دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

چهارشنبه اولین کلاسی بود که باید میرفتم. 3شنبه رفتم برگ ماموریت بگیرم فهمیدم دوتا راننده های بیمارستان ماشینشون واسه 4 شنبه پره، منم دوست ندارم با راننده های شبکه برم، نمیشناسمشون اصلا، زنگ زدم همسرجان گفت خودم میبرمت منم یه کار کوچیک دارم..

به همسری گفتم حالا نمیخواد سر 8 صبح اونجا باشیم دیرترم شد که شد! مثل اصفهانیا برم سرکلاس. واسه همین ساعت 9 و نیم رسیدیم دانشگاه. تو نامه زده بودن سالن زیتون!!! راستش من خودم دانشگاه اصفهان درس خوندم،البته تو فنی نه علوم پزشکی ولی خب اونجا هم بلدم.فکر میکردم زیتون یه رستوران تو دانشگاه! از هرکی میپرسیدیم سالن زیتون کجاست هرکی یه چیزی میگفت. آخرش همه مارو به سمت سالن سبز راهنمایی کردن، یعنی یه جوری مطمئن میگفتن اینجاست که ماهم گفتیم حتما زیتون همون سبزه دیگه! خب زیتون سبز رنگ دیگه! خلاصه که همسر جان مارو پیاده کرد و رفت... رفتم تو میگم زیتون اینجاست ؟ مسئول اونجا یه جوری نگام کرد و گفت اینجا سبز خانوم، اسم داره سبز! 0_0 میگم خب زیتون کجاست؟ میگه برید بیرون دقیقا ساختمان چسبیده به ما. دقیقااا کنار ما!

رفتم بیرون میبینم کنارشون یه ساختمون نیمه کاره است، گفتم حتما یه در دیگه داره رفتم رفتم رفتم رسیدم به تهش! از یه آقای کت شلواری که خیلی بهش میومد استاد باشه پرسیدم گفت بیا من بلدم منو برد بالا بالا بالا... بعد گفت انگار نیست ببخشید! خلاصه که از هزار نفر پرسیدم و بیشتر دور شدم... از همون اولشم از اینکه صبح با زنگ از خواب عمیقم بیدار شده بودم و 2 ساعت تو راه بودم و اینکه به زور اومده بودم کفرم دراومده بود، این قضیه هم بدترش کرد. فاینالی رفتم تو یه ساختمون و با دعوا به نگهبانش گفتم: زیتون اینجاست؟؟؟؟ گفت: بله! معلومست خیلی هم گشتین تا پیدا کردین حج خانوم!(این اصفهانیا بلد نیستن به کی بگن حج خانوم!) رفتم طبقه اول و سالن دیدم. آروم رفتم تو و همینجوری تو تاریکی رفتم داخل، رفتم و رفتم و رسیدم به سخنران! صاف روبه روی سخنران 0_0 برگشتم پشت سرمو نگاه کردمو دیدم همه اون بالان :/ سالنش از اینا بود که سخنران وسط و پایین بود و صتدلی ها نیم دایره نیم داره و پله پله میره تا بالا! خیلی سعی کردم آبرو ریزی نکنم رفتم طرف این پله ها و نیم دایره ها میبینم اینا از یه طرف کلا بسته ان و به طرز کاملا بی منطقی یه سری ها از راست بسته بودن یه سری ها ازچپ! یه سری ها پر بودن یا مثلا باید از بین 10 تا مرد میگذشتم تا به صندلی خالی برسم! به جان خودم هرکی دیگه جای من بود همونجا میزد زیر گریه! بالاخره که یه جا نشستیم. 10 ثانیه فقط نفس عمیق میکشیدم تا عصبانیتم فروکش کنه و به طراحهای شاهکار اینجا فحش ندم! دوستم بهم پیام داد و موقعیتشو برام فرستاد از دور دیدمش، بعد گفت چپ نگاه کن فلانی نشسته(یکی از استادای کارشناسی مون) خانوم نگفت چپ یعنی دقیقا بالای سرت یه کم چپ! منم اینقدر دور و برمو نگاه کردم بعد بالا و چپمو نگاه کردم و دیدم اونم داره با لبخند به من نگاه میکنه! اصلا هم نفهمید دنبال خودش بودم! یه چند نفری بعد من اومدن واقعا از اینکه عین این مورچه ها هی به در بسته میخورن و تغییر مسیر میدن لذت می بردم و گفتم آخیش فقط من ضایع نشدم اینجا! زمان استراحت خوب بود یه چایی خوردم و با دوستام حرف زدم و فهمیدم همه خیلی گشتن و باز خوشحال شدم!کلاسشون هم خوب بود ولی به درد من نمیخورد. آها تو وقت استراحت با استاد قدیمی مون هم سلام علیک کردیم و خیلی ابراز خوشحالی کرد از دیدن ما :) ماشالله تکون نخورده ما پیر شدیم رفت اون انگار جوون تر هم شده!


