دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

341. غم

چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ب.ظ

دارم تمام سعیمو میکنم شاد باشم خوشحال باشم. بخندم. قربون صدقه شوهرم برم، کارامو با انرژی انجام بدم ولی مگه میذارن؟اعتبار بخشی نزدیکه مستندات فرستادیم و تا 10 روز دیگه میان ارزیابی، یه ول وله ای تو بیمارستان راه افتاده همه درحال بدو بدو....یکشنبه با کلی انرژی صبح پیاده رفتم سرکار زیر دونه های برفی که آروم آروم و خوشگل میومدن. هندزفری هم تو گوشم بود، خیلی بهم خوش گذشت. روزم فوق العاده مفید و بدون خستگی بود.ظهر همسر اومد دنبالم با اخم :/ گفت پیاده رفتی؟ گفتم آره! گفت از کنار مامانم رد شدی بهش سلام نکردی! گفتم خب ندیدمش حواسم نبوده! ابروهاشو داد بالا ... گفتم خب چرا اون صدام نکرده؟ گفت فکر کرده تو محلش ندادی!

تمام خستگیم یه دفعه ریخت تو شونه هام. احساس خستگی و بیحالی شدید. تازه فهمدم چقدر راه رفتم، چقدر حرف زدم، چقدر تایپ کردم....همش یهو ریخت تو شونه هام

گفتم یعنی چی محل ندادم. مگه میشه من مامان تو رو ببینم رومو برگردونم؟

حالم گرفته شد ولی گذشت! چند وقته دارم دنبال یه نشونه میگردم ببینم اصلا همسر دوسم داره! همش دعوا داره باهام ، غرهای الکی....هرچیزی هم من میگم بعدش باید یه چیزی بشنوم. فقط دنبال یه نشونه ام که هنوز دوستم داشته باشه!

دیروز بچه های بهبود کیفیت بهم گفتن فردا برامون صبحانه بیار. چون نزدیک اعتبار بخشی همه مسیر ها به اون اتاق ختم میشه اونا هم زورشون میرسه و هرروز از یکی صبحانه میگیرن! به من گفتن تنوع بده. بعد از کلی پیشنهادات تصمیم به الویه شد. گفتم چشم!

ظهر همسر مثل همیشه اخمو اومد دنبالم. همون روز حقوق دی هم گرفته بودم خیلی خوشحال بودم. با ذوق به نگاه کردم و یه لبخند گنده زدم که بگم حقوق گرفتم اونم خوشحال کنم. با اخم گفت چته دوباره؟ گفتم هیچی! گفتم میخوام الویه درست کنم فردا ببرم بیمارستان! گفت حالا یعنی میخوای وایسی غذا درست کنی دوباره! گفتم یعنی چی دوباره من هرروز عصر دارم غذا درست میکنم مگه ما فردا نهار نمیخوایم؟ باز هیچی نگفت! عصر که میخواست بره سرکار گفتم منم تا سر خیابون ببر میخوام برم خرید کنم واسه الویه ام! باز اخم کرد چی میخوای بخری دوباره؟ گفتم چرا اینقد حالت تهاجمی داری به همه حرفای من! چرا دعوا داری؟ مگه چیه میخوام برم سوپرمارکت. یه برو بابا تحویلم داد... گفتم باشه، اصلا برات مهم نباشه یکی ازت ناراحت میشه ها! (دلم میخواست بگم برات مهم نیست اگه نظرم عوض بشه و دیگه دوستت نداشته باشم؟ ولی نگفتم)باز با دعوا گفت حالا میای یا نه؟ گفتم میخواستم بیام ولی پشیمون شدم! خودم میرم! باز یه عالمه خستگی ریخت تو شونه هام...

