دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

همون روز که بازرس ها رفتن من با ذوق زنگ زدم به همسر که بگم چی شد حس کردم ناراحته. گفت عمو ایرج مرد :(

عمو ایرج داماد بزرگ عموش بود، یک سال بود که درگیر بیماری بود ، تومور مغزی داشت و همه میدونستن حالش خوب نیست. من خودشو چندبار بیشتر ندیدم ولی زنش :( خیلی جوون و خوشگله دقیقا عین مهتاب کرامتی صورتش. من از روز اول این دختر عمو رو خیلی دوست داشتم به نظرم یه آدم خوشبخت کامل بود. خیلی قیافش برای من خاص بود چشمای آبی داشت. دوتا بچه یه دختر یه پسر، وضع مالیشونم خیلی عالی بود و از همه مهمتر شوهرش بینهایت دوسش داشت همیشه عاشقانه دوسش داشت . مثل این بچه های 17 18 ساله شوهرش دورش میگشت. مثل بقیه نبودن که فقط زن و شوهرن واقعا علاقه بینشون بود.از نظر همه اوج خوشبختی یعنی زندگی اونا.

ولی حالا :( من قبول دارم که مرگ حقه ولی الان این زن جوون با دوتا بچه کوچیک میخواد چیکار کنه؟ تو این مملکت که همه زن بیوه رو به یه چشم دیگه نگاه میکنن میخواد چیکار کنه؟ این همه زحمت کشید واسه این زندگی، تلاش کرد، حالا چیکار کنه.

دیروز  تو مسجد بهم گفت من بیوه شدم! باورت میشه من بیوه شدم :( خیلی ناراحتم براش.

خانوم مهندس
۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

دوشنبه خیلی استرس داشتم از اول صبح بدو بدو دنبال تکمیل کردن فرمهایی بودم که باید آماده میشد. یه فارماکوپه هم باید آماده میکردم که کامل نبود شب قبل تو خونه 4 یا 5 ساعت واسش وقت گذاشته بودم. بالاخره که اومدن. واسه من یه خانم دکتر از غذا و دارو اومده بود که قبلا خیلی تلفنی باهاش صحبت کرده بودم هرجا گیر میکردم بهش زنگ میزدم. خوبیش این بود که میدونست کار میکنم. تو چک لیستش همه آیتم هام ok خورد :) از فارماکوپه ام خیلی خوشش اومد و گفت عالیه. یه سری جدول و فرم هم خودم تهیه کرده بودم خیلی خوشش اومد. بالاخره که با رضایت کامل رفت :)

همون روز هم دو نفر اومده بودن یکی از انکوباتورهای بخش نوزادان تعمیر کنن. یه دختر هم از شرکت نمایندگی پمپ سرم هامون اومده بود واسه بازدید سالیانشون. من باید تو تمام بخشا میبردمش تا همشونو تست کنه. کلا روز پرکاری بود. این وسط فقط همین دختره خیلی ذوق میکرد. بنده خدا هر بیمارستانی میرفته رفتار خوبی نمیدیده. اون بیمارستانها که کارشناس تجهیزات پزشکی نداشتن که یه اجازه از مدیر میگرفته و راه میفتاده تو بخشا و چون کسی نمیشناختتش تا بیاد توجیهشون کنه و بگه چیکار داره کلی حرص میخورده و خب معمولا برخوردای خوبی نمیشه وقتی یه غریبه بیاد تو بخش و بخواهد تو دست و پا باشه. خیلی بیمارستانها که رفته بود از برخورد خود مسئول تجهیزات پزشکی ناراحت بود. میگفت انگار قراره جایگاه اونا رو ازشون بگیرم اومدم بازدید و خلاصه دلش پر بود.ولی خب اینجا دیگه راحت بود باهم میرفتیم ، همه بخشها هم از قبل درجریان بودن. منم جای همه چیو میدونستم اتاقای خالی هم میشناختم که ببرمشون اونجا و کلا خیلی راحت بود. همش هم به من میگفت چقد همه با شما خوبن، چقد شما انرژی دارین، همه معمولا از کارشون مینالن و .... کلا بچم ذوق زده بود. منم دوسش داشتم خدایی خوشحال بودم دختره ، پسر نیست!

خانوم مهندس
۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

چند روزه از استرس خوابم نمیبره. نه ظهرا میتونم بخوابم نه شبا.. همش استرس کارمو دارم یه جورایی چیزای بیخودی بهم ریخته و هرکاری میکنم جمع نمیشه :( از اون بدتر این مسئول فنی بودن من خیلی فشار کارمو زیاد کرده. دیروز مدیریت پیجم کرده رفتم دیدم متخصص اورولوژی هم اونجاست یه بسته دستکشم دستشه میگه کل این بسته هیچکدوم شصت نداره :/ حالا دستکش از این نایلونی ساده هاست که تو خونه ها هم خیلی استفاده میشه. لاتکس و اینجور چیزا نیست. مدیر هم داد و بیداد که همه اینا رو مرجوع کنید. 0_0 میگم آقای مدیر تو تمام بخش ها دارن استفاده میکنن خیلی وقته، مشکل خاصی نبود. این بسته شاید مشکل داشته اتفاقی. بقیه خوبن. باز داد و بیداد...

همون موقع هم مسئول اورژانس یه رول ملافه گرفته دستش اومده میگه خون از اینا رد میشه (خب چرا به من که مسئولشم نگفتی تا حالا؟ بدو بدو اومدی به مدیر گفتی!!!) کلی فرم براشون طراحی کردم که مشکلاتشونو گزارش بدن یا مستقیم به خودم بگن. ولی فقط یاد گرفتن بدو بدو برن پیش مدیر. مدیر هم عصبانی گفت برو اینو اینطوری پرت کن جلو دکتر فلانی(مسئول انبار داروئی) و رول ملافه رو با تمام قدرت پرت کرد تو در 0_0

من که قشنگ داشتم سکته میکردم... مسئول اورژانس هم کلا از شکایتش پشیمون شده بود. هرچی هم میخواست کلا حرفشو پس بگیره نمیشد. مدیر پاشده بره اونجا دعوا... من دیگه نرفتم ببینم چه خبره!

امروز از معاونت غذا و دارو میان بازرسی درمورد همین چیزا منم از استرس دارم میمیرم. دعا کنید به خیر و خوشی تموم بشه فردا هم که تعطیل فقط بخوابم :(

تو کار خودم خیلی به همه چی مطمئنم ولی تو این مورد مسئول فنی بودن نه :(

خانوم مهندس
۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

پنج شنبه شب درکمال آرامش داشتم غذا درست میکردم، همسرم رفته بود دوش بگیره که گوشیم زنگ خورد. بیمارستان بود :( تاسیساتمون خیلی تند تند برام توضیح داد که کابل برق یکی از دستگاهها خراب شده گفتن همین امشب باید درست بشه و چیکار کنم؟

اسم دستگاه اشتباه گفت به من. منم گفتم خب برن از یه بخش دیگه بگیرن تا شنبه بیام ببینم چی شده؟ کلا هم چیزی که توبیمارستان زیاده کابل برق! بعد حدس زدم قضیه یه چیز دیگه است که انقد شلوغش کردن. خودم زنگ زدم زایشگاه و دیدم بله مال فتال مانیتورینگ بوده و چون ما فقط 1 دونه ازش داریم اینقد همه اصرار دارن درست بشه. نگو خانوم دکتر دیگه مریض پذیرش نمیکنه و همه رو میفرسته جاهای دیگه 0_0 اینقد هی زنگ زدن که گفتن باشه میام. همسر منو رسوند و رفت.رفتم دیدم کابلش معمولی نیست اول اینکه خروجی آداپتوش 19.5 ولت ولی همه کابلای ما 12 :/ کلا فیشش هم فرق داره. بعد با سوپروایزر راه افتادیم تو کل بیمارستان هرجا که شک داشتیم دستگاهی مثل این کابل داشته باشه پیدا کنیم. تمام بیمارستان رفتیم. اتاق عمل، icu ، حتی آزمایشگاه که اونور بیمارستانه. پیدا نشد . سوپروایزرم میگفت من نمیدونم باید درست بشه. نصف بیمارستان بخوابون ولی اینو راه بنداز. فقط شانس آوردم یکی دیگه از سوپروایزرا نبود من رابطه خوبی ندارم باهاش. فقط بلده همه چیو شلوغش کنه و اوضاع بدتر کنه.مسئول بحران هم هست ولی به نظر من خوش یه نوع بحرانه :/ تنها شانسم همین بود که بحران نبود.

بعد گفتیم طوری نیست تعمیرش میکنیم. مشکلم سیم نبود، خود فیش شکسته بود با کمک تاسیسات و خلاقیت های خیلی ضایعی سرهمش کردیم (با چسب 123) تا شنبه بتونیم بریم از شرکتش بخریم.1 ساعتی هم اینکارمون طول کشید و بلاخره سرهم شد.ساعت شد 11:30.

همسر اومد دنبالم بداخلاق :/ عصبانی بود از دستم حقم داشت. ولی خب حالا که دارم حق آنکالی میگیرم اگه نرم پولم حروم نیست؟ وقتی یه مسئولیت قبول کردم باید انجامش بدم دیگه! به همسرمم کامل توضیح داده بودم از اول. تا الانم مشکلی نداشته ولی هیچ وقت شب نیومده بودم. یه جورایی غیرتی شده بود.من اولش بهش گفتم توهم باهام بیا تو خودش گفت نه من نمیام  و باهمون شلوار راحتیش منو رسوند :/

خلاصه که کلی باهاش حرف زدم و رسیدیم خونه. سریع غذا رو حاضر کردم و بهش گفتم عزیزم من اینقد دوست داشتم توهم باهام بیای خودت گفتی نمیام و از این حرفا. غذا که خورد آروم شد نیم ساعت بعدم کلا یادش رفت خداروشکر.

حالا منو بگو که باید استرس کار داشته باشم هم خونه :/

جمعه شب دوباره گوشیم زنگ خورد. انقد استرس بهم وارد شد تا ببینم کیه. مامانم بود ولی استرس یه دفعه کل انرژیمو گرفت :(

خانوم مهندس
۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۰۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

http://nikolaa.blogfa.com/post/1450

این پست بخونید، تمام روزهای زندگی مجردیم به همین منوال گذشت، وقتی خوندمش یاد تمام قدم زدنهایی افتادم که نتونستم بزنم، چون دیرم میشد :(

خانوم مهندس
۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

دیشب رفتیم خونه مادرشوهر، برادر شوهر بعد یک ساعت از حموم اومده بیرون. میگیم سلام! دقیقا عین گاو یه نگاه دقیقی به ما کرد و رفت 0_0 خیلی دقت کردم ببینم حرکت دیگه ای تو صورتش هست یا نه؟ که نبود!

برادرشوهر کلا عشق ماشین و لوازم جانبی ماشین و هرچی به ماشین مربوط بشه است. همسر هدیه تبلیغاتی از یه جا گرفته بود. آفتابگیر ماشین بودن از اینا که از بیرون رو ششه ماشین میذاری فکر کنم!بالاخره که چیز بدی نبود. دم در قبل از اینکه بریم تو از جعبه درآوردشون و به شوخی گفت هدیه تولد بدیم به داداشم و خندید!

بعد از اون جواب سلام گرمی که ازش گرفتیم همسر گفت بیا هدیه تولدت، باز عین گاو نگامون کرد و یه برو بابا گفت و رفت شام خورد. دیگه خیلی بهم برخورد. بعد شام رفته بازشون کرده و هی میگه اینا به درد نمیخورن، اینا چین، از کجا برداشتی و مثلا پرتش کرد اونور 0_0 (این حرکت یعنی پسندیده) همون موقع هم خواهرشوهر فرمودن چه جالب همه هدیه هاش آبی نفتی شدن. منم گفتم : نه ما نمیدیم بهش خیلی بی ادبه! خیلی ادا درآورد. بعد رفتم نشستم پیش همسر و بلند گفتم خیلی بی ادبه داداشت بهش نمیدیدم. جمعشون کردم و گذاشتم سرجاش :)

بعدم برش داشتم و اومدیم خونه! پسره ی بی تربیت ، بی ادب، بیشعور، نفهم! 30 سالته خجالت بکش احترام اطرافینتو داشته باش فکر کرده هنوز پسر بچه 8 ساله است از این ادا ها دربیاره بقیه هم نازشو بکشن. من بودم یه جوری تربیتش میکردم که حداقل جواب سلام دادن بلد باشه. خانوادشم به روی خودشون نمیارن. تازه انتظار دارن واسه همچین آدم بی ادبی من زن کارمندم تو بیمارستان پیدا کنم براشون( حتما!!!!!!!!!!!!!)

خانوم مهندس
۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر
دیروز چندتا از همکارام میخواستن برن عیادت مسئول بخش نوزادن که تازه عمل کرده. به منم گفتن که بیا. خیلی تعجب کردم چون اونا همه دوستای خیلی قدیمی هم دیگه ان. گفتم نه نمیام و باز بهم اصرار کردن که نه بیا تنها نمون تو خونه و این حرفا(خوشحال شدم من جز خودشون حساب کردن).. منم گفتم باشه شما برین من از راه باشگاهم میام. ده دقیقه آخر باشگاه پیچوندم و تند حاضر شدم. سرراهم یه جعبه شکلات گرفتم و رفتم خونشون. 5- 6 نفر از بچه ها بودن از جمله دوستای صمیمی خودم. خیلی خوش گذشت کلی گفتیم و خندیدیم. دلمون هم  نمیومد بلند بشیم. بالاخره که اومدیم. من و خانوم شهردار و یکی دیگه از دوست جونی هام با یه ماشین اومدیم. گفتم بچه ها بریم خونه ما، اونا هم درجا قبول کردن :)
خونمون دیدن گفتن خیلی خوشگل و خوش سلیقه است :) هرچی آلبوم عکس داشتم براشون آوردم.سه تایی نشسته بودیم دور هم، نسکافه میخوردیم و غش غش میخندیدیم. 1 ساعتی بودن و رفتن . حالا قرار شد یه بار درست و حسابی بیان  و چندساعتی دورهم باشیم.
خیلی وقت بود دلم همچین مهمونی خانومانه ای میخواست :)

خانوم مهندس
۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

قسمت اول

امروز همسر مثل همیشه اومد در بیمارستان دنبالم سوار ماشین که شدم دیدم یه اخم شدید کرده. گفتم چرا اخم کردی؟

همسر(با تحکم): به تو که اخم نکردم!

من: پس چرا اخم کردی؟

همسر: به اون ماشین که رد شد اخم کردم، داشت نگات میکرد!

من(در حال ذوق مرگ شدن) : حالا فهمید بهش اخم کردی؟

همسر (با اخم بیشتر) : نمیدوننممم!

قسمت دوم

حدود یک هفته پیش داشتم غذا درست میکردم، همسر اومد تو آشپزخونه و گفت چطوری؟ دستامو تو هوا چرخوندم و یه ژستی گرفتم و گفتم " این طوری"

از اون روز هروقت ازش میپرسم چطوری؟ یه ادایی در میاره و میگه " این طوری" منم به تبع همیشه این کارو میکنم. یه رورز تو ماشین خیلی جدی و بی هوا پرسیدم چطوری؟ دندوناشو آورد بیرون و دوتا دستشو عین خرگوش گرفت و گفت " این طوری" اصلا انتظارشو نداشتم. غش کردم از خنده!!!!

تمام خستگی و درگیری های کارم تو یه لحظه دود شد رفت هوا!!!

خانوم مهندس
۲۰ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۳۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر
عصر جمعه یعنی یه سبد چایی و تخمه برداری بری پارک، یه خانواده پرجمعیتم همسایتون باشن و هی کوچولوهاشون بیان پیشت و برات مزه بریزن :) بعد نیم ساعت یکی از همسایه هات با دو تا ظرف آش رشته بیاد طرفتون :)
بسیار خوشمزه بود :)
خانوم مهندس
۲۰ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
اتاق من طبقه دوم بیمارستانه بین دوتا بخش جراحی، یه عقب نشینی بوده که  با mdf  و شیشه براش در درست کردن. با کمد به دو قسمت کنار هم تقسیم شده و یه پنجره سرتاسری ته اتاق هست که من عاشق این روشنایی و منظره جلوشم. چون اتاق من بالاست و اون پایین پر درخته هرفصل قشنگی خودشو داره.گوشه بالای پنچره یه سوراخ هست که لونه دوتا پرنده است. خلاصه که فوق العاده رویایی. ویژگی خوبش دوری از بخش اداری و نزدیکی به بخش هاست. تنهاییشو یه جورایی دوست دارم هروقت خسته بشم میرم پایین پیش بقیه. یه جورایی حق انتخاب دارم...دقیقا زیر اتاق من با همین مشخصات اتاق اکو که دوتا دستگاه اکو اونجاست.
امروز تو اتاق سوپروایزر بودم، جلو اتاق اونم یه باغچه پر گل و میزشو روبه پنجره گذاشته. بهش گفتم چه ویوی خوبی داری!گفت آره خیلی دوسش دارم. گفتم البته منم ویوم خیلی خوبه. گفت آره میخواستن اتاقتو ازت بگیرن میدونستی؟ 0_0 گفتم نه واسه چی؟ گفت قرار بود اکو بیاد جای تو، سونوگرافی بره جای اکو. حالا اون قسمت بخوان بازسازی کنن باید سونوگرافی جابه جا بشه. تو هم بیای تو این اتاق کوچیکه !!!
اتاق کوچیکه یه اتاق 2در 3 که فقط یه در داره، نه پنجره نه هواکش بسیار کثیف و دلگیر و دیوارای خاکستری. دقیقا هم چسبیده به دفتر مدیر :(
دلم ریخت! نمیدونستم اگه مدیر تصمیمشو بگیره و بهم بگه اتاق خالی کن چیکار باید بکنم، یه جورایی همیشه حس بدی نسبت به تغییر داشتم. پرسیدم اون قسمت کی باز سازی میکنن؟ گفت نمیدونم دقیق.
همینجوری تو فکر بودم منشی اتاق اکو و سونو دیدم، گفتم خانم براتی قرار بیاین اتاق منو بگیرین؟ گفت نه! من گفتم نمیتونم روزی 10 بار این پله هارو برم بالا و پایین و منشی جفتشون باشم. بعدم خانوم دکترا قبول نکردن :) گل از گلم شکفت. گفتم خداروشکر قبول نکنید. گفت نه همون موقع نه دکتر قلب نه سونو قبول نکردن. قراره یه اتاق مثل همون رو به روی اتاق اکو درست کنن ^_^
ها ها ها ها چقدر خوشحال شدم :) چه نقشه های شومی واسه اتاق نازنین من داشتن ها!!!!
خانوم مهندس
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر