دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

232.من برگشتم

سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۱ ق.ظ

سلامممممم

من برگشتم

خداروشکر به سلامتی رفتیم و برگشتیم. اونجا هم خیلی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت بهمون. برعکس عید که من فقط حرص خوردم این سری خیلی بهم خوش گذشت.روز آخر با همسر اتمام حجت کردم که تو که خودتو میشناسی قرقاطی نخور. زیر کولر نخواب. بالشت درست بردار و .... که مثل دفعه های قبل همش مریض نباشی. هر دفعه یه جور آبروریزی که خداروشکر نه مریض شد نه رفت تو فاز اعصاب خوردی و کلا خیلی گل بود :)

خبرای خوب و بد زیاد بود. بدترینش چشم مامان بزرگم بود که آب مروارید عمل کرده بود ولی چشمش متورم شده بود و میگفت انگار یه خار توشه و دکتر خودش میگفت حساسیته. رفته بود تهران اونجا گفته بودن قرنیه و عنبیه سیاه شده و .... خلاصه که طول میکشه تا خوب بشه.خودش خیلی ناراحت بود بهم گفت مادر من میترسم کور بشم :( دلم ریخت! گفتم نه مامان جون خوب میشی این حرفا چیه.

داداشم خیلی سرباز شده بود وقتی تو لباس دیدمش با اون موهای زده خشکم زد. شده بود یکی دیگه. شبیه پلیسا شده بود. وقتایی که میدیدمش مدام حرف میزد  برام همه چیو تعریف میکرد.این نشونه خوبیه چون وقتی حالش خوبه حرف میزنه و وقتی ذهنش درگیر و ناراحت باشه معمولا ساکت میشه.یه عکس سلفی باهم گرفتیم من کلاهشو گذاشتم سرم و اونم با لباس فرم کنارم وایساده بود حیف که روسری سرم نبود عکس خیلی باحالی شد :)

چیزی که خیلی باعث تعجبم شد رفتار عروسمون بود تقریبا تمام روزایی که ما اونجا بودیم خونه ما بود حتی وقتایی که داداشم نبود اون شبایی که داداشم گشت بود هم خونه ما موند و پیش من خوابید. برعکس من که وقتی میرم خونه مادرشوهر حس خفقان دارم و لحظه شماری میکنم بیام بیرون و یه نفس راحت بکشم. یا بدون همسر تا مجبور مجبور نشم نمیرم اونجا. شب خوابیدن که هیچی. واقعا تعجب کردم مامانمم تعجب کرد میگفت تا حالا شب خونه ما نیومده هروقت داداشت شیفت بوده میرفته خونه مامانش الان به خاطر شما اینجاست. منو که خیلی خوشحال کرد :) شبا و ظهرا که میخوابیدیم همش درحال حرف زدن بودیم باهم غذا درست میکردیم. سلفی میگرفتیم. لاک زدیم و از ناخنامون عکس گرفتیم. براش دستور کاپ کیک تو کاغذ نوشتم. گوشش نوشتم برای عروس گلمون و چندتا قلب کشیدم (به یاد کارای بچگیا) اینقد ذوق کرد و احساساتی شده بود :)

هوا وحشتناک گرم بود یه لحظه میرفتی بیرون سرتاپا عرق میشدی. حتی شباهم خنک نبود ولی خوب بود. شبا میرفتیم پیاده روی تا پارک نزدیک خونمون که خیلی بزرگه. من بعد از 10 سال سوار دوچرخه شدم. وای چقد خوب بود...به همسری گفتم کاش میشد من با چرخ برم سرکار. حس خوبی بود یاد بچگیام افتادم. قسمت خنده دارش یاد دادن دوچرخه سواری به عروسمون بود این قد جیغ جیغ کرد و داد زد یا ابوالفضل آبرومونو تو پارک برد آخرشم یاد نگرفت خخخخخخخخ وای خیلی خندیدیم.

۹۵/۰۴/۲۲ موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۵)

welcome back
پاسخ:
thank you :)
خداروشکر ایشالا همیشه خوش بگذره
خیلی عالی 😊
خداروشکر پس حسابی روحیه گرفدین☺
اخرای مهر هم تاسوعا و عاشوراس که افتاده وسط هفته😉جون میده برا مرخصی گرفدن و دیداری تازه کردن:)
بجا شما من تقویم بدست شدم خخخخخ
پاسخ:
ای جونم کلی روحیه گرقتم مرسیییی
چقدر خوب
:))
خوشحالم که بهت خوش گذشته
اون خنده هم واسه عروستون و دوچرخه سواری کردنش بود :))
پاسخ:
مرسی عزیزم
حالا یه بار باید از گوسفند دیدنش بنویسم دلمون درد گرفت انقدر خندیدیم :)
سلام
خوبه که خوش گذشته:)
منم رفتم مشهد، نائب الزیارة شما بودم
عروستون چند سالشونه؟! احتمالا دیگه از سن یادگیری شون گذشته باشه :))
پس همسری کجا میخوابیدن؟! :| شاکی نبودن از عروستون؟! :))
همیشه به شادی
پاسخ:
سلام زیارت قبول
ان شالله به شماهم خوش گذشته باشه.
عروس 21 سالشه اره دیگه از سن یادگیریش گذشته :)
همسر عادت دارن تا نصفه شب فوتبال ببینن حتی تو خونه خودمون فرقی نداشت براش
تشریف بیارید بنویسید لطفا. کتک باید بخوری تا بیای؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">