم.فکر میکردم زیتون یه رستوران تو دانشگاه! از هرکی میپرسیدیم سالن زیتون کجاست هرکی یه چیزی میگفت. آخرش همه مارو به سمت سالن سبز راهنمایی کردن، یعنی یه جوری مطمئن میگفتن اینجاست که ماهم گفتیم حتما زیتون همون سبزه دیگه! خب زیتون سبز رنگ دیگه! خلاصه که همسر جان مارو پیاده کرد و رفت... رفتم تو میگم زیتون اینجاست ؟ مسئول اونجا یه جوری نگام کرد و گفت اینجا سبز خانوم، اسم داره سبز! 0_0 میگم خب زیتون کجاست؟ میگه برید بیرون دقیقا ساختمان چسبیده به ما. دقیقااا کنار ما!

رفتم بیرون میبینم کنارشون یه ساختمون نیمه کاره است، گفتم حتما یه در دیگه داره رفتم رفتم رفتم رسیدم به تهش! از یه آقای کت شلواری که خیلی بهش میومد استاد باشه پرسیدم گفت بیا من بلدم منو برد بالا بالا بالا... بعد گفت انگار نیست ببخشید! خلاصه که از هزار نفر پرسیدم و بیشتر دور شدم... از همون اولشم از اینکه صبح با زنگ از خواب عمیقم بیدار شده بودم و 2 ساعت تو راه بودم و اینکه به زور اومده بودم کفرم دراومده بود، این قضیه هم بدترش کرد. فاینالی رفتم تو یه ساختمون و با دعوا به نگهبانش گفتم: زیتون اینجاست؟؟؟؟ گفت: بله! معلومست خیلی هم گشتین تا پیدا کردین حج خانوم!(این اصفهانیا بلد نیستن به کی بگن حج خانوم!) رفتم طبقه اول و سالن دیدم. آروم رفتم تو و همینجوری تو تاریکی رفتم داخل، رفتم و رفتم و رسیدم به سخنران! صاف روبه روی سخنران 0_0 برگشتم پشت سرمو نگاه کردمو دیدم همه اون بالان :/ سالنش از اینا بود که سخنران وسط و پایین بود و صتدلی ها نیم دایره نیم داره و پله پله میره تا بالا! خیلی سعی کردم آبرو ریزی نکنم رفتم طرف این پله ها و نیم دایره ها میبینم اینا از یه طرف کلا بسته ان و به طرز کاملا بی منطقی یه سری ها از راست بسته بودن یه سری ها ازچپ! یه سری ها پر بودن یا مثلا باید از بین 10 تا مرد میگذشتم تا به صندلی خالی برسم! به جان خودم هرکی دیگه جای من بود همونجا میزد زیر گریه! بالاخره که یه جا نشستیم. 10 ثانیه فقط نفس عمیق میکشیدم تا عصبانیتم فروکش کنه و به طراحهای شاهکار اینجا فحش ندم! دوستم بهم پیام داد و موقعیتشو برام فرستاد از دور دیدمش، بعد گفت چپ نگاه کن فلانی نشسته(یکی از استادای کارشناسی مون) خانوم نگفت چپ یعنی دقیقا بالای سرت یه کم چپ! منم اینقدر دور و برمو نگاه کردم بعد بالا و چپمو نگاه کردم و دیدم اونم داره با لبخند به من نگاه میکنه! اصلا هم نفهمید دنبال خودش بودم! یه چند نفری بعد من اومدن واقعا از اینکه عین این مورچه ها هی به در بسته میخورن و تغییر مسیر میدن لذت می بردم و گفتم آخیش فقط من ضایع نشدم اینجا! زمان استراحت خوب بود یه چایی خوردم و با دوستام حرف زدم و فهمیدم همه خیلی گشتن و باز خوشحال شدم!کلاسشون هم خوب بود ولی به درد من نمیخورد. آها تو وقت استراحت با استاد قدیمی مون هم سلام علیک کردیم و خیلی ابراز خوشحالی کرد از دیدن ما :) ماشالله تکون نخورده ما پیر شدیم رفت اون انگار جوون تر هم شده!


خانوم مهندس
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر