دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۰ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

صدتایی شدنم مبارکککککککککککککککککک اولین پست سه رقمی. تو تجربه های وبلاگ نویسیم اولین باره موفق شدم(از نظرخودم البته)درسته مثل وبلاگای دیگه هر پستم 40 تا کامنت نداره ولی دوستای خوبی دارم.

اینجا سومین وبلاگ منه. اولیشو وقتی تازه ازدواج کرده بودم ساختم یه شب که از دست زن عموی همسر خیلی ناراحت بودم و دلم شکسته بود و هیچ کس نبود باهاش حرف بزنم.تصمیم گرفتم وبلاگ بسازم و توش بنویسم. تا دوماه قبلش تو خوابگاه زندگی میکردم و دورم پر از دوستایی بود که میشد باهاشون دردل کرد. خانوادمم که پیشم نبودن. منم وبلاگ ساختم ولی اصلا حرفی برای گفتن نداشتم. بیشتر روزا خوب و خالی از اتفاق بود. صبح پا میشدم و تلویزیون نگاه میکردم نهار درست میکردم و 2 همسر میومد نهار میخورد و میرفت تا 9 شب تنها بودم. نه کسی میدیدم نه اتفاقی میوفتاد نه حرفی برای گفتن داشتم شاید ماهی 2 تا پست میذاشتم واسه دل خودم. بلاگفا که خدا بیامرز شد اومد تو بیان یه وب ساختم.ولی خیلی بیخیال بودم هیستوریمو هیچوقت پاک نمیکردم. حتی وبم تو بوک مارکم بود. حس کردم همسر میخونه چند بار یه تیکه هایی ازش شنیدم. درجا حذفش کردم. تا اینکه شدم خانوم مهندس پر از حرف و اتفاق...پر از زندگی :) پر از جوونی و هدف. تشنه پیشرفت. حالا صدمین پستمو مینویسم. خدایا شکرت.

دیروز به زور همسر بلند کردم بریم بیرون چقد میخوابی هوا به این خوبی. رفتیم پارک اول شهرمون اینقد برفا خوشگل بودن اینقد اونجا خوشگل بود. هوا هم عالی یه آفتاب خوب ولی بدون عینک تقریبا کور میشدی اینقد همه جا برف بود.یه دریاچه هم هست که یخ زده بود و چندتا پسره روش راه میرفتن.البته خوب شد رفتیم چون از بعدازظهر دوباره برف شروع شد اونم چه برفی.صبح دوباره نمیشد ماشین بیاری بیرون و من خودم رفتم البته اینقد سرد بود که با تاکسی رفتم. ساعتای 10 که از بیمارستان اومدم بیرون میخواستم برم انبار باد میومد و برفای رو درختا میریختن انگار دوباره داره برف میاد :)

اینم دریاچه یخ زده



خانوم مهندس
۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۷ نظر

یه چند روزه درگیر پرینتر سی تی اسکن بودیم، خیلی اذیتمون میکرد و همچنان ادامه داشت. دیروز یکی از بچه های رادیولوژی خیلی با اعتماد به نفس گفت من اومدم تصویر افقی کنم دیگه بعدش پیغام داد آی پی عوض شده نفهمیدم دیگه درست شد یا نه :/ دقیقا بدبختی ماهم از همین آی پی شروع شد. امروز با مهندس ای تی البته اون که جوون تره و جدید اومده. چند ساعت اونجا بودیم. یه نرم افزار نصب کردیم که شرکتش از راه دور بتونه تنظیماتشو درست کنه،چون ویندوز خیلی قدیمی بود کلا گیر ما پیدا کردن ورژنی بود که روی اون سیستم باز بشه و فاینالی پیدا شد. امروز کار ما خیلی راحت بود نشسته بودیم و اونا از تهران کار انجام میدادن. من و مهندس آی تی هم نشسته بودیم به صحبت. چند هفته پیش یه روز که من و همسر در خونه پیاده شدیم و داشتیم در باز میکردیم بریم تو. ایشون با ماشین رد شد و کامل مارو دید. من به روی خودم نیاوردم. بعد امروز شروع کرده که شما تو همین شهر زندگی میکنید؟ میگم آره. بعد میگه من یه بار طرفای فلان خیابون دیدمتون. گفتم اره خونمون اونجاست. بعد دیگه شروع کرده که خونه مال خودتونه یا مستاجرین؟ بهش گفتم و باز درمورد حقوقامون و کارانه صحبت کردیم . بعد یهو پرسید پارسال ازدواچ کردین؟ گفتم نه دوسال و نیم پیش. گفت چقد زیاد گفتم یه سالم عقد بودیم با بند و بساطای قبلش میشه 4 سال. گفت مگه متولد چندی؟ گفتم 69 اونم متولد همون سال بود. خیلی تعجب کرد.یه عالمه سوال دیگه درمورد سن همسر و کارش پرسید. بنده خدا این همه سوال ذهنشو مشغول کرده بود خوب شد من امروز به سوالاتش جواب دادم. نمیدونم من چرا هیچوقت از این سوالا از کسی نمیپرسم . حتی از خانوم ها مردا که اصلا. ولی خیلی بامزه است. هم سنیم و شروع به کارمونم یکیه حتما همکارای خوبی در سالهای آینده واسه هم میشیم.قدیمیا رو که میبینم اول از اینکه اینقد از بچه های هم ، همسرای هم یا حتی خانواده هم باخبرن تعجب میکنم ولی وقتی فکر میکنم 18 سال هرروز 7 ساعت باهم درحال کار کردنن میفهمم که حتما خیلی برای هم درد دل کردن، مشکلات یکدیگرو حل کردن و مثل یه دوست باهم بودن.منم حتما همینجوری میشم با همکارام ولی طول میکشه.

