207. ادامه دعوا
شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ
همسر یه هفته است ماشین نمیاره اون پیاده میره منم پیاده میرم. ظهر پیاده میرفتم دیدم همسر منتظرمه.خیلی سعی کرد مهربون باشه ولی من تحویلش نگرفتم اومدیم خونه و نهار خوردیم.همسر سرحال انگار نه انگار ولی من به روی خودم نیاوردم. بعد نهار سعی کرد باهام مهربون باشه و منم هی تو فکرم دو دو تا چهارتا کردم دیدم نمیشه که هروقت دلش میخواد گند بزنه به اعصاب من بعد فرداش مهربون بشه منم خر بشم. گفتم چی شده حالت خوب شده گفت هیچی. گفتم ولی من هنوز ناراحتم. منم آدمم حق نداری هرجور دوست داری رفتار کنی. میگه تقصیر خودته از همون اول صبح اعصاب منو خورد کردی 0_0
گفتم یعنی چی؟من آدمم شاید یه روز حوصله نداشته باشم مثل خودت. شاید یه روز حالم خوش نباشه. شاید یه مرگیم باشه شما چرا اینقد طلبکارین. فهمید مامانشو میگم. گفتم شاید من یه مشکلی دارم یه کاری دارم اصلا حق داشته باشم مطابق میل بقیه نخوام رفتار کنم دلیل نمیشه واسه من قهر کنن. همسر گفت آره میدونم منم واسه همین دیروز اعصابم خورد شده. گفتم خب پس دعوات با من چی بود دیگه؟
طبق معمولی که کم میاره باز عصبانی شد و یهو لحنش کاملا عوض شد و گفت همینه که هست من باید میومدم با روی خوش باهات حرف میزدم که اومدم بعدا نیای بگی واسه خوب شدن حال من کاری نکردی 0_0 گفتم منت سر من نذار درست حرف زدن وظیفته. بالاخره که دعوا شد و گفت حالا مگه خانواده من چی بهت گفتن . گفتم هیچی 4 بار بهشون زنگ زدم جواب ندادن گفت حتما چون دیدن تویی جواب ندادن. گفتم نمیدونم والا 4 تا آدم گنده تو خونه بودن حتما هیچ کدوم نشنیدن دیگه. بالشتمو برداشتم برم تو حال بخوابم داد میزنه که تازه باید ناز خانومم بکشیم. اصلا همش تقصیر خودته خیلی اذیت میکنی 0_0
عجب بدبختی داریم. عصر که پا شده بره باز مهربون شده منم دیگه هیچی نگفتم. زنگ زد که بریم سینما؟ دو نفر میخوان بادیگارد ببینن ماهم دونفر میخوایم من سالوادور نیستم ببینیم باید باهم کنار بیایم.حوصله بادیگارد دیدن نداشتم و تازه هم داشتم غذا درست میکردم گفتم بیخیال بشیم امشب :/
حالم خوش نیست. ناراحتم. امروز یکی ازم پرسید خانوادتون مخالفت نکردن با ازدواجت گفتم نه اصلا. با شوخی گفت میخواستن رو دستشون نمونی ها!
دیدم حرفش راسته من اینقد براشون بی ارزش بودم اینقد مفت منو دادن به اینا !!!!!!!!!
گفتم یعنی چی؟من آدمم شاید یه روز حوصله نداشته باشم مثل خودت. شاید یه روز حالم خوش نباشه. شاید یه مرگیم باشه شما چرا اینقد طلبکارین. فهمید مامانشو میگم. گفتم شاید من یه مشکلی دارم یه کاری دارم اصلا حق داشته باشم مطابق میل بقیه نخوام رفتار کنم دلیل نمیشه واسه من قهر کنن. همسر گفت آره میدونم منم واسه همین دیروز اعصابم خورد شده. گفتم خب پس دعوات با من چی بود دیگه؟
طبق معمولی که کم میاره باز عصبانی شد و یهو لحنش کاملا عوض شد و گفت همینه که هست من باید میومدم با روی خوش باهات حرف میزدم که اومدم بعدا نیای بگی واسه خوب شدن حال من کاری نکردی 0_0 گفتم منت سر من نذار درست حرف زدن وظیفته. بالاخره که دعوا شد و گفت حالا مگه خانواده من چی بهت گفتن . گفتم هیچی 4 بار بهشون زنگ زدم جواب ندادن گفت حتما چون دیدن تویی جواب ندادن. گفتم نمیدونم والا 4 تا آدم گنده تو خونه بودن حتما هیچ کدوم نشنیدن دیگه. بالشتمو برداشتم برم تو حال بخوابم داد میزنه که تازه باید ناز خانومم بکشیم. اصلا همش تقصیر خودته خیلی اذیت میکنی 0_0
عجب بدبختی داریم. عصر که پا شده بره باز مهربون شده منم دیگه هیچی نگفتم. زنگ زد که بریم سینما؟ دو نفر میخوان بادیگارد ببینن ماهم دونفر میخوایم من سالوادور نیستم ببینیم باید باهم کنار بیایم.حوصله بادیگارد دیدن نداشتم و تازه هم داشتم غذا درست میکردم گفتم بیخیال بشیم امشب :/
حالم خوش نیست. ناراحتم. امروز یکی ازم پرسید خانوادتون مخالفت نکردن با ازدواجت گفتم نه اصلا. با شوخی گفت میخواستن رو دستشون نمونی ها!
دیدم حرفش راسته من اینقد براشون بی ارزش بودم اینقد مفت منو دادن به اینا !!!!!!!!!
۹۵/۰۳/۰۸