204. اندر احوالات جلسه امروز
امروز اصفهان کلاس داشتیم. خیلی دلم نبود برم ولی گفتم برم با مهندس ب(رئیس تجهیزات استان) صحبت کنم که از شانسم نبود. با یکی از خانومای معاونت که صحبت کردم که نمیشه منو طرحی کنید حداقل دوسال از مزایاش استفاده کنم و بعدش دوباره شرکتی بشم؟ (حداقل دوسال امنیت شغلی داشته باشم) که گفت میشه برای بیمارستانتون کمیسیون بذاریم ولی ممکنه یهو یه فرزند شهیدی چیزی پیدا بشه اونوقت دیگه نمیتونیم تورو بگیریم. دیدم نه ریسکش بالاست دستی دستی خودمو بدبخت کنم. بعد به یکی دیگه از خانوما که تو دانشگاهم سال بالاییمون بود و تقریبا باهم دوستیم گفتم یه چیزی بپرسم بین خودمون بمونه گفت بپرس راحت باش. گفتم ماکه شرکتی هستیم اگه بچه دار بشیم چی میشه؟ گفت هیچی باید کاسه کوزتو جمع کنی بری خونه الان نیروی فلان شهر بارداره همه هجوم آوردن ببینن این داره میره کی بره به جاش :/ کاملا وا رفتم رفتم نشستم سرجام و به دوستم گفتم چی گفته یهو همه برنامه هام خراب شد رو سرم. خیلی سعی کردم گریه نکنم ولی چشمام پر اشک شد. دوستم گفت نکنه خبریه گفتم نه ولی بالاخره که چی؟؟ بالاخره به خودم مسلط شدم و سعی کردم حواسمو پرت کنم.ولی کل جلسه هیچی نمیشنیدم فقط میدیدم . بین مادر بودن و خانوم مهندس بودن کدوم باید انتخاب کنم؟ بین این حقوق کم ولی مطمئن یا شغل آزاد همسر که نه درامد ثابت داره نه بیمه و نه هیچ چیز دیگه کدوم باید انتخاب کنم؟ بین تنها موندن و این همه دوست که الان دارم کدوم باید انتخاب کنم؟
کلاس فوق العاده بیمزه بود و بی ربط به ما، صدا همه دراومده بود من که کلا گوش ندادم.وسط کلاس در باز شد و دوتا از بچه هامون که نیمه شعبان عقد کردن اومدن تو. کلا همه برگشته بودن و براشون دست میزدن. ان شالله که خوشبخت بشن دیگه هرچی تلاش کردن جلسه حالت رسمی نگرفت از سخنران و همکارش خواستن یه ده دقیقه بهمون استراحت بدن همون موقع هم چایی آوردن همراه شیرینی عروس و داماد. دوستاشون براشون خیلی گل و هدیه گرفته بودن همه میرفتن بهشون تبریک میگفتن یه لحظه حس کردم تو تالارم اومدم عروسی :) وسط جلسه رفتم بیرون یه آب به سر و صورتم بزنم از جلو شون رد شدم سلام دادم و تبریک گفتم بنده خداها خیلی با شخصیت بلند شدن.
فاینالی جلسه تموم شد و چون من با بچه های مالی اومده بودم باید وایمستادم تا 4 که دیدم حوصلشو ندارم خودم برگشتم. ماشینه کولر نداشت کل راه دوتا شیشه جلو پایین بود منم جلو نشسته بودم و 2 ساعت باد با سرعت حداقل 110 تا میخورد تو صورتم :/ (گریهههههه) اومدم خونه به همسر گفتم جریان گفت اول با خود مهندس ب صحبت کن ولی اگه قرار بین کار بچه یکی انتخاب کنی من میگم کار. هروقت شرایطشو داشتیم بچه میاریم حالا یا خدا بهمون بچه میده یا نمیده جواب بقیه هم با من .
نمیدونم کاش اصلا ازدواج نکرده بودم اونوقت این استرسا هم نداشتم .
زندگی مارو..... تو خونه نشستم یهو در باز میشه پدرشوهر میاد تو اصلا با زنگ و در و اینا کار نداره خونه خودشه کلید میندازه میاد تو . خب تابستونه شاید من یه لباس راحت تو خونه پوشیده باشم. حالا سکته کردن من بماند که میگم این کیه بی صدا اومده تو خونه. میگه ااا من فکر کردم خوابی(الان وقت خوابه 6 بعدازظهر) چند روزه حس میکنم گلام همه بیحال شدن امروز پدر شوهر میگه عجب کودایی ان این فسفاتا ببین برگات چه پررنگ شدن 0_0 میگم کی کود دادی به اینا میگه تو سرکار بودی :/ اختیار چهارتادونه گلدونم ندارم .