دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۴۱۰. تصادف

پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۱۱ ب.ظ

سه شنبه هفته پیش من جلسه داشتم معاونت درمان و وقت سونو باید میگرفتم واسه ۱۸ هفتگی و مطب مورد نظر فقط حضوری نوبت میداد؛ همسرم چندتا کار داشت گفت خودم میبرمت، صبح میخواستیم بریم یه سویشرت پوشیدم رو مانتوم به همسر گفتم معلومه حامله ام؟ یه کم فکر کرد گفت نه؛ نمیخواستم معاونت درمان الان بفهمن، خلاصه که ما رفتیم و اولای اصفهان بودیم تو ترافیک که یهو ماشین پرت شد جلو طرف با کلی سرعت زد بهمون. هیچی ماشینی که ۳ ماه از کارخونه تحویل گرفتیم داغون شد، همسر عصبانیییی ، اون مرده هم با صورت رفته بود تو فرمون صورت پر خون. منم در حال سکته. هموت موقع ماشین پلیس پیجید و گفت بزنید کنار. همسرم گفت تو برو . منو میگی اینقد ناراحت بودم دست خودم نبود همین جوری اشکام میومد، از ترسم پهلوم درد گرفته بود. اول رفتم وقت سونو بگیرم که گفت نمیدونم چند فروردین، که به درد عمه اش میخورد. ۱۸ هفتگی من آخر اسفنده. حالا در تمام اون لحظات من دستم به پهلوم و داشتم اشک میریختم. تو مطب تو تاکسی تو خیابون. رسیدم معاونت درمان همکارمو دیدم تا دیدمش گفتم چی شده بیچاره اینقد ترسیده بود سریع برای من آب آورد از اتاقای کناری چند تفر اومدن کلی آب قند و چند ماهته و از این حرفا من یه کم آروم شدم رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و یه کم به خودم اومدم به همکارم کفتم تو برو تو جلسه من یه سر برم قسمت خودمون کارامو بکنم و بیام. رفتم دیدم اون خانوم مهندسی که من کارش داشتم و یکی از دلایل اصفهان اومدنم بود حالش خوب نبوده نیومده. اون از سونو اینم از این یکی بیشتر اعصابم خورد شد. همینجوری که داشتم با مهندس مومن زاده حرف میزدم که چقدر بد شد دوباره اشکام شروع شد. بیچاره اینقد ترسید به زور منو نشوند و گفت چی شده گفتم هیچی تو راه تصادف کردیم من ترسیدم. اول منو برد اتاق آقای مهندس ب که رئیس هممون و همسر خودش. شروع کرده واسه من نسکافه درست کردن که اعصابم اروم بشه، هنینجوری هم فهمید قضیه چیه دیگه کلی منو دلداری داد خداروشکر کسی طوریش نشده همه سالمید و از این حرفا. من باز به خودم اومدم و گفتم برم سر جلسه داشتم خداحافظی میکردم خانم مهندس نشسته بود من وایساده یهو گفت بارداری؟ موندم چیکار کنم ولی گفتم آره. تازه فهمید من چم شده. خیلی ناراحت شد و گفت برو سر جلست. ظهر که همسر زنگ زد و دیدم حالش خوبه و داره میخنده خیالم راحت شد. نگو طرف دکتر بوده( به نظر من که خیلی منگ بود) بیمه هم کاراشو درست کرده و طرف یه تومنم درجا ریخته به کارت همسر و قرار بعدش ماشینم ببره پیش صافکار. ولی تا عصر کارش طول میکشه، من با همکارمو راننده بیمارستان برگشتم . رانندمون گفت ببرمت خونه گفتم نه من بیمارستان کار دارم، بدو بدو رفتم زایشگاه که صدای قلب نی نی بشنوم تا خیال خودم و همسر راحت بشه. چون اون موقع هنوز کوچیکترم بود یه کم سخت پیداش کردن ولی صداشو شنیدم توپ توپ توپ‌ . نهارم که نداشتم یه کنسرو لوبیا گرفتم رفتم خونه‌. همسرم تا اومد شد ۸ شب. هرچی بود که گذشت خداروشکر بچمون سالمه یه بلایب یرش میومد چه خاکی تو سرمون میریختیم... امروزم هنسر رفته ماشین بیاره ۱۰ روز بی ماشینی فاجعه بود واقعا.

اها اینو یادم رفت بگم ساعت ۶ بود مهندس ب زنگ زد احوالمو پرسید. گفتم ببخشید به خانم مهندسم زحمت دادم اونم گفت نه من ظهر شنیدم خیلی ناراحت شدم الان همه چیز خوبه؟ گفتم بله خداروشکر اصلا اتفاق مهمی نبود من یه کم ترسیده بودم. فرداش دوستم زنگ زد بهش گفتم مریم دیدی چطوری آبروم رفت مهندس ب بهم زنگ زد. گفت خب من اونجا بودم که فهمید اومد اداره ، خانم مهندس بهش گفته اینقدر این جلسه های الکی میدارین بچه ها رو میکشین تو راه خانم مهندس فلانی صبح اینجا بود با چه حالی تو همین هزار جریب تصادف کرده بودن. بعد یکی دیگه از بچه ها که من فقط باهاش در حد سلام علیکم گفته اره بنده خدا با اون وضعیتش باردارم بود🤤 گفتم مریم اون از کجا میدونه؟ گفت بابا معلومی دیگه. خلاصه که مهندس ب هم احساساتی خیلی ریخته بهم و ناراحت شده . دو روز بعدشم جشن روز مهندس بود که من واقعا حوصلشو نداشتم.

۹۶/۱۲/۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰
خانوم مهندس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">