209. خدا جای حق نشسته
سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۶ ق.ظ
دیشب رفتیم خونه مادرشوهر اینا. هیچکس به من محل نداد همیشه با مادرشوهر روبوسی میکردم تا رفتم جلو روشو کرد اونور و گفت سرماخوردم.ولی بعدش بستنی خورد :/ بعدم یه کم رفت تو آشپزخونه نشست یه کم تو اتاق تو هالم رفت اونور کنار بخاری نشست چشمش به من نیوفته ولی خب با پسر جانش خوب بود هی تعارفش میکرد چیز بخوره. دختراشم نشستن کنارهم هی باهم حرف زدن و خندیدن و هیچکس یک کمه با من حرف نزد :/ جز برادرشوهر و چندتا کلمه پدرشوهر.
باشهههههههه خدا جای حق نشسته بالاخره یه روزم نوبت من میشه. یه روزم دخترای خودشون ازدواج میکنن و میرن یه جایی که هیچکسو ندارن.
خوبیش اینه اصلا برام مهم نیست و ناراحت نیستم بهم برخورده ولی عین خیالمم نیست. فردا میرم اصفهان کلاس دارم :)
۹۵/۰۳/۱۱
یا با اینکه تسویه حساب بیافته به اون دنیا مشکلی ندارید؟
من دارم اخه
نمیتونم اینجوری بگذرم از کنار بدیا
ادمایی که میتونن ببخشن ، ادمایی که میتونن بگذرن رو میبینم تعجب میکنم
گفتم بپرسم ببینم داستان چیه؟؟ :-)