خانوم مهندس
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
درجریان هستید که چقدر از کلاس رفتنای اصفهان متنفرم؟ خیلی سختمه و اذیت میشم و تو 90 درصد مواقع هم محتوای کلاس ناامیدم کرده و اصلا ارزششو نداشته :/چند سری که به بهانه اعتبار بخشی میپیچونم کلاس هارو، سر این کلاس آخری سوتی دادم البته، یه کاری داشتم زنگ زدم معاونت رئیس بزرگ گوشی برداشت و خیلی خوشحال بامن سلام و علیک کرد. منم خوشحاللللل و ذوق زده که دارم باهاش حرف میزنم سراغ یکی از خانوم مهندسا رو گرفتم که با همون لحن شاد و خندانشون گفتن: نخیر نیستن امروز کلاسه، شما چرا نیومدین؟ منو میگی چشمام گرد شد و خندم رو لبم ماسید فهمیدم اینقدر شوتم که اصلا یادم نبود. گفتم ااا امروز بود؟ من نکه راهم دوره سختمه هر سری بیام در گیر کارای اعتبار بخشی هم بودم دیگه نشد! اونم با خنده گفت باشه باشه باشه! و ما گند زدیم :/
این هفته دوتا نامه اومد :/ یکی واسه امروز بود، یکی هم نوشته بود مسئول تجهیزات پزشکی یا دکتر داروخانه....به سوپروایزر آموزشی مون گفتم چهارشنبه رو که ولش کن اون یکی هم بگو خانوم دکتر بره. اون خوشش میاد از این کارا....اتفاقا به خانوم دکتر که گفته بودن کلی ذوق زده شده بود سریعا میخواست ثبت نام کنه. ظهر تلفن اتاقم زنگ خورد مدیر بود 0_0 گفت نامه این کلاس برای شما اومده چرا اسم خانوم دکتر نوشتن؟ گفتم خودم گفتم اگه خانوم دکتر دوست داره بره. مدیر گفت نه نوشته حضور شما الزامیه مگه شما ناظر تجهیزات مصرفی نیستی؟ گفتم بله :( گفت پس چرا نمیری؟ منم خیلی راحت گفتم : دلم نمیخواست برم خب! 0_0 مدیرمون خندش گرفت، گفت چی؟(خودمم خندم گرفته بود) گفتم باشه میرم.گفت خب نوشته الزامی باید برید! (قشنگ معلوم بود داره میخنده) گفتم چشم میرم باشه! هم اتاقی ام فقط با تعجب منو نگاه میکرد. گفت با مدیر حرف میزدی؟ گفتم آره خب دلم نمیخواد برم!
دوباره پایین دیدمش داشت به سوپر.ایزر آموزشی غر میزد که چرا اسم اون یکی نوشتی! خب تو نامه نوشته بود یا این یا اون! خودم رفتم گفتم آقای مدیر اول به من گفتن من خودم گفتم به خانوم دکتر بگین. درک نمیکرد نمیدونم چرا؟ بازم گفتم من خودم نمیخواستم برم :) دیگه دیدم قضیه داره بیخ پیدا میکنه نامه رو میزش بود زیر اسم خانوم دکتر اسم خودمم نوشتم!
تا رسیدیم به امروز که اولین کلاس بود..
خانوم مهندس
۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

