دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

6. خبرای خوش در راه است

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۲۶ ب.ظ

امروز صبح تا رسیدم تو اتاقم تلفنم زنگ خورد یکی از آقایون اداری بودن گفت فردا کپی تمام صفحات شناسنامه خودت و اگه متاهلی همسرت و یه سری چیز دیگه رو بیار همین امروزم برو تامین اجتماعی کد بگیر و فرم بگیر و از این حرفا که فردا قراره بیان قرارداد ببندی. منم کلا ذوقققق بودم.

9:30 تا 10:30 پاس گرفتم و باهمسر رفتیم اتفاقا کارمون هم خیلی زود تموم شد و گفتیم چیکار کنیم این یک ساعت حروم نشه رفتیم شیرکاکائو خوردیم و یه کم گشتیم و بازم خیییییییییییلی زود برگشتم (بیست دقیقه زودتر).  حدودای 12 آقا دوباره زنگ زدن که کارا رو کردی گفتم بععععععععععله. گفت حالا برو بانک رفاه حساب باز کن. من اینجوری بودم 0_0 خوب چرا همون صبح نگفتی ؟ ............حالا فردا اول وقت میرم بانک که تا قبل 8 بیمارستان باشم. خدایا فردا همه چی به خیر و خوشی تموم بشه زودی هم بهم حقوق بدن :)

یه اتفاق بامزه دیگه افتاد که اگه نگم میمونه رو دلم. اتاق من دقیقا روبروی نمازخونه است هرروزم نمازجماعت برپاست من کلا وقتشو ندارم برم نماز اگرم داشته باشم اونجا وضو گرفتن برام خیلی سخته. خلاصه دیروز تو قسمت پشتی اتاقم که به اصطلاح کارگاهمه مشغول بودم که یهو حاج آقا قبل نماز یه در زد و گفت یاللله رفتم اونور و تا دیدمش تو دلم گفتم اومده نصیحت کنه ها، بعد دیدم نه بنده خدا واسه یه نفر یه دستگاه اکسیژن ساز خریده بودن میخواست براش ردیفش کنم.

منم گفتم چشم حالا ساعت 1:20 بود حاجی رفت نماز منم رفتم اورژانس پیش آقای ق دستگاه اونجا بود. این آقای ق خیلی تجربه زیادی داره چون مدتها تمام کارهای تجهیزاتو ایشون انجام میدادن (البته با حفظ سمت های مختلف) من خیلی ازش چیزای خوبی یاد گرفتم اونم بدون هیچ منتی خیلی کمکم میکنه و بعدا میگم چقد هوامو داشته و واقعا بهش اطمینان دارم . خلاصه ما رفتیم و دستگاه باهم باز کردیم دیدیم بعععله نیاز به یک تبدیل 3 به 2 داریم که یه کمم عجیب غریب بود.حاج آقا نمازشون تموم شد و ما جریان گفتیم اونم اصرار که من امروز باید اینو ببرم قول دادم. من و آقای ق هم میخواستیم بریم دیگه نزدیک 2 بود مجبور بودیم وایسیم.نشستیم تا حاجی بره تبدیل بخره مگه اومد خب اونوقت ظهر همه جا بسته بود. هی ما نشستیم نیومد هی ما نشستیم نیومد .

من شمارشو از یکی گرفتم بهش زنگ زدم گفت هنوز دارم میگردم :( بازم ما گشنه و تشنه و خسته نشستیم بالاخره زنگ زد بهم که شما بعد از ظهر نیستین نه؟؟؟؟؟؟ واقعا آدم اینقد پررو هم  داریم؟ گفتم نه نیستیم . گفت خب من باید اینو امروز ببرم . منم گفتم خب حاج آقا دو ساعت زودتر میاوردیش نه 1:20 دقیقه . واقعا این کارش حق الناس و خودخواهی نبود؟ به نظر من مسلمون بودن هیچ وقت نماز اول وقت خوندن و این چیزا نبود . اذیت نکردن دیگران بود این که خودخواه نباشم و بقیه رو اندازه خودم مهم بدونم. 

دوباره عصر هنوز خواب بودم آقا زنگ زدن که این مدل و اون مدل پیدا کردم چیکار کنم گفتم خب صبح بیار ببینیم چیکار میشه کرد(عجب غلطی کردم با شماره خودم بهش زنگ زدم)

صبح اومد و به هر بدبختی بود راهش انداختیم و یادش دادیم و رفت. ظهر داشتم از پله ها بالا میرفتم و در نماز خونه باز بود و حاج آقا هم داشتن صحبت میکردن واسه جمع یه دفعه منو دیدن و وسط صحبتا گفتن: سلامممم رفتیم نصبش کردیم خیلی هم راضی بودن. منم گفتم : خب خداروشکر . تمام مدت داشتم قیافه آدمایی که اونور نشستن و منو نمیدیدن تصور میکردم :)

۹۴/۰۶/۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۱)

جالب بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">