خودم رفتم خرید کردم و اومدم 3 تا ظرف الویه درست کردم و تزئین کردم.یکی واسه شام و نهار فردای خونه. یه کوچولو برای خودم و مسئول بهداشت و مسئول تغذیه، یکی متوسط برای اتاق بهبود کیفیت.تا کارام تموم شد و ظرفا و بهم ریختگی های الویه رو جمع کردم شب شد! همسر اومد تحویلش نگرفتم. مثلا سعی کرد مهربون باشه ولی چه فایده! گفت بریم خونه بابام اینا!گفتم باشه. همون اول که رفتیم تو به مادرشوهرم گفتم ببخشید انگار شما منو یه روز دیده بودین من متوجه نشدم! یهو عین کوره ترکید هرچی دلش خواست به من گفت. گفتم من ندیدمتون متوجه نشدم. هندزفری تو گوشم بوده اصلا. با یه حرصی میگفت نه منو دیدی اصلا به روی خودتم نیاوردی! مگه میشه ندیده باشی از کنارم رد شدی! میگم آخه مگه میشه من شما رو ببینم و چیزی نگم؟ پشت چشم نازک کرد و گفت نمیدونم!! همکارامم هی گلایه میکنن میگن عروست به ما سلام نمیده 0_0 میگم من که همکارای شما رو نمیشناسم. از کجا بشناسم؟؟؟ میگه نمیدونم والا چطوری نمیبینی؟ برو چشماتو به دکتر نشون بده! اروم گفتم چشمام مشکل نداره فکرم مشغوله! بازم گفت نه حتما برو چشماتو به دکتر نشون بده ببین مشکلت چیه. دیگه هیچی نگفتم حرف زدن با احترام من فایده نداشت. بعدا عین بچه رفت نشست تو آشپزخونه. دوتا پیش دستی میوه  و دوتا چایی گذاشتن جلو ما و هرکی رفت پی کار خودش! من که همه چی برام زهرمار بود چیزی نخوردم. یه نیم ساعت نشستیم و همه با همسر حرف میزدن منو گاوم حساب نمیکردن! نمیدونم چقدر بعد همسر رفت ماشین روشن کرد که گرم بشه. 5 دقیقه بعدش چندبار به من اشاره کرد که بریم منم گفتم باشه ولی از جاش تکون نمیخورد. باز بهم گفت بریم؟؟ گفت خب پاشو دیگه که بریم! حالا پدرشوهر وارد صحنه شده. داشت فیلم میدید میذاشتی ببینه 0_0 خب بشینه ببینه!!!! رفتیم از مادرشوهر خداحافظی کنیم جواب پسرشو داد به من فقط یه نگاه کرد و روشو برگردوند. به درکککککککککککککککککککک!

حالم گرفته است یه غمی تو دلمه. دلم از همه گرفته! از سکوت همسر، که هرکی هرچی دوست به من میگه اون عین خیالش نیست. که براش مهم نیست من ناراحت بشم یا نه. از اینکه هیچ وقت هیچ کار منو تایید نمیکنه و پشت گرمیم نیست حتی واسه یه سوپرمارکت رفتن! از خانواده شوهری که فکر میکنن من میبینمشون و رومو برمیگردونم! من!!!!!!! دلم گرفته ناراحتم یه غم بزرگ رو دلمه اینقدر که امروز هیچ کاری نکردم. امروز که همه از الویه ام تعربف کردن لبخندم نتونستم بزنم...........ناراحتم!

۹۵/۱۱/۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۲)

رفتار همسر شما اصلا خوب نیست. رفتار خانوادشون هم همینطور. مرد باید با خانومش با احترام رفتار کنه و پشتش باشه. من خیلی وقته شمارو میخونم و میبینم همه شما رو به سازش دعوت میکنن. ولی از نظر من شما هم انسانید نباید جلوی این رفتارا ساکت بمونید و حق انسانیتونه که باهاتون درست رفتار بشه. اینهایی هم که میان میگن همه مردا اینطورن باید بگم نخیر اون مردایی ک اینطور بودن نسل پدربزرگای ما بودن. چرا فکر میکنید چون زن هستیم باید با همه رفتارای بد مردا باهامون کنار بیایم؟؟؟؟ از نظر من شما باید حتما برید مشاوره. همسرتون رفتارش خیلی خیلی زشت هست. اینجوری پیش بری و هی کنار بیای تهش میشی یه ادم افسرده و بی انگیزه. البته میدونم حتما توی زندگیت لحظات قشنگ هم دارید ولی نباید به خاطر اون لحظات اینجور رفتارای ایشون رو نادیده بگیری. چون اصلا نرمال نیستن. باید مبارزه کنی و روی این مساله که باید خودشونو تغییر بدن پافشاری کنی اگر عزت نفست برات مهمه. چهار روز دیگه کل اعتماد بنفستو از دست میدی. میدونم کامنتم شاید ناراحتت کنه ولی واقعا من الان چند ماهه میخونمت و سکوت کردم منتها دلم نمیاد حرف نزنم و نگم حرفمو. تو دختر خیلی خوبی هستی و شایسته اینی که باهات درست رفتار بشه. برده که نبردن! درست نیست هرجور دلشون میخاد رفتار کنن باهات. قدر خودتو بدون و برای خودت ارزش قایل شو و نذار هر رفتاری باهات بکنن. ضمنا اون صحبت همسرت تو پستای قبلی هم خیلی بی اساسه که مرد غرور داره نباید غرورشو شکست و هی باید سکوت کرد در برابرش!!!! زن هم غرور داره. وقتی رفتار اشتباه مرتکب میشن وظیفه شونه ک عذرخواهی کنن. من نمیدونم این خانومایی که میان نظر میدن ک همه مردا همینن چرا میخان با این نوع کامنتا شمارو تشویق کنن که خودتو توی این زندگی با این کنار اومدنای بی جا نابود کنی؟؟ من البته حرفم این نیست ک جدا شی. فقط میگم باید حتما برید مشاوره و مشکل زندگیتون رو تا جونید حل کنید اگرنه دو سال دیگه حل کردنش سختتر هم میشه. تازه وقتی هنوز اینقدر مشکل دارید باهم ایا درسته یه بچه هم بیارید که اونم اعصابش داغون شه با این جور رفتارها؟ زن و شوهر تا به یه ارامش نسبی در کنار هم نرسیدن نباید یه بچه رو هم به دنیای پر اشوبشون اضافه کنن. تو الان مشکلت یه چیزه ولی اگه بچه بیاری مشکلت صدتا چیز میشه. فک نکن بچه زندگی زناشویی رو شیرین میکنه. نه فقط اگر قبلش زندگی زن و شوهر خیلی شیرین باشه بچه شیرینتر میکنه زندگیشونو ولی اگر زن و شوهر حالشون خوب نباشه در کنار هم یه بچه که بیاد خیلی بدتر میشه اوضاع. بازم ببخشید اگر کامنتم یه وقت حال بدتو بدتر کرد. ولی باور کن من بخاطر خودت گفتم اینارو. هروقت پست شاد میذاری کلی خوشحال میشم برات... فقط حس کردم باید بگم اینارو بهت... به امید روزی که هممون ارامش رو تجربه کنیم و راه زندگی مشترک رو یاد بگیریم...
پاسخ:
مرسی که اینقدر برام وقت گذاشتی😊😚😚
با خوندن نوشته هات همه غم ها تو درک کردم.
قربونت برم منم نظر فیروزه خانم رو دارم. برو پیش یک مشاوره به نظرم شما خیلی دختر خوبی هستی و سازش می کنی. من خودم به شخصه خیلی با این طور برخوردها سازش ندارم.
مثلا من اگر اون شب این اتفاق برام می افتاد یکی دو بار به شوهر می گفتم بریم اگر می دیدم محل نمی ده چادرم و سرم می کردم و می گفتم من دارم می رم یا منو می بری یا خودم میرم!!!!
بعدشم می رفتم سمت در!
اگر هم می اومد مادرشوهر حرفی بزنه می گگفتم مثلا این ها بزرگترهای ماهستن! وقتی می گی سوءتفاهمه و باور نمی کنن وباز هم عذرخواهی می کنی و پشت چشم نازک می کنن دیگه جایی برای کوچکترها نمی مونه!
و میزدم از خونه بیرون! یه اژانس می گرفتم می رفتم خونه. تا مدتی هم با شوشو قهر می کردم و میگفتم اسیر اوردی مگر! یه مدت بیا شهرما ببین خانواده ام روی دستاشون می گیرنت اما خانواده تو چی؟
ببین اینها رفتار من بود می دونم خیلی زشت و وحشتناکه اصن هم به تو پیشنهاد نمی کنم .اما فقط گفتم بدونی که ماشالله خیلی صبوری!

2: یادتونه در کامنت یکی از پست هاتون گفتم کمی مهم باشه براتون این مسائل گفتین نه من بی تفاوتم از کنارش رد می شم. قربونت شما بی تفاوت رد میشی ولی داری اونا رو جریح می کنی!

3: یادمه یه روزی یکی از همکارام اومد تو اتاق گفت به شدت ازت ناراحتم تو چشمام نگاه کردی سلامت کردم اما جواب ندادی چرا؟
گفتم اصلا من مگر شما رو دیدم؟؟؟ گفت باورم نمیشه بگی نه تو چشمام نگاه کردی! وقتی صادقانه گفتم به خدا اصلا یادم نمیاد دیده باشمتون شما ببخشید، مثل ادم عاقل گفت باشه و بعدش گفت یعنی میشه ادم اینطوری حواسش جای دیگه باشه:))))
پاسخ:
واقعا راست میگی وقتی اون بزرگتر ولی مثل بچه ها از حرفش کوتاه نمیاد و معذرت خواهی نمیبخشه چه جایی واسه ما میذاره که مثلا جوونیم!
واسه مورد آخرت من واقعا درکت میکنم آدم یه موقع هایی واقعا حواسش نیست حتی وقتی نگاه میکنه..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">