به روال عادی زندگی برگشتم دیگه :) میخواد ارزیابا بیان میخواد نیان. دیگه من هرکاری باید میکردمو کردم....دیگه کارای خودمو میکنم. بعدازظهرا کارای خونه رو انجام میدم و سریال میبینم حتی میخوام واسه نی نی یه پتو ببافم. گفتم نی نی مون دختره؟ راستی گفتم بهتون در فلاکس پیدا کردم :) یه روز رفتیم اصفهان، رفتم همونجا ایندفعه یه پیرمرده بود براش توضیح دادم یه روز اومدم اینجا در فلاکسمو درست کنم فکر کنم همینجا جاش گذاشتم و نشونه هاشم دادم و سریع آوردش. یه نگاه عاقل اندر سفیح بهم انداخت و با لهجه غلیظش گفت: حج خانوم بپاین چشم نخورین!

مهندس آی تی جدید هم منو همسرجان به فرزندی قبول کردیم :) جریانشو حتما مینویسم براتون.

خانوم مهندس
۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر
مثل باد هفته ها میگذزه، کارای من سبکتر شده ولی تموم نشده، ارزیابا هم خبری ازشون نیست :/ اوضاع خونه هم خوبه! با خانواده شوهر هم خوبه!
دیروز مجبور بودم ظهر دوباره برم، ساعت 3... هزار بار به کاربر دستگاه امحا زبالمون گفتم در اینجا رو قفل نکن ما عصری میایم کار داریم! گفت باشه... هر دفعه تو روز میدیدمش همینو میگفتم میگفت باشه! آقا ما 3 رفتیم دستگاه روشن کنیم تا سرویس کارش میاد گرم بشه از اون طرف هم شرکت کنترل کیفی میومد دستگاههایی که مشروط و مردود شده بودن و من تعمیرشون کرده بودم دوباره چک کنن و لیبل عوض کنن...حالا من رفتم دیدم درش بسته است :/ کسی هم کلید نداشت! واقعا مردم خنگن یا خودشونو میزنن به خنگی. به کمک تاسیسات با یه میله فلزی درشو باز کردیم...حالا اونا اومدن اول رفتیم آزمایشگاه در اتوکلاوشون باز نمیشه واسه اولیننننن بار0_0 یعنی 4 تا دختر خودمونو کشتیم این تکون نخورد. زنگ زدم دوباره تاسیسات با کلی ناز و عشوهههههه اومد با یه حرکت خیلی ساده درشو باز کرد و یه جوری از بالا به ما نگاه کرد میخواستم سرمو بکوبم به دیوار...دو تا دختر رو جاهایی که باید میرفتن بردم و با پسره که دفعه اولش میومد بیمارستانمون رفتم اورژانس. پسره به پهنای صورت ابرو بود و اخم و سبیل! از لپای گلیش و لهجه اش هم فهمیدم ترکه. وای یعنی بداخلاق بودها! هرچی من حرف میزدم و توضیح میدادم دریغ از یه لبخند فکر میکردم الان یه چیزی برمیداره میکوبه تو کله ام! من مدام بین دوتا دخترا و این آقا و آقای امحا زباله که هر کدوم یه طرف بیمارستان بودم درحال بدو بدو بودم... از شانس من روز دوم عادت ماهانه ام بود. بعدم تو دلم میگفتم واسه چی؟ واسه کی؟ اینقدر تو بیمارستان انگیزمو گرفتن و جلو چشمام هرچی آدم کاری کوبوندن و هرچی آدم زرنگ تنبل و دودره بازه تشویق کردن و رو سرشون گذاشتن!
بالاخره منم مجبور بودم کارای خودم می موند و کسی نیست انجامشون بده!
از پارسال مسئول 115 بهم گفته بود ما چندتا دستگاه داریم هیچ شرکتی واسه 4تا دونه بلند نمیشه بیاد کالیبراسیون هروقت واسه بیمارستان اومدن هماهنگ کن واسه ماهم بیان!
ادامه نوشت: دیروز خیلی خسته بودم نوشتن پست برام سخت بود ادامه اش افتاد امروز...