دیروز به همسر گفتم از تو پاساژتون یه مقنعه مشکی برام بخر، یه کم فکر کرد و گفت سایز نداره؟ وای اینقد خندیدم :) دیگه داشت بهش برمیخورد. اصلا حواسم به کوتاه و بلندی مقنعه نبود. اونم یه دونه بلند برای من خریده. به روی خودم نیاوردم چون اگه کوچکترین چیزی میگفتم ، میگفت پس چرا اینقد به من خندیدی؟دیدی سایز داشت. ولی خدا خیرش بده حالا مقنعه ام هم بلنده. چقدم بهم میاد :)

خداروشکر روابط با همسر عالی و عاشقانه :) هرروز که میگذره بیشتر دوسش دارم خدایا شکرت که دارمش.

خانوم مهندس
۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

تو این سفری که رفتیم من هیچی از خواهر شوهر نگفتم ولی چون برای دوستان سوال شد گفتم بذار بنویسم. آخرین باری که خواهر شوهر دیدیم به دلایل نا معلومی با من و همسر قهر کرد اینقد که جواب سلام و خداحافظ ما رو هم نداد و ما نتونستیم واسه وقتی که میره دانشگاه ازش خداحافظی کنیم.قبل از این که بریم همسر گفت نمیخواد اونجا دعوتش کنین ها. یهو دلم پر شد از یه حس بد . دوست ندارم با کسی قهر باشم. من که با کسی دعوا ندارم. بعد مادرشوهر و پدرشوهرم ناراحت نمیشن ما تا اونجا رفتیم یه سر به دخترشون نزدیم؟ به خودم گفتم من کار درست میکنم رفتار بقیه به من مربوط نیست . هرکس اندازه شعورش رفتار میکنه.

روز اول که رسیدیم مامانم گفت زنگ زده خواهرشوهر دعوت کنه که ما میریم اونم بیاد اونجا ولی خانوم جواب گوشیشو نداده :/ من زنگ زدم خیلی طول کشید تا جواب بده بعدشم اینقد سرد و مسخره جوابمو داد که حال خودم داشت بهم میخورد ولی به روی خودم نیاوردم گفت خیلی درس دارم و کار دارم و بالاخره که نیومد. چند روز بعد با همسر رفتیم بیرون در یه  شیرینی فروشی به همسر گفتم بیا یه جعبه شیرینی بگیریم شب یه سر بریم خوابگاه من نیم ساعت به خواهرت سر بزنم زشته. حالا اون نمیاد من میرم. شب دو بار زنگ زدم هر دو بار ریجکتم کرد. یک ساعت بعد زنگ زدم و جواب داد باز ادا درآورد و من نذاشتم حرف بزنه گفتم ما نیم ساعت دیگه میایم بهت یه سر بزنیم و تمام. مامان هم باهامون اومد. مارو که راه ندادن خودش اومد تو ماشین نشستیم و رفتار زشتش این بود که جلو مامانم جواب سلام داداششو نداد. بالاخره تموم شد و یه نفس راحت کشیدیم. روز آخر مامان غذا درست کرد و گفت باید بگید حتما بیاد زشته. من دوباره زنگ زدم و گفت باشه میام. ما بیرون کار داشتیم و بعد رفتیم دنبالش. بازم تو خونمون همون رفتار زشت داشت کلا خیلی خودشو گرفته بود و با کسی حرف نمیزد.همون اول لب تابشو روشن کرد و گفت خیلی کاراش مونده. خب طبیعیه یه سری افراد بیشعورن (فقط این جمله آرومم میکرد) همسر و داداشم که با تلویزیون فوتبال بازی میکردن و من و مامانم  نشسته بودیم کنار خانوم هی مثلا باهش حرف میزدیم. خداروشکر بعد از نهارم یک ساعت بعدش بلند شد که بره. همسر هم سوییچ داد به منو گفت میتونی بری؟ گفتم آرههههه :) و خیلی شیک خواهرشوهر رسوندم حالا من که رانندگی نمیکردم یهو تو این بزرگراهها و پل و رمپ و اینجور جاها. مخصوصا توی یه چهارراه شلوغ باید میپیچیدم با بدبختی رفتم. و البته همش با لبخند و خنده واقعا دلم نمیخواد با کسی قهر باشم یا رفتار زشتی با کسی داشته باشم. رفتار اون به من ربطی نداره. حداقل پدرشوهر و مادرشوهر ازمون ناراحت نمیشن.و فقط همین برام مهمه.

خانوم مهندس
۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

یه دکتر جدید گوش و حلق و بینی برامون اومده و یه لیست بلند بالا داده بود به رئیس (مسئول درمانگاه هم هست) که براش تهیه کنیم. توی این لیست یه چراغ پیشونی هم بود. من چندتا عکس از شرکتای مختلف گرفتم یه دونه هم تو اتاق عمل داشتیم. یه چندتا سوال درمورد لیستش داشتم. به رئیس گفتم هروقت بود به من خبر بده بریم باهاش صحبت کنیم. گفت باشه. ساعتای 11 زنگ زد اتاقم که من تو واحد بهداشتم برو چراغ پیشونی اتاق عمل بگیر و بیار. واحد بهداشت اولین اتاق درمانگاه که مسئول بهداشت و مسئول تغذیه اونجان و همه تلاششونو میکنن که بیا تو خود بیمارستان هرروز باید کلی راه بیان. درمانگاه اونطرف حیاط بیمارستانه.

من خیلی تو اتاق عمل معطل شدم تا چراغ بگیرم و همش حرص میخوردم که الان آقای ق منو میکشه. بدو بدو رفتم دیدم به به درحال بگو و بخند، تازه واسش چایی هم ریختن. اصرار به من که بشین .منو بگو چقد حرص خوردم. تازه تعریفاشون گل کرده بود. نشستیم چایی بیسکویت خوردیم و آقای ق کلی خاطره گفت و ما خندیدیم..بعد بحث تشویقی اومد وسط که من اصلا نمیدونستم چیه راستش الانم دقیق نمیدونم داشتنش چه تاثیری داره. ولی آقای ق گفت این دکترا خیلی مغرورن و باید به زور ازشون تشویقی بگیری و من برای بچه های اورژانس همیشه میگیرم. بعد اسم ماهارو نوشت و گفت براتون تشویقی میگیرم :) یه نیم ساعتی گذشت از چایی خوردن و از جای گرمشون دل کندن و رفتیم پیش دکتر. خداروشکر گفت ابزارش اگه ایرانی یا پاکستانی هم باشه قبوله ولی چراغ پیشونی عین همین میخواد که مال اتاق عمله :) قیمتش 4 و نیمه. من هی عکس بهش نشون دادم از این 800 تومنیا که جناب دکتر نپسندیدن. دیگه امور مالی میدونن و دکتر. یه دستگاه خیلی مهم تو زایشگاه داریم که خیلی قدیمیه و همیشه مشکل داره. اگه بخوایم بخریم 4 و نیم درمیاد برامون. ولی نمیخرن و میگن پول نداریم. حالا به نظرتون اینقد پول میدن واسه یه چراغ پیشونی؟؟؟؟؟ به قول رئیس مثل این معدن چی ها...

چندتا پیش فاکتور گرفتم فردا دوباره نشون دکتر میدم اوکی که بده این کوچولو موچولو ها رو میگیریم تا برسیم به این تیکه بزرگاش.

مدیر بیمارستان از همون اول منو دوست نداشت الانم اصلا آدمی نیست که بخواد طرف منو بگیره. باهام بد نیست ولی خیلی اهل مشورت کردن و درجریان گذاشتن من تو امور نیست. من باید کشف کنم مسائل مربوط به کارو. امروز مسئول بهداشت میگفت خیلی با خانم مهندس قبلی خوب بوده. همش خانوم مهندس تو اتاقش بوده و باهم میگفتن و میخندیدن. الانم هرچی میشه اول زنگ میزنه به اون باهاش مشورت میکنه من از اینور اونور باید مسائل مربوط به تجهیزات بشنومم. ولی درستش میکنمممم کم کم

