دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

352. اولین کلاس1

جمعه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۳۴ ق.ظ

چهارشنبه اولین کلاسی بود که باید میرفتم. 3شنبه رفتم برگ ماموریت بگیرم فهمیدم دوتا راننده های بیمارستان ماشینشون واسه 4 شنبه پره، منم دوست ندارم با راننده های شبکه برم، نمیشناسمشون اصلا، زنگ زدم همسرجان گفت خودم میبرمت منم یه کار کوچیک دارم..

به همسری گفتم حالا نمیخواد سر 8 صبح اونجا باشیم دیرترم شد که شد! مثل اصفهانیا برم سرکلاس. واسه همین ساعت 9 و نیم رسیدیم دانشگاه. تو نامه زده بودن سالن زیتون!!! راستش من خودم دانشگاه اصفهان درس خوندم،البته تو فنی نه علوم پزشکی ولی خب اونجا هم بلدم.فکر میکردم زیتون یه رستوران تو دانشگاه! از هرکی میپرسیدیم سالن زیتون کجاست هرکی یه چیزی میگفت. آخرش همه مارو به سمت سالن سبز راهنمایی کردن، یعنی یه جوری مطمئن میگفتن اینجاست که ماهم گفتیم حتما زیتون همون سبزه دیگه! خب زیتون سبز رنگ دیگه! خلاصه که همسر جان مارو پیاده کرد و رفت... رفتم تو میگم زیتون اینجاست ؟ مسئول اونجا یه جوری نگام کرد و گفت اینجا سبز خانوم، اسم داره سبز! 0_0 میگم خب زیتون کجاست؟ میگه برید بیرون دقیقا ساختمان چسبیده به ما. دقیقااا کنار ما!

رفتم بیرون میبینم کنارشون یه ساختمون نیمه کاره است، گفتم حتما یه در دیگه داره رفتم رفتم رفتم رسیدم به تهش! از یه آقای کت شلواری که خیلی بهش میومد استاد باشه پرسیدم گفت بیا من بلدم منو برد بالا بالا بالا... بعد گفت انگار نیست ببخشید! خلاصه که از هزار نفر پرسیدم و بیشتر دور شدم... از همون اولشم از اینکه صبح با زنگ از خواب عمیقم بیدار شده بودم و 2 ساعت تو راه بودم و اینکه به زور اومده بودم کفرم دراومده بود، این قضیه هم بدترش کرد. فاینالی رفتم تو یه ساختمون و با دعوا به نگهبانش گفتم: زیتون اینجاست؟؟؟؟ گفت: بله! معلومست خیلی هم گشتین تا پیدا کردین حج خانوم!(این اصفهانیا بلد نیستن به کی بگن حج خانوم!) رفتم طبقه اول و سالن دیدم. آروم رفتم تو و همینجوری تو تاریکی رفتم داخل، رفتم و رفتم و رسیدم به سخنران! صاف روبه روی سخنران 0_0 برگشتم پشت سرمو نگاه کردمو دیدم همه اون بالان :/ سالنش از اینا بود که سخنران وسط و پایین بود و صتدلی ها نیم دایره نیم داره و پله پله میره تا بالا! خیلی سعی کردم آبرو ریزی نکنم رفتم طرف این پله ها و نیم دایره ها میبینم اینا از یه طرف کلا بسته ان و به طرز کاملا بی منطقی یه سری ها از راست بسته بودن یه سری ها ازچپ! یه سری ها پر بودن یا مثلا باید از بین 10 تا مرد میگذشتم تا به صندلی خالی برسم! به جان خودم هرکی دیگه جای من بود همونجا میزد زیر گریه! بالاخره که یه جا نشستیم. 10 ثانیه فقط نفس عمیق میکشیدم تا عصبانیتم فروکش کنه و به طراحهای شاهکار اینجا فحش ندم! دوستم بهم پیام داد و موقعیتشو برام فرستاد از دور دیدمش، بعد گفت چپ نگاه کن فلانی نشسته(یکی از استادای کارشناسی مون) خانوم نگفت چپ یعنی دقیقا بالای سرت یه کم چپ! منم اینقدر دور و برمو نگاه کردم بعد بالا و چپمو نگاه کردم و دیدم اونم داره با لبخند به من نگاه میکنه! اصلا هم نفهمید دنبال خودش بودم! یه چند نفری بعد من اومدن واقعا از اینکه عین این مورچه ها هی به در بسته میخورن و تغییر مسیر میدن لذت می بردم و گفتم آخیش فقط من ضایع نشدم اینجا! زمان استراحت خوب بود یه چایی خوردم و با دوستام حرف زدم و فهمیدم همه خیلی گشتن و باز خوشحال شدم!کلاسشون هم خوب بود ولی به درد من نمیخورد. آها تو وقت استراحت با استاد قدیمی مون هم سلام علیک کردیم و خیلی ابراز خوشحالی کرد از دیدن ما :) ماشالله تکون نخورده ما پیر شدیم رفت اون انگار جوون تر هم شده!


۹۵/۱۱/۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۱)

سلام
١- مدیر خوش اخلاق تر شده یا تو شجاع تر؟؟!!!!
٢- آره خیلى حس خوبیه که مطمئن بشى فقط تو ضایع نشدى و اصولا ایراد از ساختمون و چیزاى دیگه س :)
پاسخ:
سلام
من زدم به سیم آخر :)
واقعاااا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">