دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

20.من آدم نمیشم

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۷ ب.ظ

دیشب داشتم وسایلمو آماده میکردم واسه اصفهان دیدم ای بابا شناسنامه و کارت ملی ام نیست :( یه استرس بدی گرفتم خونه و کیفمو زیر و رو کردم نبود، همسر هم دراینجور مواقع به جای دلداری تو دل آدمو خالی میکنه که تو دادگستری از دستت افتاده و معلوم نیست کی برداشته هزارجور استفاده ازش میکنه :((( منم هی به خودم دلداری دادم نه حتما تو اتاقم تو بیمارستانه گذاشتم تو کشو (الکی) تا صبح خوابم نبرد قرار بود 6 در بیمارستان باشم که بریم از 5 پاشدم خیلی زودتر رفتیم کل اتاقمو گشتم نبود حتی سطل آشغالو (آخه یه بار گوشیم افتاده بود اونجا نمیدونم چطوری) راننده دیر اومد نزدیک 6:30 . تو راهم خوابم نبرد راننده هم خیلی تند میرفت 180 تا 0_0 من بودم و یه خانوم دیگه که جلو نشسته بود. اونو رسوندیم اول ، گفت کلاسش تا 4 طول میکشه . راننده هم گفت من تا اون موقع وای نمی استم با همکارات که مسیرشون اونوره برگرد. کلاس من تا 2 بود.وقتی رسیدم هنوز شروع نشده بود اونجا همه باهم دوستن اولن خیلی وقته همکارن همیشه باهم میرن کوه و اینور اونور ،بعدشم 95 درصدشون مال دانشگاه آزادن. خداروشکر یکی از هم کلاسی های من طرح گرفته و حداقل نباید درو دیوار نگاه کنم. کلاس خیلی خوب و مفید بود فقط من داشتم یخ میزدم بقیه گرمشون بود، گشنم بود و خوابمم میومد. یه دفعه گوشیمو نگاه کردم یه اس ام دیدم که خیلی خوشحال شدم ، همسر بود : عزیزم مدارکتو گرفتم تو اتاق فلانی جا گذاشته بودی:) یعنی بال درآوردم ولی بازم سردم بود گشنم بود و داشتم یخ میزدم:) نزدیکای 1 کلاس تموم شد با دوستم رفتیم یه جا نهار خوردیم و زنگ زدم راننده بنده خدا اومده بود در تالار، گفت اون خانومه با یکی دیگه میاد بیا تا بریم. بعدش گفت نهار دادن بهتون؟ گفتم من خوردم . گفت نامرد میگفتی منم بیام ما هرکیو بیاریم بهمون نهارم میدن. حالا اون فکر میکرد مارو بردن رستوران دانشگاه میگفت چرا نگفتی منم به عنوان همرات بیام. من گفتم ببخشید دیگه من ربع ساعت دیگه اونجام از دوستم خداحافظی کردم و واقعا دلم سوخت رفتم سر راه یه ساندویچ فلافل بزرگ گرفتم (خودمم همبر خورده بودم) و رفتم وقتی دید براش نهار گرفتم اینقد تعجب کرد و خوشحال شد  :) هی گفت نمیخواست من فکر کردم بردنتون رستوران. دیگه نهارشو خورد و راه افتادیم. من یه ذره ناراحت بودم آخه تنها بودم با این آقا البته رفتم عقب نشستم. بعدم  هی باهام حرف میزد منم حرف همسر کشیدم وسط که انگار شوهرم صبح میشناختتون و این حرفا بعدم گفتم لطفا آروم برید فکر کنید خواهر خودتون تو ماشینه. ولی بنده خدا خیلی آدم خوبی بود یه کم شوخ بود ولی اصلا قصد و منظور بدی نداشت. منم دیگه خوابم برد تا خونه. 4 رسیدیم و وقتی هم اومدم تا 7 خوابیدم.

بیدارشدم زنگ زدم مامان بیمارستان بود دختر دختردایی ام مریض شده و بستری اش کردن، با دختر دایی ام حرف زدم خیلی گریه کرد منم گریه کردم لطفا براش دعا کنید دختر کوچولوش زود زود خوب بشه :(

۹۴/۰۶/۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۱)

ان شاءالله که حالشون هرچه زودتر بهتر بشه
پاسخ:
ایشاالله .....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">