دلم میخواد با یکی حرف بزنم اصلا غر بزنم گریه کنم. همسر مشنری داره.
شدیدا به حرف زدن با یکی احتیاج دارم.همش دارم وسوسه میشم به یکی حالا هرکی پیام بدم ولی خب مقاومت میکنم.
دلم میخواد با یکی حرف بزنم اصلا غر بزنم گریه کنم. همسر مشنری داره.
شدیدا به حرف زدن با یکی احتیاج دارم.همش دارم وسوسه میشم به یکی حالا هرکی پیام بدم ولی خب مقاومت میکنم.
یکی از همکارم هست که تقریبا همکار مستقیم منه. همیشه خیلی سرحال بود خیلی با انرژی بود خب خیلی هم به من کمک میکرد. حالا یه مدته خیلی بی حوصله شده دیگه مثل قبل نیست. حالا من نمیدونم فقط با من اینجوریه یا کلا ناراحته؟ یه حسی بهم میگه فقط با من اینجوری شده یعنی من کاری کردم؟ چقد این حس بده.در هرصورت خداکنه اتفاق بدی براش نیفتاده باشه. فردا احتمالا تا شب باید بیمارستان بمونم :(
جمعه خواهرشوهر کوچیکه رو بردیم دانشگاه وای چقد بد بود اتاق کثیف. یخچال کثیف. همه چی نامرتب. رو یخچال پره لیوان کثیف. فلاکس که دیگه هیچی. ...
یه جایی که برای من یه روز بهترین جای دنیا بود الان فکر کردن بهشم حالمو بد میکرد. واقعا آدما چقد عوض میشن. شب بهش پیام دادم گفت الان هممون بغض کردیم. دلم سوخت یاد شب اول خوابگاه خودم افتادم. من جایی نبودم که فقط یه ساعت تا خونمون فاصله باشه.راهم دور بود منو رسوندن اصفهان یه نقشه دادن دستم و رفتن.چقد دلگیر بود شب اول فقط دو نفر بودیم. چه شبی صبح کردیم دوتا بچه 18 ساله تا صبح یواشکی گریه میکردیم.هرچند از هفته بعدش تا روز آخرش فقط خنده بود و خنده و خنده و خنده. ولی اون شب بد بود. فرداش پسرداییم بهم زنگ زد گفت دیشب خیلی بد بود نه. زنگ زدم حالتو بپرسم. الان که فکرشو میکنم میبینم چقد حواسش به من بود. شب کنکورم زنگ زد خونمون نمیدونم چی گفت بابام گوشی داد به من 0ـ0 گفت شیر نخور استرس داری حالت بد میشه. فرداش بهم پیام داد. جواب کنکورمم گرفتم اولین کسی که بهم پیام داد اون بود. خب قسمت هم نبودیم ان شاالله که خوشبخت بشه. من مثل داداشم دوسش داشتم و دارم.
اینارو گفتم یاد یه چیز خنده دار افتادم دیروز رفتم زایشگاه کار داشتم بچه ها گفتن چند روز پیش خواستگار داشتی. وای من اینقد خندیدم دلم درد گرفت. مسئول بخش گفت چشم شوهرت روشن. بچه ها گفتن نه ما گفتیم شوهرداری. گفتم نمیگفتین یه کم میخندیدیم.صبر میکردیم ببینیم موقعیتش چیه خخخخ خلاصه کلی خندیدیم. خیلی وقت بود برام خواستگار نیومده بود افسرده شده بودم :)
چندتا از پستام پشت سرهم و بدون اینکه بخوام خیلی غمگین شدن. گفتم یه کم از احوالات خودم بنویسم که خداروشکر خوبه. روابط با همسر خوبه و به شدت مهربون شده البته یه کم دلخور بود چون من اعصابشو خورد کرده بودم ولی خب با قهر نمیشه زندگی کرد. الانم همه چی خوبه خداروشکر. مادوتا هم فقط همو داریم.
دیشب رفتیم خونه مادرشوهر بسیار بهمون خوش گذشت...شب که خواستیم بیایم همسر برای اینکه به قول خودش ماشین گرم بشه هی گاز میداد. بعدشم با سرعت 100 تا توی یه خیابون کج و کوله(شهر کوچیک تصور کنید) رانندگی میکرد. یه دقیقه نمیزاره آدم آرامش داشته باشه.بهش گفتم آروم برو انگار نه انگار هرچی گفتم خندید و از لج من تندتر رفت. منم آخرش دیگه واقعا حرصم دراومد داد زدم که تند نرو دادم با گریه قاطی شده بود اینقد اعصابم خورد شد. بعد مثلا اومد دست منو بگیره منم عصبانی بودم گفتم به من دست نزن.
اومدیم خونه و شب کوک دیدیم باورتون میشه اصلا نیومد پیش من بگه ببخشید اعصابتو خورد کردم یا تو ناراحتی. چه میدونم یه چیزی باید میگفت. تازه آقا قهرم کرده بود . رفت خوابید . من رفتم بخوابم گفت اینجا نخواب یه بار دستم میخوره بهت. یعنی حالم ازش بهم خورد. خودش همیشه تو ناراحتی و عصبانیتش هرچی دلش میخواد به من میگه یا داد میزنه. هزار بارم شده منو پس بزنه. ولی من اینقد شعور داشتم که اونو بهونه قهر کردن نکنم. به خودم بگم ناراحته اعصابش خورده. حالا آقا انگار نه انگار اینقد منو اذیت میکنه تازه قهرم کرده. ظهرم خیلی حرص منو درآورد کلا فقط رفتار وحشیانه یاد گرفته کسی یادش نداده یه کم با محبت رفتار کن.
من
گفتم من معذرت میخوام اون حرفو زدم ببخشید. با عصبانیت نگفتما با بغض گفتم. دلم که
شکسته بود که هیچ غرورم هم با دستای خودم شکوندم. گفت حالا چیکار کنم بگم ببخشید
تند رفتم؟ گفتم نه من معذرت میخوام چون حرف بدی زدم. خیلی دلم شکسته بود گفتم ولش
کن اون که نمیفهمه من ناراحتم حداقل قهر نکنم. رفتم نزدیکش ولی اصلا محل من نداد.
قهر تشریف دارن. از روز اول همین بوده وقتایی که من ناراحت بودمم من باید ناز
میکشیدم و معذرت خواهی میکردم...حالم بده.
نمیشه یکی منو بی نهایت دوست داشته باشه یا وقتی ناراحتم میکنه ازم معذرت خواهی کنه و بخواد دلمو بدست بیاره نکه بدتر قهر کنه؟
من
همه سعیمو میکنم همیشه بهش محبت کنم چه فایده اون که همیشه اعصابش خورده. میگه پول
ندارم من که باور نمیکنم.
بعدا نوشت: خیلی حال خوبی دارم فهمیدم یکی از راننده آمبولانسامون دیشب موقع اعزام تصادف کرده و فوت شده. کل بیمارستان تو غمه...
امروز واسه اولین بار حس کردم بوی عید میاد. خیلی خوب بود یعنی کیف میکردم. این بوی عید و حال و هوای قبلشو بیشتر از خودش دوست دارم.
دلم نمیخواد عید برم خونمون. خسته شدم همش تو راه بودم نمیدونم چطور به خانواده بگم ناراحت نشن.
امروز اولین روز آموزش من به پرسنل بود که اصلا تعریفی نیست :(
پنج شنبه تعطیله چه وضعشه؟
دلگیرم از همه، از تنهایی که همه جا همراهمه، از بیمارستان که همیشه دارم توش میدوم و همه به من میگن خوش به حالت چقد بیکاری :/ امروز ساعت 3 اومدم خونه. از مدیری که میبینه من یک ساعت منتظرم در اتاقش تا حرفاش تموم بشه بعد روشو میکنه اونطرف و میره. از همسری که همیشه بی پوله.... همیشه اعصابش خورده.همیشه بد رانندگی میکنه. امروز رفت اصفهان و اس داد تصادف کردم ماشین داغون شد. کی میدونه من چی کشیدم تا شمارشو گرفتم و صداشو شنیدم..نفس کشیدن یادم رفت تا زمانی صداشو شنیدم تا وقتی فهمیدم تو شهر تصادف کرده نه تو جاده. راستش حقشه خیلی بد رانندگی میکنه.یه خانوم هم بهش زده.... دیگه باید فاتحه رانندگی کردن بخونم.
دلم گرفته از برادری که اصلا انگار نه انگار من هستم. رفته ماه عسل مشهد تولدشم هست. وقتی زنگ زدم اینقد مسخره جوابمو داد که پشیمون شدم. دفعه اولش نیست همیشه حوصلمو نداشته.
حتی دلگیرم از دوستای وبلاگیم که آدرسشونو عوض کردن یا وبلاگشونو رمز دار ولی من جزو دوستاشون نبودم.
تنهام هم تو محل کار هم تو خونه...... چرا من باید بگم کاش کارپردازمون و مهندس آی تی زن بودن اونوقت چقد دوستای خوبی داشتم.
دلم میگیره وقتی ازم میپرسن قراره ولنتاین عروسک بگیری دیگه . هههههه
خیلی امروز روز بدی بود.