آها یه چیزی دیروز یه آقایی زنگ زد بهم گفت شمارمو از خانم مهندس قبلی گرفته. واسه کالیبراسیون سالیانه میخواست به شرکت اونا بگیم بیان. از این موارد زیاد به من زنگ میزنن. اقا هم با شخصیت بود. گفتم مشخصات شرکت برام بفرست من وقتش که شد از شرکت شماهم استعلام میگیرم. یه اس داد و من شمارشو سیو کردم. آقا ما اومدیم خونه رفتیم تو تلگرام یهو تو پروفایلا عکس یه پسر لخت تو استخر دیدیم. قلبم وایساد هرچی فکر کردم اینو نداشتم دیگه، این از کجا اومده ؟؟ کلی فکر کردم یاد این نکبت افتادم. حالم بهم خورد شمارشو پاک کردم و گفتم صد سال به شرکت اینا زنگ نمیزنم. جالبه دوسال پیش هم اینا اومده بودن و خیلی اصرار داشت بیاد دوباره بیمارستان ببینه .. مرد حسابی شماره کاری به یکی میدی عکس پروفایلتو آدمی زادی بذار کارو کاسبیت کساد میشه برادر من .

خانوم مهندس
۲۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

آخرین پستمو که نوشتم انگار کوه کنده بودم، انقدر خسته و داغون بودم.همون روز برف شروع شد. من که هرچی حیاطمونو میدیدم خبری نبود، نمیدونم چرا تو حیاط ما برف نمیشینه. شب که همسر اومد گفت به زور از تو برفا ماشین آورده خونه و فردا صبح نمیتونه ماشین دربیاره و باید پیاده برم....

صبح که بیدار شدم گفتم همه چیو درست میکنم و با انرژی پاشدم همسر که خواب بود. حاضر شدم و شالگردنمم برداشتم و رفتم بیرون یهو اینجوری شدم :) چه هواییییی، اصلا سرد نبود. از همه مهمتر چه برفییییییییی اینقدر همه جا سفیده و قشنگ بود که مست میشدی درختا همه رویایی شده بودن. منم عین بچه ها ذوق زده شدم و تصمیم گرفتم بیخیال تاکسی بشم و پیاده برم. وارد خیابون اصلی شدم ذوقم صد برابر شد. پارسال که برف درست و حسابی ندیده بودم امسالم اولین بار بود. یه عالمه هم عکس گرفتم. درواقع کل راه درحال عکس گرفتن بودم. خداروشکر دبستانی ها تعطیل بودن :)

اینم عکس روز برفی

یکی دیگه :)

روزم خوب شروع کردم و واسه اولین بار اتیکتمو زدم و تا ظهر درش نیاوردم و هی واسش ذوق میکردم. وقتی رفته بودم خونمون جا کارتی مامانمو گرفتم :) اون رفت دوباره از کارگزینیشون گرفت.کارهارو تا حد امکان سروسامان دادم. تقصیر خودمه مدت زیادی نبودم دارم دوباره از گیج و منگی درمیام. ولی به یه نتیجه مهم رسیدم کار کردن با مردا خیلی بهتر از زناست. زن ها خیلی حسودن یا بدجنس نمیدونم. چیزی که کم کم داره به من ثابت میشه بامعرفتی مردا و نامردی خانوم هاست. شایدم اشتباه میکنم ولی فعلا از اینکه بیشتر همکارام مردن خوشحالم...

خانوم مهندس
۲۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

تصمیم گرفتم اتفاقات هفته گذشته رو بیخیال بشم و از الان بنویسم چون حس و حال اون لحظه ها رو ندارم و پستام آبکی میشن.