داشتم میگفتم این دفعه هماهنگ کرده بودم واسه 115 هم برن واسه همین کار بیمارستان که تموم شد رفتیم 115. فکر کردم وسیله ها تو آمبولانس ولی گفتن تو و بیاین تو :) راستش همیشه دلم میخواست برم ببینم اون تو چه شکلیه؟ چیکار میکنن؟ کلا از نظم و مرتب بودن بچه های 115 خیلی خوشم میومد. همیشه لباس فرم های مرتب و تمیز. همه حرفه ای، کارشونم که واقعا ارزشمنده! رفتیم تو دوتا از همکارای بمارستانم اون موقع شیفت بودن و واسه من قوت قلب بود! وایییی اینقدر باحال بود یه حال داشتن دورش پر مبل بود وسطش میز پینگ پونگ، بی سیم ها آماده! آشپزخونه مرتب ، برامون چایی ریختن و جالبه که اون آقایی که همش اخم بود و ابرو، اونجا اینقد نیشش باز شده بود یه عالمه مرد دیده بود :) خیلی بهم خوش گذشت هیجان انگیز ترین اتفاق این چندوقتم بود :)
6و نیم کارمون تموم شد و بچه های کنترل کیفی لطف کردن منو تا خونه رسوندن بعد رفتن تهران....بدو بدو کارای خونه رو انجام دادم رفتم دوش گرفتم و شب رفتیم خونه مادرشوهر!وای ایناهم ول کن نیستن دم و دقیقه هی مارو دعوت میکنن. تا 12 شب هم اونجا بودیم بابا ول کنیننننن 5 تاشون افتاده بودن به حرف زدن و بحث کردن در واقع 5تایی باهم فریاد زدن 0_0
منم خسته، خسته ها، کمر دردددددددد، انگار سرماهم خورده بودم از بس تو حیاط بیمارستان دویده بودم.. بالاخره اومدیم و من تا فردا ظهرش و دوباره تا ساعت 5 خواب بودم و همش میگفتم چرا 22 بهمن باید جمعه باشه، آخه چرااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بی عدالتی از این بیشتر آخه؟
عکس پروفایل تلگرامم که کاملا وصف حال منه
خانوم مهندس
۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یکی از بهترین دوستام باردار شده، تازه ازدواج کرده و بارداریش ناخواسته بوده.یکی دیگه واسه بچه دومش باردار، یکی دیگه یه دختر 3 ساله داره و داره دست به کار میشه واسه سومی! تو گروه فقط حرف نی نی از صبح تا شب هروقت نگاه میکنم حداقل 120 تا پیام اومد. دلم میخواست منم تو بحثاشون شریک بشم!
تازگی ها یه مرضی گرفتم، تو یه موقعیتی که خیلی داره بهم خوش میگذره یهو به خودم میگم اگه الان یه کوچولو بغلم بود چقد همه چی قشنگ تر بود. بعد اون لحظه ای که داشت بهم خیلی خوش میگذشت کوفتم میشه! هی به خودم میام میگم احمق نشو داره خوش میگذره تو که اینطوری نبودی و اینطوری کلا فکرای خوب و بدم تو جنگن! چند هفته پیش که استاد همسر و خانوادش خونمون بودن مدام این فکر عین خوره منو میخورد که اگه الان یه فسقلی این وسط میچرخید چی میشد.... جمعه هم که جشن روز پرستار بود و همه خانوادگی دعوت بودیم مدام درگیر این فکرا بودم. که همکارام چقد واسه بچه من ذوق میکردن. تو همین فکرا یه دختر کوچولو تپلی و سفید، با چشم ابرو مشکی یه ذره مویی که به زور بالای سرش بسته شده بود با لباس چین چینی اش واسه خودش تو تالار میچرخید و بین میزا میرفت...چر خید و چرخید و اومد تو بغل من، یه کم بغلش کردم و دیدم مامانش نگران بردمش پیش مامانش!
ارزیابا هنوز نیومدن من هرچی بیشتر کار میکنم انگار بیشتر توی یه مرداب فرو میرم، به هیچ عنوان حس تموم شدن و جمع و جور شدن کارهارو ندارم. از یه طرفم میخوام هرچه زودتر بیان و این مسخره بازی تموم بشه!کارای اصلی ام همه جمع شده رو هم یا خیلی الکی الکی داره انجام میشه!
اوضاع خونه خوبه ولی خب فشارهای خانواده همسر مثل همیشه رو زندگی ما هست، حس میکنم تقصیر منه، از اینکه همسرم میخواد ناراحت نباشه ولی هست حس خفقان بهم دست میده! کاش میگذشتن این روزا ،یادم نبود ما حق نداریم از اونا ناراحت بشیم به خاطر خیلی چیزا، چیزایی که هر لحظه منتشو سرما میذارن و هرروز بهمون یادآوری میکنن! یادم نبود ما حق هیچی نداریم... یادم رفته بود..آرامش همسرمو میخوام!عذاب وجدان داره خفم میکنه......
امروز مدیر اشک همکارمو درآورد وقتی داشت تو اتاق گریه میکرد هم اونو و هم خودمو دلداری میدادم و گفتم: اعتبار بخشی تموم میشه، عید میشه، همه چی خوب میشه، هوا گرم میشه، بهار میشه.....
خانوم مهندس
۱۷ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر
توصیف دقیقی که میتونم از این روزها بکنم ولوله است. دقیقا یه ولوله افتاده جون همه که باورکردنی نیست. از صبح همه درحال بدو بدو، تایپ کنن، پرینت بگیرن، کپی بگیرن به یه عالمه آدم بدن، منم دیگه خودم روم نمیشه برم تو بخشا بهشون یه چیزی بدم. چون جمله مشترک همشون دقیقا همینه "وای توروخدا کاغذ دیگه نه!" میگم میدونم بخدا ولی منم مجبورم! بردهاشون دیگه جا نداره . و مسلما این حجم از دستورالعمل های تشریفاتی یاد نمیگیرن... یه جورایی حس میکنم همه کارامون بیهوده است. کارای اصلی خودم مونده و مجبورم یه عالمه کار بیهوده بکنم ولی خب تموم بشو هم نیستن :/ آموزش دادن بهشون هم خیلی سخته... باز اینا هم تمومی ندارن :/ دیروز عصر رفتم بیمارستان از 4 تا 6و نیم که اصلا نفهمیدم چطوری رفت.تا 7 هم رفتم یه بخش آموزش دادم و اومدم خونه. بدو بدو شام و نهار فردا رو درست کردم بعدشم ظرف شدم. امروز صبح ساعت 8 بیدار شدم :( با سزعت نور رفتم و انگشت هم نزدم :( یعنی چی میشه به نظرتون؟ تا ظهر تو شوک بودم هنوز! ولی فکر اینکه 1ساعت و نیم بیشتر خوابیدم خیلی خوبه!
امروز عصر نرفتم ولی فردا هم میرم. برنامم واسه این هفته یک روز درمیون و هفته دیگه هرروز. تا ان شالله بیان و ما راحت بشیم :/ هرچی که میخواد بشه!!
آقا دستام و انگشتام خیلی درد میکنه،واسه کار زیاد نه؟
خانوم مهندس
۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز پاشدم و باز یه چیزی عین خوره منو میخورد... به خودم میگفتم همین! هرکی به من هرچی میخواد بگه و همسرم یه دسته گل بگیره و همین؟؟؟
یه نفر نباید پشت من باشه؟ بگه این چه طرز حرف زدن با زن منه؟ حق ندارید با زن من اینطوری رفتار کنید؟ اگه اینجوری که تا آخر عمرم اینا حق دارن همینطور گستاخانه با من رفتار کنن. همینجوری حاضر میشدم و حرص میخوردم... همسرم میخواست زود بره امروز ،پاشد و دید من باز عصبانی هم! بالاخره که باز دعوا شد سر صبحی اینقد که من لقمه رو پرت کردم تو سفره و داد زدم که کجا پشت من دراومدی؟ به کی گفتی این چه حرفی بود. اون روز چرا 1 کلمه حرف نزدی؟؟؟ 1 کلمه نگفتی حق ندارین با  زن من ایطوری حرف بزنین؟ من همه کسم و ول کردم اومدم اینجا که تو اینجوری پشت من باشی؟
با عصبانیت خودم رفتم.
بدی هم اتاقی داشتن اینه که نمیشه بشی تو اتاقت و گریه کنی! واسه همین تا رسیدم چندتا برگه برداشتم و رفتم تو راهروهای بیمارستان همینطور راه میرفتم و اشکامو پاک میکردم. رفتم تو حیاط و آروم که شدم برگشتم.باز یه سری کارامو انجام دادم و اومدم اتاق یه کم با هم اتاقی جان درددل کردم.داده ها رو روشن کردم دیدم همسرجان یه عالمه پیام داده که بخدا 5 شنبه کلی با بابام حرف زدم گفتم روزگار منو سیاه کردید. بابام گفته حق با شماست مامانت سیاست نداره! کلی حرص خورده. دیدی که منم دیشب چقدر ناراحت بودم. خودت گفتی نمونیم دیگه وگرنه میخواستم به مامانمم بگم! کفتم تو همون موقع باید یه چیزی میگفتی من که نگفتم بی احترامی کنی به مامانت باید از اول حد و حدود بقیه با زنتو معلوم کنی بهشون اجازه هرکاری ندی! اونم خیلی گفت حق با توئه حتما به مامانم میگم. تو راست میگی و از اینجور حرفا...

ظهر که کارام تموم شد و داشتم حاضر میشدم برم، دیدم انگار آرومم دیگه عصبانی نیستم، دلم واسه زندگی آروممون تنگ شده. اولین جنگ و دعوای طولانی زندگیمون بود!!!! حس گشنگیم یهو پدیدار شد! روز قبلش صبحانه که هیچی، نهار نمیدونم چی خوردم، شامم که دوباره هیچی نخورده بودم. صبحانه ام هم با طعم داد و بیداد پرت کرده بودم!همسر زنگ زد ماشین نیاوردم صبر کن تا برم از خونه ماشین بیارم گفتم ولش کن بیا باهم بریم نهار بخوریم. یه جا قرار گذاشتیم و رسیدیم بهم. خندمون گرفت خیلی وقت بود باهم اینجوری روبه رو نشده بودیم! جالبتر اینکه رفتیم باهم سوار تاکسی شدیم و بازم خندمون گرفت!!یاد اونوقتا که ماشین نداشتیم و دوران قبل ازدواج افتادیم. رفتیم یه نهار دبش زدیم و دوباره کلی وایسادیم تو سرما و تاکسی نیومد مجبور شدیم تو برفا پیاده راه بیفتیم. خوب بود آروم شدیم!!

تو خونه بهم گفت: قربونت برم داری میخندی! خداروشکر....

امروز عصر رفتم خرید کردم،کل خونه رو تمیز کردم، جارو کردم، چیز کیک درست کردم که عکسش اضافه میشه حتما. کشک بادمجون درست کردم واسه فردا. همسر جانم رفته اصفهان هنوز نیومده.

