دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

93. سفرنامه

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۹ ب.ظ

ساعت 2و نیم حاضر و آماده و سرحال نشستیم تو ماشین. صدقه انداختیم و راه افتادیم. از اون دور ابرا رو میدیدیم که دارن نزدیک میشن ولی ما براشون زبون درآوردیم و اومدیم به طرف گرما و آفتاب :) اینقد تو راه با همسر حرف زدیم و خندیدیم. خیلی بهمون خوش گشت. اولین توقف بعد از اصفهان بود. دومیش اردکان. خیلی خوب بود هر دو ساعت یه ربع استراحت.ساعت 8 رسیدیم یزد. برعکس همیشه من غذا درست نکردم واسه تو راهمون. اول یزد از طرف دروازه قران که وارد میشی. یه امام زاده است که خیلی جای با صفاییه. بزرگه و خیلی امکانات برای مسافرا فراهم کردن. خود امامزاده هم که عالیه.ما همیشه اونجا استراحت میکنیم و نهار یا شام میخوردیم. گفتیم حتما همونطرفا میتونیم بریم غذا بخوریم. قبل از امامزاده همسر نگه داشت یه جای خیلی بزرگ و خوب :) رفتیم تو تصمیم گرفتیم مرغ سوخاری بخوریم. یک هو همسر گرام فرمودن دوتا سه تیکه 0_0 این قیافه من و اون خانوم پشت صندوق . گفتم زیاده ها 1 دونه سه تیکه بسه. همسر گفت نه من گشنمه. با اعتماد به نفس سیب مینی و سالادم سفارش داد که روی خود غذا بود. چون جاش خوب بود اصلا عجله نکردیم و با ارامش هم استراحت کردیم هم غذا خوردیم. در نهایت که داشتیم میترکیدیم دقیقا 3 تا تیکه مرغ و کلی سیب زمینی اضافه اومده بود. :/ یعنی یه غذا زیاد گرفته بودیم. و همسر اعتراف کرد هیچ وقت به حرف من گوش نمیده ولی آخرش همون میشه که من گفتم. ظرف گرفتیم و بقیه غذا رو برداشتیم.هی همسر میگفت من نصف پولمو میخوام. گفتم تقصیر خودته باید به من گوش میدادی. رفتیم امامزاده دست و صورت شستیم و تو فلاکسمون چای تازه درست کردیم. و از همه مهم تر نفس کشیدیم چه هوایی .... بهاری بهاری. دریغ از یه ذره سرما.چندتا نمایشگاه مذهبی هم زده بودن اوناهم گشتیم. و دوباره راه افتادیم:)

بازم دو ساعت دوساعت استراحت داشتیم. ولی این آخراش دیگه خسته شده بودیم. به همسر گفتم اگه میخوای بخواب که گفت نه.

تو راه فهمیدیم دوتا پسردایی من هم خونمون هستن.ما با این دوتا بزرگ شدیم یکیشون هم سن منه و اون یکی یک سال کوچک تر. به شدت باهم صمیمی بودیم تا اینکه بعد از قطعی شدن قرار ازدواج من و همسر و اعلامش به فامیل خانواده داییم خیلی ناراحت شدن و گفتن که پسر ما میخواست و ما تازه میخواستیم بیایم صحبت کنیم و از این حرفا. البته روابط همچنان مثل قبله فقط من و پسردایی خیلی باهم رسمی شدیم و زن دایی چشم دیدن منو نداره :)

منم فکر نمیکردم اون منو واسه ازدواج بخواد و دوسم داشته باشه. یه چیزایی بهم گفته بود ولی من هیچوقت جدیش نگرفتم یا بهتر بگم احساسشو باور نکردم.دبیرستانی که بودیم پیش اومده بود که از دختری خوشش بیاد و به من بگه یا درموردش ازم سوال کنه.پس من حق داشتم وقتی به من اس ام اس میده "من همیشه دوستت داشتم حتی از وقتی نی نی بودیم" باور نکنم و به روی خودم نیارم. خلاصه دیگه از اون روزا خیلی گذشته و اونم صد درصد اینقد سرش شلوغ شده که غصه منو نخوره. همسر یه کم اخماش رفت تو هم. نه به خاطر این که غیرتی میشه ماهم دیگرو ببینیم. واسه این که لباس راحت پوشیده بود قیافش خسته بود و مثل همیشه خوشتیپ و جذاب نبود :/ البته به نظر من همیشه خوبه :)

ساعت 1 و ده دقیقه رسیدیم.مامان و بابام چند دقیقه ای بود بیدار شده بودن و کلی ذوق زده شدیم همگی. داداشمم بیدار شد و همه نشستیم تو حال گرم صحبت اون بنده خداها هم خواب..که البته ما حتما با اون همه سر و صدا بیدارشون کردیم ولی بیرون نیومدن. غذامون که زیاد مونده بود و آوردیم که بابامو خوشحال کنیم آخه خیلی مرغ سوخاری دوست داره. مامان و داداشمم پایه، گفتن خوب شد شما اومدیم وگرنه ما گشنه میموندیم :) تا دو نیم شب حرف میزدیم بعدم همسری پا شد که بره بخوابه ماهم پاشدیم وگرنه تا صبح حرف میزدیم.

صبح با صدای صحبت های قاطی و درهم بیدارشدم. همسرپشت در بود داشت سعی میکرد بفهمه کی بیرونه. گفتم صدای پسردایی کوچیکه است گفت نه داداشته. گفتم اااا صدای پسر دایی کوچیکه است مسخرم کرد و گفت تو بخواب یعنی من تشخیص نمیدم 0_0

رفتیم و دیدیم بعله داداشم خوابه. پسردایی بزرگه رفته امتحان بده و پسردایی کوچیکه به تلافی دیشب داره سروصدا میکنه. ظهر پسردایی بزرگه هم اومد و یه کم دورهم بودیم بعدش اونا رفتن. دختر یه دایی دیگم با پسرخالم ازدواج کرده و تو ساختمون ما زندگی میکنه.خیلی ما باهم صمیمی هستیم مثل خواهر. با دختر کوچولو نازش اومد پیش من ،نهارم نگهش داشتیم آخه شوهرش سرکار بود.این جوری روز اول بسیاررررررررررر عالی و پر آرامش گذشتتتتتتتت :))))))

۹۴/۰۹/۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۷)

خوش بگذره در کنار خانواده.
پاسخ:
مرسی خانومی
۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۵ نرگس جوان
خدا رو شکر
چقدر خوبه همسفر ادم خوش سفر باشه 
پاسخ:
آره اگه اخلاقش خوب باشه خوبه
به به
چقدرم خوب و عالی :))
پاسخ:
ممنون
یه مدت نبودی
درگیر نوشتن پایان نامه ام بودم
راستی بجز 5بار بیشتر وبلاگ من اومدی؟
پاسخ:
به سلامتی
راستش زیاد اومدم ولی خیلی مطالبتون سنگینه, اینارو خودتون مینویسید یا از جایی میذارید. ولی حق دارین ببخشید 
اینا رو از تاملات یه دانشجو دکترا هوش ماشین و رباتیک اصفهانی دانشگاهمون هست که دوست منه و من از مطالبش استفاده میکنم و میذارم
لیسانسش الکترونیک بوده، به شماها میخوره

نه گفتم اگه می اومدی در جریان پایان نامه ام بودی
همینجوری
ما برا مطالبتون میایم وبتون نه برا اینکه بیاین وب ما نظر بذارید
پاسخ:
بله میدونم چی میگید. ولی من هروقت میومدم فقط مطالب مذهبی بود. اما الان که رفتم دیدم درمورد خودتونم نوشتید.
1. نگفتید چند شنبه حرکت کردید؟هرچند فکر کنم توی پستای قبلی تون اشاره کرده بودین که کی میخواید برید :)
2. یعنی تا اصفهان دو ساعت راه داشتید؟!
3. مقصدتون احتمالا طرفای کرمان بوده که اون همه توی راه بودید:) 
4. شوهرتون نصف پول رو از کی میخواستن؟!
5. بازم همونی شد که شما گفتید (صدای پسردایی تون بود) :دی
6. خواهرشوهرتون کجاست پس؟!!! :))
راستی یادتونه چند ماه قبل ب سفر بدون همسرتون فکر میکردید به خاطر اوقات تلخی ها! :)
پاسخ:
پنج شنبه حرکت کردیم
تا اصفهان یک ساعت و نیم  تا اونور اصفهان نیم ساعت :)
حدست درسته
چون دو برابر غذا گرفته بود پشیمون بود هی میگفت چرا دو برابر پول دادم
خواهرشوهرم خوابگاه حالا یه پست درموردش مینویسم
"ساعت 1 و ده دقیقه رسیدیم.مامان و بابام چند دقیقه ای بود بیدار شده بودن و کلی ذوق زده شدیم همگی. داداشمم بیدار شد"
آخه اینجا گفتید داداشمم بیدار شد، اونجا هم در مورد داداش و همسر سرماخوردش گفتید فکر کردم دوتا داداش دارید که یکی هنوز توی خونه س و یکی هم رفته خونه ی بخت! :)
پاسخ:
نه داداشم عقده و وضعیت بینا بین داره. معلوم نیست کجاست :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">