امروز دومین روز کاری من بود. دیروز که اینقد کار داشتم وقتی همسر دم در منتظرم مونده بود و بهم زنگ زد تازه فهمیدم ساعت 2 شده وگرنه همچنان مشغول بودم.امروزم همینطور پرانرژی رفتم سرکار که یکهو پیج کردن کمیته دارو درمان و تجهیزات پزشکی ساعت 8 در دفتر مدیریت 0_0 حالا دبیر کمیته کیه؟ من...روحمم خبر نداشت حالا من هفته پیش نبودم دیروز که بودم. تو برنامه هم زده بودن 25 ام نه 23 ام :) رفتم به مسئول آموزشی مون گفتم دوست داشتین به منم بگین؟ خندیدن و گفتن نه.حالا اینا هیچی تو جلسه مسئول بخش ها عین بچه ها هی به مدیر میگفتن ما اینو میخوایم ما اینو نداریم . اینمون خرابه 0_0 حالا نیازاشونو هروقت من میگفتم مدیر میگفت ولش کن بعد جلو اونا میگفت خب خانوم مهندس پیگیری کنید 0_0 از همه بدتر مسئول زایشگاه بود.جمعه صبح که خونه بابا اینا بودیم زنگ زدن که بیا فتال مانیتورینگمون خرابه. گفتم مسافرتم نیستم هی میگن نه بیا. گفتام خب عزیزم نیستم چیکار کنم با جت بیام؟ یکشنبه صبح اولین کاری که کردم رفتم اونجا و دیدم چیزی نیست کابل پروب قطعی داره با چسب برق درستش کردم. تا ظهرم چند بارم سر زدم اوکی بود. بعد خانوم تو جلسه میگه آقای مدیر فتال ما خرابه نمیدونیم چیکارش کنیم خانم مهندسم دیدش ولی انگار فرقی نکرده 0_0  بعد جلسه 5 بار رفتم زایشگاه هرسری به مریض وصل بوده و کار میکرده ..... خیلی ناراحتم از دست همشون. اون یکی برگشته میگه من فشارسنجم خراب شده خانم مهندس گفته من تجهیزاتشو ندارم 0_0 یعنی هفته ای دوبار من دارم فشار سنج تعمیر میکنم واسه اینا . یک سر درد بدی گرفتم و به شدت عصبانی بودم به همشون فرم درخواست خرید دادم و گفتم هرچی میخواین بنویسید واسه همشونم پیش فاکتور میگیرم و میدم امور مالی تا دیگه نگن پیگیری نمیکنی....پرینتر سی تی دیروز پرینت نمیگرفت دیروز با مهندس آی تی مون رفتیم اینقد تو دفترچه راهنماهاش انگلیسی خوندیم تا تونستیم درستش کنیم. امروز گفتن دور عکس حاشیه میفته. مهندس آی تی رفته بود. منم پیج کردن هرچی گشتیم همچین تنظیمی ندیدم اینقد سرم درد میکرد دستمو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم آقای مهندس خودت درستش کن من کار دارم.  گفت حالا به چی داری فکر میکنی؟ گفتم فکر نمیکنم سرم درد میکنه...بچه های رادیولوژی هرکی منو میدید میگفت چرا اینقد بیحوصله ای؟ واقعا فهمیدم هیچکس به ادم رحم نمیکنه منم دیگه میدونم چطوری رفتار کنم. کوچکترین کاری کردن گزارششونو میدم.

ظهر همسر اومد دنبالم یه کم براش گفتم چی شده. گفت مواظب باش کله پات نکنن. منو رسوند و رفت. نفهمیدم چطوری نهار خوردم و رفتم خوابیدم. ولی نخوابیدم انگار مردم بدترین خوابایی که میشد دیدم. خواب دیدم 2 تا پسردایی ام و محمد بحرانی که دادششونه 0_0 سه تایی مردن و زن دایی ام نمیدونه و من باید به روی خودم نیارم درحالی از فکر مردنشون داشتم دیوونه میشدم و فقط بغضمو میخوردم.سوار دوچرخه توی یه شهر که جنگ بود باید میرفتم و اسیر نمیشدم و کلی کابوس دیگه. بیدار که شدم ظلمات بود  عین یه تیکه سنگ شده بودم یه دفعه از خواب پریدم اومدم تو هال دیدم تاریکه چراغ روشن کردم دیدم ساعت 5 عصر و تنهام. یه ده دقیقه دوباره تو تخت خوابیدم ولی بازم پاشدم. تلفنی با مامان حرف زدم . بعدش که قطع کردیم با ایمو زنگ زد که تصویری مکالمه کنیم. (ما که اونجا بودیم اونم گوشی گرفت و خیلی راه افتاد چون ما با حوصله بهش یاد میدادیم) دیدمش حالم بهتر شد. گفتم چایی داری؟ گفت آره تازه درست کردم. گفتم بریز تا خنک بشه :((( خداحافظی که کردیم بهتر بودم. ولی الان که چایی درست کردم و خوردم خیلی بهترممممم

به قول دوستم این روزا میگذره ولی من از این روزا نمیگذرم. زندگی همینه دیگه روز خوب و بد داره فردا میرم همه کارا رو انجام میدم با انرژییییییییییی.

خانوم مهندس
۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

سلاممممممممممممم ما به سلامتی رفتیم و برگشتیم خداروشکر... امروزم اولین روز کاری من بعد از 1 هفته دوری بود. اما اول میخوام اتفاقایی که اونجا افتاد بگم بعد برسم به اینجا.

روز دوم مامان رفت سرکار ساعتای 10 زنگ زد که امشب تولد خانوم کوچولوئه. گفتم دختر دایی ام و پسر خالم باهم ازدواج کردن و همسایمونن. حالا تولد یک سالگی دخترشون بود. یهویی تصمیم به تولد گرفتن برای همین کوچولو و جمع و جور شد. مهموناشون فقط ما بودیم و دخترخالم و همسر و بچه هاش (عمه خانم کوچولو) که اونا هم با ما تو یه ساختمونن. و اون یکی دختر خالم و همسرش و دختر(اون یکی عمه  خانوم کوچولو) داداشم و زن داداشمم قرار بود بیان ولی چون زن داداشم سرما خورده بود نیومدن. بقیه فامیل هم دورن و چون تو هفته هم بود کسی نبود. دو یا سه ساعت بعدش مامان خانوم کوچولو زنگ زد که اگه کار نداری بیا کمک من. منم از خدا خواسته رفتم کمک.من و دختر داییم باهم خیلی صمیمی هستیم تقریبا هم سن و سال و کلا باهم خیلی خوبیم. من رفتم هم یه کم کمک دادم و هم با خانوم کوچولو بازی میکردم. ماشاله اینقد شیرین و نازه همه براش ضعف میرن...همه چی شبیه کیتی بود. یه شخصیت کارتونی فکرکنم. بادکنک بالا سر خانوم کوچولو. کیکیش. شمعش و سالاد الویه همه شکل کیتی بود. منم کلی هنرنمایی کردم :) اینم کارهای من

یکی از هنرهام

یکی دیگه از هنرهام

و هنر بعدی

اینم کیک خانوم کوچولو

شب که مهمونا اومدن خیلی خوش گذشت کلا جو خوب و صمیمی بود. خانوم کوچولو هم کلی ذوق میکرد . یه جا با همون کلاه بوقی اش گذاشتیمش رو مبل 3 نفره تنها. بعد همه براش دست میزدن. خانوم هم ذوق زده یه تکونایی میخورد مثلا داره میرقصه. واسه همه ذوق میکرد. ما همش میگفتیم بچه اس نمیفهمه.ولی انگار کاملا میفهمید براش جشن گرفتن. به ماهم خوش گذشت. جای دوستان خالی.

اینقد بهم مزه داد این تدارک دیدن واسه مهمون..چقد خوبه واسه ادم مهمون بیاد ما که کسی رو جز مادرشوهر اینا نداریم. دوستامونم اکثرا یا دورن یا مجرد.دلم واسه مهمونی دادن تنگ شده بود.

فردا صبحش خیلی جدی به همسر گفتم منم میخوام واسه دخترم تولد بگیرم. یه کم با تعجب نگام کرد و گفت: دخترت؟ کدوم دخترت؟ دخترمون کجا بود؟ گفتم من میخوامممم.اونم گفت باشه هروقت بچه دار شدی تولد بگیر. خلاصه خیلی خیلی خوشش گذشت.


خانوم مهندس
۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

ساعت 2و نیم حاضر و آماده و سرحال نشستیم تو ماشین. صدقه انداختیم و راه افتادیم. از اون دور ابرا رو میدیدیم که دارن نزدیک میشن ولی ما براشون زبون درآوردیم و اومدیم به طرف گرما و آفتاب :) اینقد تو راه با همسر حرف زدیم و خندیدیم. خیلی بهمون خوش گشت. اولین توقف بعد از اصفهان بود. دومیش اردکان. خیلی خوب بود هر دو ساعت یه ربع استراحت.ساعت 8 رسیدیم یزد. برعکس همیشه من غذا درست نکردم واسه تو راهمون. اول یزد از طرف دروازه قران که وارد میشی. یه امام زاده است که خیلی جای با صفاییه. بزرگه و خیلی امکانات برای مسافرا فراهم کردن. خود امامزاده هم که عالیه.ما همیشه اونجا استراحت میکنیم و نهار یا شام میخوردیم. گفتیم حتما همونطرفا میتونیم بریم غذا بخوریم. قبل از امامزاده همسر نگه داشت یه جای خیلی بزرگ و خوب :) رفتیم تو تصمیم گرفتیم مرغ سوخاری بخوریم. یک هو همسر گرام فرمودن دوتا سه تیکه 0_0 این قیافه من و اون خانوم پشت صندوق . گفتم زیاده ها 1 دونه سه تیکه بسه. همسر گفت نه من گشنمه. با اعتماد به نفس سیب مینی و سالادم سفارش داد که روی خود غذا بود. چون جاش خوب بود اصلا عجله نکردیم و با ارامش هم استراحت کردیم هم غذا خوردیم. در نهایت که داشتیم میترکیدیم دقیقا 3 تا تیکه مرغ و کلی سیب زمینی اضافه اومده بود. :/ یعنی یه غذا زیاد گرفته بودیم. و همسر اعتراف کرد هیچ وقت به حرف من گوش نمیده ولی آخرش همون میشه که من گفتم. ظرف گرفتیم و بقیه غذا رو برداشتیم.هی همسر میگفت من نصف پولمو میخوام. گفتم تقصیر خودته باید به من گوش میدادی. رفتیم امامزاده دست و صورت شستیم و تو فلاکسمون چای تازه درست کردیم. و از همه مهم تر نفس کشیدیم چه هوایی .... بهاری بهاری. دریغ از یه ذره سرما.چندتا نمایشگاه مذهبی هم زده بودن اوناهم گشتیم. و دوباره راه افتادیم:)

بازم دو ساعت دوساعت استراحت داشتیم. ولی این آخراش دیگه خسته شده بودیم. به همسر گفتم اگه میخوای بخواب که گفت نه.

تو راه فهمیدیم دوتا پسردایی من هم خونمون هستن.ما با این دوتا بزرگ شدیم یکیشون هم سن منه و اون یکی یک سال کوچک تر. به شدت باهم صمیمی بودیم تا اینکه بعد از قطعی شدن قرار ازدواج من و همسر و اعلامش به فامیل خانواده داییم خیلی ناراحت شدن و گفتن که پسر ما میخواست و ما تازه میخواستیم بیایم صحبت کنیم و از این حرفا. البته روابط همچنان مثل قبله فقط من و پسردایی خیلی باهم رسمی شدیم و زن دایی چشم دیدن منو نداره :)

منم فکر نمیکردم اون منو واسه ازدواج بخواد و دوسم داشته باشه. یه چیزایی بهم گفته بود ولی من هیچوقت جدیش نگرفتم یا بهتر بگم احساسشو باور نکردم.دبیرستانی که بودیم پیش اومده بود که از دختری خوشش بیاد و به من بگه یا درموردش ازم سوال کنه.پس من حق داشتم وقتی به من اس ام اس میده "من همیشه دوستت داشتم حتی از وقتی نی نی بودیم" باور نکنم و به روی خودم نیارم. خلاصه دیگه از اون روزا خیلی گذشته و اونم صد درصد اینقد سرش شلوغ شده که غصه منو نخوره. همسر یه کم اخماش رفت تو هم. نه به خاطر این که غیرتی میشه ماهم دیگرو ببینیم. واسه این که لباس راحت پوشیده بود قیافش خسته بود و مثل همیشه خوشتیپ و جذاب نبود :/ البته به نظر من همیشه خوبه :)

ساعت 1 و ده دقیقه رسیدیم.مامان و بابام چند دقیقه ای بود بیدار شده بودن و کلی ذوق زده شدیم همگی. داداشمم بیدار شد و همه نشستیم تو حال گرم صحبت اون بنده خداها هم خواب..که البته ما حتما با اون همه سر و صدا بیدارشون کردیم ولی بیرون نیومدن. غذامون که زیاد مونده بود و آوردیم که بابامو خوشحال کنیم آخه خیلی مرغ سوخاری دوست داره. مامان و داداشمم پایه، گفتن خوب شد شما اومدیم وگرنه ما گشنه میموندیم :) تا دو نیم شب حرف میزدیم بعدم همسری پا شد که بره بخوابه ماهم پاشدیم وگرنه تا صبح حرف میزدیم.

صبح با صدای صحبت های قاطی و درهم بیدارشدم. همسرپشت در بود داشت سعی میکرد بفهمه کی بیرونه. گفتم صدای پسردایی کوچیکه است گفت نه داداشته. گفتم اااا صدای پسر دایی کوچیکه است مسخرم کرد و گفت تو بخواب یعنی من تشخیص نمیدم 0_0

رفتیم و دیدیم بعله داداشم خوابه. پسردایی بزرگه رفته امتحان بده و پسردایی کوچیکه به تلافی دیشب داره سروصدا میکنه. ظهر پسردایی بزرگه هم اومد و یه کم دورهم بودیم بعدش اونا رفتن. دختر یه دایی دیگم با پسرخالم ازدواج کرده و تو ساختمون ما زندگی میکنه.خیلی ما باهم صمیمی هستیم مثل خواهر. با دختر کوچولو نازش اومد پیش من ،نهارم نگهش داشتیم آخه شوهرش سرکار بود.این جوری روز اول بسیاررررررررررر عالی و پر آرامش گذشتتتتتتتت :))))))

خانوم مهندس
۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۷:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

