165. یه تصمیم بزرگ
داریم با همسر تصمیم میگیریم برای بچه دار شدن اقدام کنیم.قرار بود از بعد عید ولی همسر زد زیرش گفت از بعد تولدت یعنی 11 اردیبهشت مطمئنم اون موقع هم میگه بعد سالگرد ازدواج یعنی تیر و کلی بهونه دیگه. دیشب نشستیم حرف زدیم میگه اگه قبل ازدواج میگفتم من اصلا بچه نمیخوام تو باهام ازدواج میکردی؟ خداروشکر نگفت منم که اون موقع تو عالم هپروت. صادقت داره میگه از مسئولیتش میترسه از اینکه دیگه مال خودش نیست و خوشگذرونی هاش کمتر میشه. میگه هیچکس اندازه خودش دوست نداره. میگه نمیتونم تحمل کنم بدنت بهم بریزه و اگه بعدش مثل اولت نشی میرم زن میگیرم. جدی میگم. واسه من خیلی مهمه. حتی تو حاملگی نمیتونم تحملت کنم. میگه دقت کردی از وقتی میری سرکار چقدر حال خودت بهتر شده؟ اگه بچه دار بشی و کارتو از دست بدی چی؟من دیگه گریه ها و تنهایی هاتو غر غراتو تحمل نمیکنما.منم که موقعیت شغلیم رو هوا.
از یه طرف بقیه دیونمون کردن مخصوصا مادرشوهر که حالا اصلا بگی بقیه مهم نیستن. من خودم دلم بچه میخواد دیروز میخواستم منم یه کوچولو بغلم باشه و ذوقشو بکنم. باهاش حرف بزنمو مامانش باشم. تیر میشه 3 سال که عروسی کردیم دیگه از یه درآمد متوسط خیالمون راحته.همه عالم و آدم هم میگن اگه خیلی لفتش بدیم به هزارجور مشکل دچار میشیم که باید چند سال بدوئی و تمام زندگیتو خرج کنی تا حامله بشی. منم یک ماهه دیگه 26 سالم میشه اگه بخوام دوتا بچه بیارم تا 30 سالگی خیلی وقتی ندارم.نمیدونم چیکار کنیم؟
فعلا قراره یه کم تغییرات خوب تو زندگیمون بدیم اگه درست شدیم بعد اقدام کنیم.مثل صبحانه خوردن و درست نماز خوندن و این حرفا. ولی اینا همش بهونه است دلش به بچه نیست. چیکار کنیم لطفا بهم کمک کنید؟