خانوم مهندس
۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
راستش من با اون دسته گل آروم نشدم. یعنی هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر فکر میکردم، بیشتر یادم میفتد یه برادر شوهر دارم که کلا جواب سلام منو نمیده! بیشتر حرص میخوردم و از تو داغون میشدم! میخواستم آروم باشم ولی بیشتر بغض میکردم. در نتیجه روز جمعه به کوچکترین حرکتی گیر میدادم و دعوا میکردم.... و در جواب همسر میگفتم من ناراحتم حق نداری سر من داد بزنی! در نتیجه روز پر تنشی بود..... و قبل از رفتن به مهمونی که من کلی غر زده بودم که نمیخوام بیام هم یه دعوا کردیم . دوتامون عین دوتا برج زهر مار رفتیم! من همیشه تو بدترین شرایط هم ظاهر حفظ میکردم ولی ایندفعه واسه اولین بار گفتم بذار بفهمن من چقدر ناراحتم!!!! خیلی بداخلاق و اخمو رفتم کلا هم درحال کنترل چونم بودم که نلرزه و اشکاهم که همون تو بمونن و نریزن پایین و درواقع یه دریاچه تو چشمام بود.چقدر خوبه یه جایی هست به نام دستشوئی که حداقل اونجا مطمئنی حریم خصوصی امنی داری و میتونی بری گریه کنی و بیای! البته بماند که همه فوق العاده مهربون شده بودن و مادرشوهر گفت خوبی مهرناز جون؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! منم اینقدر سرد نگاش کردم. چندبار خواستن باهام حرف بزنن و دیدن نه من اون مهرناز همیشگی نیستم! آخه آدم اینقدر دورو وقتی مهمون نداشتید چطوری با من رفتار میکردید!!! زن عمو های همسر هم زرنگگگگگ قشنگ منو فهمیدن. منم گفتم اشکال نداره بذار همه بفهمن بقیه هم یاد بگیرن برای حفظ آبروشون رفتارشونو درست کنن..شام هم کلا نصف کف دست نکشیدم و کسی هم جرئت نکرد بهم تعارف کنه اینقدر اخمو بودم. کلا دوتا هویج پخته از کنار مرغ ها برداشته بودم و یه ذره برنج! همونم پائین نمیرفت. ظرف هم نرفتم بشورم..... بعدشم که مهمونا پاشدن و رفتیم بدرقه به همسر گفتم نشینی ها! و رفتیم. رفتیم بیرون دیدیم چه برفی.....10 سانت حداقل رو زمین بود و همچنان میومد. ماشینها که کلا زیر برف بودن. تا مردا بیان ماشین هارو تمیز کنن و راه باز کنن. من و خانوما تو کوچه وایسادیم! اولین بار بود از سرمای هوا لذت میبردم داغی وجودمو آروم میکرد. چندتا سلفی با یکی از مهمون کوچولو ها گرفتم و برف بازی کردیم و حالم بهتر شد. سوار شدیم و راه افتادیم در خونه اومد پیاده بشم یه گلوله برفی از اون طرف ماشین پرت شد بهم..همسر خندید منم خندیدم. یه کم برف بازی کردیم و تا تونستیم گلوله برفی کوبیدیم بهم و عکس گرفتیم و رفتیم خونه....
ا
خانوم مهندس
۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

خونمون بوی گل نرگس گرفته، حال منم خوبه اما تو باور نکن.

فردا شب خونه پدرشوهر مهمونی و ماهم باید بریم. عجب شانس بیخودی دارم من دلم نمیخواست تا یه دوهفته ای اصلا ببینمشون!

خانوم مهندس
۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

انگار یه چیزی تو دلم شکسته هرکاری میکنم خوب نمیشم! تازه فهمیدم چرا میگن دلم شکست. دقیقا انگار یه لیوان بلوری سمت چپ قفسه سینم شکسته، پودر شده..... مدام دارم جلو بغض و گریمو میگیرم.بعضی لحظه ها به خودم میام میبینم خوبم شاید از همسرم ناراحت نباشم ولی دوباره همونجا تیر میکشه... حالا هر چقدرم بگه ببخشید، بگه اشتباه کردم، بگه مامانم اشتباه کرده حق داری! مگه برای من فرقی میکنه! هرچقدرم واسه اولین بار تو زندگیمون پذیرفته باشه که من حق دارم و باید معذرت خواهی کنه! واسه اولین بار فقط بگه حق با تو و ببخشید و کولی بازی درنیاره! بازم دقیقا همونجا یه چیزی شکسته :( خیلی ناراحتممممممممممممممم

سرکارم یه گند زدم. اشتباه کردم به رئیس(مسئول اورژانس) اعتماد کردم و رو حساب حرفش زیر یه برگه رو امضا کردم. بعد رسید دست کسی که خیلی دلش میخواد از رئیس آتو (درست نوشتم؟) بگیره و رفت تا تهش که مو رو از ماست بکشه بیرون و کشید! این طوری شد که 1 ساعت تو انبار داشتم توضیح پس میدادم! 1 ساعت دفتر مدیریت! 1 ساعت اورژانس ! و حرفی هم نداشتم درست میگفتن. من باید کارمو درست انجام میدادم نباید به حرف یکی دیگه اعتماد میکردم! تاوان بدی دادم واسه درک این جمله که به کسی اعتماد نکن! حتی به کسی که بیشترین اعتماد بهش داری! حتی خودشم بهم گفت.... مهم نیست امشب بخوابم حس بدم از بین میره بقیه هم حق دارن هرچی بگن، واسه خودم تجربه بزرگی شد...

خانوم مهندس
۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر