دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

114.دستکش

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۵۸ ق.ظ

دیروز تو دیالیز گیر افتاده بودم یه مریض بود خیلی لاغر و کوچولو و خشکیده بود هرکاری میکردیم نمیتونستیم این پروب پالس اکسی متر نگه داریم اکسیژن خونشو ببینیم. خودشم معلوم نبود چشه یه عالمه قرص خواب خورده بود هشیار نبود. بالاخره که حرصم دراومده بود. رفتم پیش سوپروایزر بگم دستگاهام همه سالمن مریضتون مشکل داره رئیس اونجا بود گفت بیا باهم بریم ببینیم. رفتیم اولین کاری که کرد دستکش پوشید حس کردم یه چیزی هم به من گفت من متوجه نشدم.چند دقیقه بعد یهو با جدیت گفت دستکش دستت کن گفتم چشم و رفتم پوشیدم. آخر وقت بود رئیس به خاطر من وایساده بود وگرنه داشت میرفت. کارمون که تموم شد من صدا کرد که یه لحظه بیا. رفتم کلی دعوام کرد.... گفت تو خانومی دو روز دیگه مادر میشی باید خیلی رعایت کنی این مریضا های ریسکن باید همیشه دستکش بپوشی هرچی گفت گفتم باشه ولی دعوم کرد .. همسر رفته بود فوتبال پیاده برگشتم تو راه کلی فکر کردم دیدم ناراحتی نداره خب راست میگه باید دستکش بپوشی. تا شب یه حس بد داشتم هم به خاطر اون مریض که آخرشم نتونستیم درست مانیتورش کنیم..هم دستکش.

کلا همه حسای بد با یه شب خوابیدن از بین میرن خداروشکر.

یه دکتر عمومی داریم خیلی ساله اینجاست. سنشم دیگه زیاده. دیروز تو راهرو وایساده دستاش تو جیبش به من نگاه میکنه و کلا لبخنده. نزدیکش که شدم میگم سلام دکتر.

با یه حالت با مزه و لبخندش ابروهاشو میده بالا و میگه سلام سرکار خانومم.

چقد دکترا با ادبن. کاش بقیه هم یاد میگرفتن. اولین بار بود یکی بهم میگفت سرکار خانوم.

ظهر نوشت: امروز مدیر بیمارستان نیست یعنی یه آرامشی تو بیمارستانه آدم کیف میکنه. خبری هم از داد و بداد و دعوام نیست :)



۹۴/۱۰/۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۱)

:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">