دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

90. دختر کوچولو ها

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۳ ب.ظ

دیدین دختر کوچولو ها رو همش دارن با خودشون خرف میزنن، با عروسکاشون حرف میزنن انگار از همون اول تو رویا زندگی میکنن. رویای عروس شدن مادر شدن. اصلا توی یه دنیای رویایی ان که نگو. خودمو کاملا یادمه همش تو عالم خودم بودم . خودم بودم و رویای بزرگ شدن و خانوم شدن. شب که میخوابیدم آرزو میکردم صبح که پاشدم پاهام اونجا باشه و به پایین جام نگاه میکردم میخواستم هم قد مامانم باشم. انگار مادر عروسکام بودم عاشقانه مراقبشون بودم و براشون لالایی میخوندم.

امروز یه دختر کوچولو دیدم شاید 4 یا 5 ساله، موهای لخت مشکی و چشمای درشت و ناز. برای خودش تقریبا میرقصید و راه میرفت کاملا تو عالم خودش.یه قسمت بیمارستان با شیشه سکوریت جدا کردن و معمولا خیلی ها پشتش جمع میشن و نگهبان نمیذاره تا ساعت ملاقات کسی بیاد تو. دختر کوچولو اون طرف تو قسمت خلوت واسه خودش راه میرفت. دید که همه اونطرف ان ولی من خیلی راحت رد شدم و اومدم. باهم چشم تو چشم شدیم و هی بهم نگاه کردیم آخرش من یه شکلک براش درآوردم و رفتم بعد بدو بدو اومده پشت سرم تقریبا میدوید که به قدمای تند من برسه. بعدش گفت : خانوم مامان من کی مرخص میشه؟ (شیطون بهش نمیومد اینقد خوب بتونه حرف بزنه) اولش ناراحت شدم که مامانش تو بیمارستانه. گفتم مامانت کجاست؟ بخش زنان و مامائی نشونم داد. خیالم راحت شد. گفتم مامانت آجی آورده برات یا داداش؟ یهو خندید و گفت داداش. گفتم مبارکت باشه زودی میاد خونه.

دختر کوچولو بودن یه حس فوق العاده است.

۹۴/۰۹/۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۲)

:)
۱۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۷ نرگس جوان
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">