پنج شنبه از صبح که رفتم سرکار فقط دنبال جمع و جور کردن کارهام بودم و همسری هم بیرون دنبال کارای ماشین و سوغاتی و کارای خودش بود. البته کارای من خیلیش موند به خاطر پنج شنبه بودن و البته بین التعطیلی بودن :) خیلی از مسئولین و شرکتها نبودن منم چندتا کار سپردم به کارپرداز.صبح رئیس دیدم اینقد تو قیافم ذوق بود تا منو دید گفت چرا اینقد خوشحالی گفتم دارم میرم خونه و هفته بعد کلا نیستم. گفت الان رفتم تو حال و هوای سربازی اون وقتا که میخواستم با پوتین بدوام بیام خونه :) درگیر کارهام بودم یکی از بخش یه فشارسنج جیوه ای آورد که جیوه هاش ریخته بود بیرون.مخزن براش پر کردم و رفت. خیلی هم بهش گفتم اگه طلا داری مواظب باش چون جیوه طلا رو از بین میبره. خودمم خیلی حواسم بود. حلقه ازدواج من نقره است.النگو و اینجور چیزا هم نمیندازم. فقط یه انگشتر تک نگین دارم که عاشقشم خیلی ساده است و فقط یه نگین داره که ازش اومده بیرون مثل حلقه ازدواج این خارجیا. اون همیشه دستمه. یک ساعت بعدش داشتم با تلفن حرف میزدم که دیدم واییییی نصف حلقه دور انگشترم سفید شده 0_0 یه لحظه شوکه شدم :( خیلی ناراحت شدم نمیدونستم چیکار کنم. همون موقع باید میرفتم حسابداری. اونجا دستمو انگشترمو شستم. تو راهرو رئیس دیدم خیلی ناراحت بودم. گفت امروز کلا تو باغ نیستی ها. گفتم اقای ق اگه جیوه بریزه رو طلا چی میشه ؟ گفت از بین میبرتش. انگشترمو نشونش دادم. اول که کلی دعوام کرد چرا سرکار اینو پوشیدی. بعدم گفت ببر طلا فروشیا شاید یه کاری بکنن برات. زنگ زدم همسر با کلی مقدمه چینی گفتم براش که دعوام نکنه. گفت فدا سرت ناراحتی نداره یه کاریش میکیم. نیم ساعت بعد زنگ زد بیارش در اورژانس.دیگه خبری نشد. منم دلم نمیخواست روزم خراب بشه کلی واسه خونه رفتن خوشحال بودم. با ترس و لرز زنگ زدم همسر و گفت من کارواشم اون درست شد. :))))))

برده بود طلا فروشی روش شعله گرفته بودن جیوش بخار شده بود. گفته بودن اگه فردا میبردم طلام نصف میشد :)

به خیر گذشت خداروشکر.

خانوم مهندس
۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز صبح که بیدار شدم دیدم همسر رفته نذری برامون حلیم گرفته :) بعدش رفتیم خونه مادرشوهر اینا. اینقد روز خوب و با آرامشی بود، اومدن یه گوسفند توپولی کشتن. منم واسه اولین بار وایسادم تمیز کردن گوسفند دیدم... چقد جالب بود :))))) چقد با مزه پوستشو کندن 0_0 کلا اینجوری بودم و هی ذوق زده میشدم. عموی همسر همه این کارا رو میکرد واسه همین خیلی خوش میگذشت بهمون. اسفند دود کردیم، یه عالمه با کله گوسفند عکس گرفتیم، بعد گوشتا رو بسته بندی کردیم و من و خواهرشوهر کوچیکه رفتیم در خونه همسایه ها پخش کردیم. وای چقد بامزه بود. همسری میخواست آشغالای گوسفند بذاره توی این سطل های  شهرداری. منم زودی پریدم پشت فرمون و باهم رفتیم. داشتیم برمیگشتیم تو یه خیابون فرعی یه پسر کوچولو و دختر کوچولو وایساده بودن و برامون دست تکون میدادن ، دست دختره هم یه ظرف آش بود. در خونشون باز بود داشتن اونجا نذری میدادن این دوتا فسقلی هم به ماشینا میدادن. وایسادیم ازشون گرفتیم خیلی ناز بودن اسم دختره ترنم بود :) نهار دل و جیگر گوسفند کباب کردیم و خوردیم. بعدش با خواهر شوهر کوچیکه و همسر رفتیم به همه فامیل گوشت نذری ها رو دادیم و اومدیم خونه. امروز پر از حسای خوب بود برام خیلی آرامش داشتم. فردا ظهر ان شاله راه میفتیم دعا کنید به سلامتی بریم و برگردیم :)

خانوم مهندس
۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر