ساعت 2و نیم حاضر و آماده و سرحال نشستیم تو ماشین. صدقه انداختیم و راه افتادیم. از اون دور ابرا رو میدیدیم که دارن نزدیک میشن ولی ما براشون زبون درآوردیم و اومدیم به طرف گرما و آفتاب :) اینقد تو راه با همسر حرف زدیم و خندیدیم. خیلی بهمون خوش گشت. اولین توقف بعد از اصفهان بود. دومیش اردکان. خیلی خوب بود هر دو ساعت یه ربع استراحت.ساعت 8 رسیدیم یزد. برعکس همیشه من غذا درست نکردم واسه تو راهمون. اول یزد از طرف دروازه قران که وارد میشی. یه امام زاده است که خیلی جای با صفاییه. بزرگه و خیلی امکانات برای مسافرا فراهم کردن. خود امامزاده هم که عالیه.ما همیشه اونجا استراحت میکنیم و نهار یا شام میخوردیم. گفتیم حتما همونطرفا میتونیم بریم غذا بخوریم. قبل از امامزاده همسر نگه داشت یه جای خیلی بزرگ و خوب :) رفتیم تو تصمیم گرفتیم مرغ سوخاری بخوریم. یک هو همسر گرام فرمودن دوتا سه تیکه 0_0 این قیافه من و اون خانوم پشت صندوق . گفتم زیاده ها 1 دونه سه تیکه بسه. همسر گفت نه من گشنمه. با اعتماد به نفس سیب مینی و سالادم سفارش داد که روی خود غذا بود. چون جاش خوب بود اصلا عجله نکردیم و با ارامش هم استراحت کردیم هم غذا خوردیم. در نهایت که داشتیم میترکیدیم دقیقا 3 تا تیکه مرغ و کلی سیب زمینی اضافه اومده بود. :/ یعنی یه غذا زیاد گرفته بودیم. و همسر اعتراف کرد هیچ وقت به حرف من گوش نمیده ولی آخرش همون میشه که من گفتم. ظرف گرفتیم و بقیه غذا رو برداشتیم.هی همسر میگفت من نصف پولمو میخوام. گفتم تقصیر خودته باید به من گوش میدادی. رفتیم امامزاده دست و صورت شستیم و تو فلاکسمون چای تازه درست کردیم. و از همه مهم تر نفس کشیدیم چه هوایی .... بهاری بهاری. دریغ از یه ذره سرما.چندتا نمایشگاه مذهبی هم زده بودن اوناهم گشتیم. و دوباره راه افتادیم:)
بازم دو ساعت دوساعت استراحت داشتیم. ولی این آخراش دیگه خسته شده بودیم. به همسر گفتم اگه میخوای بخواب که گفت نه.
تو راه فهمیدیم دوتا پسردایی من هم خونمون هستن.ما با این دوتا بزرگ شدیم یکیشون هم سن منه و اون یکی یک سال کوچک تر. به شدت باهم صمیمی بودیم تا اینکه بعد از قطعی شدن قرار ازدواج من و همسر و اعلامش به فامیل خانواده داییم خیلی ناراحت شدن و گفتن که پسر ما میخواست و ما تازه میخواستیم بیایم صحبت کنیم و از این حرفا. البته روابط همچنان مثل قبله فقط من و پسردایی خیلی باهم رسمی شدیم و زن دایی چشم دیدن منو نداره :)
منم فکر نمیکردم اون منو واسه ازدواج بخواد و دوسم داشته باشه. یه چیزایی بهم گفته بود ولی من هیچوقت جدیش نگرفتم یا بهتر بگم احساسشو باور نکردم.دبیرستانی که بودیم پیش اومده بود که از دختری خوشش بیاد و به من بگه یا درموردش ازم سوال کنه.پس من حق داشتم وقتی به من اس ام اس میده "من همیشه دوستت داشتم حتی از وقتی نی نی بودیم" باور نکنم و به روی خودم نیارم. خلاصه دیگه از اون روزا خیلی گذشته و اونم صد درصد اینقد سرش شلوغ شده که غصه منو نخوره. همسر یه کم اخماش رفت تو هم. نه به خاطر این که غیرتی میشه ماهم دیگرو ببینیم. واسه این که لباس راحت پوشیده بود قیافش خسته بود و مثل همیشه خوشتیپ و جذاب نبود :/ البته به نظر من همیشه خوبه :)
ساعت 1 و ده دقیقه رسیدیم.مامان و بابام چند دقیقه ای بود بیدار شده بودن و کلی ذوق زده شدیم همگی. داداشمم بیدار شد و همه نشستیم تو حال گرم صحبت اون بنده خداها هم خواب..که البته ما حتما با اون همه سر و صدا بیدارشون کردیم ولی بیرون نیومدن. غذامون که زیاد مونده بود و آوردیم که بابامو خوشحال کنیم آخه خیلی مرغ سوخاری دوست داره. مامان و داداشمم پایه، گفتن خوب شد شما اومدیم وگرنه ما گشنه میموندیم :) تا دو نیم شب حرف میزدیم بعدم همسری پا شد که بره بخوابه ماهم پاشدیم وگرنه تا صبح حرف میزدیم.
صبح با صدای صحبت های قاطی و درهم بیدارشدم. همسرپشت در بود داشت سعی میکرد بفهمه کی بیرونه. گفتم صدای پسردایی کوچیکه است گفت نه داداشته. گفتم اااا صدای پسر دایی کوچیکه است مسخرم کرد و گفت تو بخواب یعنی من تشخیص نمیدم 0_0
رفتیم و دیدیم بعله داداشم خوابه. پسردایی بزرگه رفته امتحان بده و پسردایی کوچیکه به تلافی دیشب داره سروصدا میکنه. ظهر پسردایی بزرگه هم اومد و یه کم دورهم بودیم بعدش اونا رفتن. دختر یه دایی دیگم با پسرخالم ازدواج کرده و تو ساختمون ما زندگی میکنه.خیلی ما باهم صمیمی هستیم مثل خواهر. با دختر کوچولو نازش اومد پیش من ،نهارم نگهش داشتیم آخه شوهرش سرکار بود.این جوری روز اول بسیاررررررررررر عالی و پر آرامش گذشتتتتتتتت :))))))