دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

63. اگه نگم خفه میشم

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۲۶ ب.ظ

یه چیزایی مونده تو گلوم اگه به کسی نگم خفه میشم...5 شنبه سال عموی همسر بود. ظهر که 1 کارم تموم شد رفتیم خونه سریع نهار خوردیم و بعش رفتیم خونشون بعدم باهم رفتیم مسج.د ساعت 4 من اومدم خونه یعنی تقریبا همه رفتن تا دوباره برای شام بریم. چند روز پیش هم همکار مادرشوهر (قبلا درموردش گفتم که هی به من میگه بچه دار شو و من خوشم نمیاد ازش) گفته بود که چهارشنبه و پنج شنبه و جعه صبح روضه داره و منم باید حتما برم چندبارم خونشون مولودی و اینجور چیزا بوده و من نرفته بودم و هرسری مادرشوهر دوهفته واسه من قیافه گرفته بود. مادرشوهر خیلی جدی به من گفت بیا. منم گفتم من که سرکارم یهو قیافش وا رفت اصلا یادش نبود که من صبح نمیتونم برم. گفت خب جمعه بیا منم هیچی نگفتم. خب آقا دوست ندارم برم ... چهارشنبه شب همسر اومد خونه و گفت عصر مامان اومده بود مغازه گفتم خب به سلامتی خوب بودن. گفت آره مامان گفت جمعه بری روضه. باز هیچی نگفتم. اون روزم تو مسجد مادرشوهر چندبار گفت فردا صبح حتما بیا. منم دیدم دیگه خیلی کچلم کردن گفتم به درک دوساعته دیگه کی حوصله بحث کردن با اینا و بعدم ناز کشیدن مادرشوهرداره (از بس که لوسه از کوچکترین چیزی ناراحت میشه و با کلی مراسم باید ازش معذرت خواهی کنی) گفتم ساعت چنده؟ گفت 10 ولی ما میخوایم زودتر بریم. منم گفتم منم بعدش میام . گفت نه 10 بیا. باز ما چیزی نگفتیم..

فردا صبحش خیر سرمون جمعه بود تا 9 خوابیدیم و با آرامش پاشدیم داشتیم صبحانه میخوردیم و با همسر گل میگفتیم و از روز تعطیلی که پیش همیم لذت میبردیم که گوشی من زنگ خورد مادرشوهر بود. ساعتم فکر کنم بیست دقیقه به 10 بود. که چرا نیومدین دنبال ما زود بریم؟ من گفتم شما برید من بعدش میام . آها یادم رفت بگم صبح به همسر گفتم تو زودتر مامانت اینا رو برسون گفت نه داداشم میبرتشون. بعد کلی غر زد که ما منتظر تو بودیم و دیرمون شد و گوشی رو من قطع کرد.............

اصلا موندم اینقد بهم برخورده بود که نمیدونستم چیکار کنم.. همسر گفت چی شد؟ گفتم نمیدونم. مامانت تلفن قطع کرد......

همسر هم به روی خودش نیاورد اصلا. رفتار اون بیشتر آزارم داد حداقل یه چیزی میگفتی مامانت تلفن روی من قطع کرد.. دلم شکست ولی هیچی نگفتم درعوض شدم برج زهر مار اصلا حرف نمیزدم حال جواب دادن هم نداشتم بیشتر از اینم مگه میشه حال یکی گرفت. تا ده و نیم خیلی شیک واسه خودم سرم تو گوشی بود بعد با کمال آرامش رفتم آرایش کردم و لباس پوشیدم. همسر تو ماشین گفت عزیزم چرا اینقدر ناراحتی؟ یعنی حالم بهم خورد از این به روی خود نیاوردنش. جوابشو ندادم روم به بیرون بود. تو راه چندبار براش پیام اومد حاضرم قسم بخورم که مادرشوهر بوده. چون هردفعه میخوند میگفت اه و تند تر گاز میداد. اعصابم خورد بود از همه. از همسر از مامانس از این همکار مادرشوهر که خیلی فضوله. یکی از دختراشو میشناختم دم در دیدمش روبوسی کردم. خودشم دیدم روبوسی کردم. اون یکی دخترشم اونجا بود با اون یکی مو نمیزد  ولی چون اولین بار میدیدمش حتی سلامم نکردم . وای چقد حال داد باید اعصاب خودیمو سر یکی خالی میکردم. رفتم کنار مادرشوهر وخواهرشوهر کوجیکه نشستم و سرمو به کتاب دعا گرم کردم.همون دختر که بهش سلام ندادم برام چایی آورد بهش نگا نکردم فقط چایی برداشتم. وای بازم حال داد.بعد همکار مادرشوهر از پشت به شدت تکونم داد که اینم دخترمه ها گفتم: اااااا خب.(ها ها ها ها ها) خلاصه که تمام شد و ما منتظر که همسر بیاد دنبالمون.آخر مراسم به همه یه ظرف آش دادن مادرشوهر ماهم درهر صورت ندیده رفت یه قابلمه گنده برداشته برای خودش پر کرد . به منم میگه بیا یه ظرف دیگه هم ببر. گفتم نه ما دونفریم بسمونه دیگه. از روز قبل گفته بود که شام جمعه بیاین خونمون منم گفتم باشه بعد میگه خیلی وقته دیگه خونه ما نیومدین دیگه مارو یادتون رفته. من با چشمای گرد به خواهرشوهر کوچیکه نگا کردم و گفتم ما دوشنبه اونجا بودیم یا سه شنبه؟

وقتی منتظر بودیم همسر بیاد گفت بیاین بریم خونه ما باهم آش بخوریم. گفتم نه دیگه قرار شد شب بیایم. دوباره گفت حالا بیاین خونه ما باهم آش بخوریم زیاده مال خودتونو بذارید برا فردا. گفتم نه ماهمون شب میایم. دوباره گفت یعنی الان نمیاین خونه ما . منم گفتم نه دیگه و یه لبخند ..

تو ماشین به همسر گفت در سنگکی نگه دار برامون نون بگیر برا خودتونم بگیر. همسر به من گفت بگیرم گفتم اگه دوست داری بگیر . مادرشوهر گفت خب بذار بگیره دیگه چیکارش داری. گفتم بگیره من کاریش ندارم نون داریم ولی سنگک نیست. همسر فقط برا مادرشوهر اینا گرفت. وقتی همسر پیاده شد مادر شوهر گفت : نمیاین بریم خونه ما الان؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم نمیدونم هرچی خودتون دوست دارین (والا سه بار پرسیده بازم میپرسه) همسر که اومد نشست به همسر گفت بیاین بریم خونه ما الان باهم آش بخوریم همسر هم دیده بود من چقد اعصاب دارم گفت نه دیگه ما شب میایم. بازم مادر شوهر گفت یعنی نمیاین گفت نه مامان ما شب میایم . خداروشکر اول منو رسوند بعد اونارو برد. وقتی هم اومد نون سنگک دستش بود خب میخریدی والا. منم بی اعصاب بودما.تا بعداز ظهر از عصبانیتم کم شد ولی هروقت همسر میومد پیشم دوباره یادم میومد به یه بهونه ای دعوا راه مینداختم.. آخرشم میگه تو اصلا منو دوست داری منم گفتم به رفتار خودت تو این مدت فکر کن. اینقدم نگو چرا الان ناراحتی من همون لحظه گفتم تو نمیخوای بفهمی.

رفت دوش گرفت و اومد بعد گفت راست میگی من اشتباه کردم تو منو دوست داری. (اینو نگی چی بگی.)

ساعت نزدیکای 8 رفتیم خونشون تا رفتیم تو مادرشوهر گفت چقد دیر اومدین برادرشوهر میخواست ساعت 6 بره حموم من نذاشتم گفتم الان شما میاین میخوایم شام بخوریم (ساعت 6 خدایا به کی بگم ؟؟؟؟؟؟؟) کلا حسرت به دل من موند یه بار برم بهم بگه خوش اومدی یه همچین تیکه ای نندازه........... شام هم یه مرغ خیلی خیلی خام و بی رنگ و رو و بدمزه بود من که نمیتونستم تیکه هاشو جدا کنم بس که نپخته بود همسر زحمت یه ذره غذای منم کشید.

دلم واسه رئیس تنگ شده (دیگه به آقای ق میگم رئیس) امروز ندیدمش....

بعدا نوشت : نوشتن این پست که تموم شد پیجم کردن سی سی یو بعدم یه کار پیش اومد رفتم اورژانس..یه دفعه یکی صدام کردم دیدم رئیس :)

۹۴/۰۸/۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۶)

ﺑﻪ ﮊﻭﻟﯿﺪﻩ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭﯼ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﯾﮏ ﺷﻌﺮ در 
ﻭﺻﻒ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒﺎﺱ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﮐﻠﻤﻪ
"ﭼﺸﻢ" ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ.
ﯾﻪ ﺷﻌﺮ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ"ﭼﺸﻢ" ﺩﺍﺷﺖ...
ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻫﯿﺒﺖ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﺑﻮﺩ
ﻣﺤﻮ ﭼﺸﻤﻢ ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺑﺮ ﺁﺏ
ﺑﻮﺩ
ﭼﺸﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺩﻡ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﺯ ﺁﺏ
ﻣﻦ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﭼﺸﻢ ﻭ ﭼﺸﻤﻢ ﺟﺎﻧﺐ ﺍﺭﺑﺎﺏ
بود
اوووه
چقد طولانی بود!
خدا صبرتون بده!
همین
پاسخ:
خدا صبر و اعصاب بهم بده :)
حساس نباش.این حرفا رو میزنی فکر میکنم زن داداش منم اینقدر حساسه؟ حرص نخور از دستشون.شاید خیلی کارا رو نمیدونن که اذیت میشی و میخوان بهت مهربونی کنن.تنها نباشی و اینا... ایشالا که قصدشون خیره
پاسخ:
ایشاله 
منم حساس شدم 
خوب شد همه ش رو گفتید! وگرنه حفه می شدید!!! :)
ولی معلومه اعصابتون خیلی خورد بوده ها (تمام ش رو توی ذهنم تصویرسازی کردم)
فقط ی چیزی: با سلام نکردن و کم محلی کردن ب یه نفر دیگه (دختر همکار مادرشوهرتون) دقه دلی تون رو خالی کردین؟! گنا داشت:|
نون سنگک رو از کجا خریده بود؟!چرا همون موقع واسه خودتون هم نگرفت؟!
راستی: توی همین تصویرسازی های ذهنی م، موقعیِ که توی ماشین بودید و بحث نون خریدن بود، شبیه اون خانمایی شده بودید که شوهرشون بدون اجازه شون آب هم نمیخورن! :دی
این رو گفتم که مواظب باشید مادرشوهرتون همچین فکری درباره تون نکنن! یعنی آتو دستشون ندید
نظر منم مثل مطلب شما طولانی شد :)
پاسخ:
آره بیچاره کناه داشت حتما کلی از من لدش اومده.
همسرم دید اعصاب ندارم ازم پرسید یه کم حرف بزنم تو ماشین. مامانش اینارو که رسونده بود بهش داده بودن انگار من نذاشتم بخره.
مگه چند وقته ازدواج کردین شما؟
نوشته هاتون واقعا بوی خفگی میداد به قول محسن ( توی کامنتاتون) نمیگفتین خف همیشدین
ولی بهت پیشنهاد میکنم سعی کنی مثل اونا نگاه کنی به ماجرا. یکم نفس راحت میکشی لااقل!!
پاسخ:
2ساله
گفتنش آسونه
بله میدونم عمل کردن بهش سخته. چون خودمم تجربه کردم. ولی بهترین کاره

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">