دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

نظر من همیشه اینه که وقتی یه کاریو تا حالا انجام ندادی و تو موقعیتش نبودی هیچوقت درموردش نظر نده. مثلا مهندسای آی تی ما همیشه به بچه های رادیولوژی میگن شما بیکارین. آخه این چه حرفیه؟؟؟ چندین بار به منم گفته شده این حرف حتی یه بار منشی یه بخش به من گفت خوب جای راحت و دنجی داری واسه خودت.... خوش به حالت. البته من منکر سختی کار اونم نمیشم واقعا. امروز یه نفر از تهران اومده بود واسه چندتا از دستگاههای اورژانس منم پیشش وایساده بودم همون موقع 115 یه مریض آورد. بعد یکی از اون آقاهای 115 اومد پیش من گفت من میخوام برم ارشد مهندسی پزشکی بگیرم بیام اینجا کار کنم چطوریه و از این حرفا. گفتم یعنی به جای من بیای ؟ گفت آره دیگه تو میری مگه نه؟ گفتم نه کجا برم من خونم اینجاست. گفت نه من رسمی اینجام به جای تو میام.... یعنی چی؟

گفت کارشناسیش فوریت های پزشکیه (من فکر میکردم کاردانی فوریت ها فقط هست) گفت از درمانی خسته شدم و کار شما خیلی راحته تو الان اینجا وایسادی ... این چه حرفیه من صبح تا ظهر دارم راه میرم. گفتم کار شما واقعا سخته قبول ولی من مسئولیتم خیلی خیلی زیاده. هر اتفاقی بیفته از چشم من میبینن.. بالاخره ما با خنده حلش کردیم ولی اگه واقعا مدرک بگیره و بیاد چی؟ اون رسمی بیمارستانه.. خدای منم بزرگه حالا کو تا بره بگیره. بهش گفتم واقعا سخته. خداروشکر مملکت ما دیگه کنکورم نداره هرکی هرچی دلش بخواد میخونه انگار نه انگار ما 4 سال دهنمون صاف شده تا شدیم مهندس پزشک. حالا میشه یکی با دوسال ارشد بیاد جای من؟ کارشناسی مهم نیست. اون آقایی که از تهران اومد حرفامونو شنید گفت چرا میگی کارش راحته من هر بیمارستانی رفتم سرشون خیلی شلوغ بوده یه نفر و کل بیمارستان...

سر اون احیا که درموردش پست نوشتم کلی منو بازخواست کردن که چرا دستگاه خراب بوده و 5 دقیقه تا اولین شوک طول کشیده؟ من گفتم خراب نبوده بلد نبودن چطور من رفتم شوک دادن؟ جلوی چشم من داستان دروغ میگن که آره خانوم مهندس اومد بالا سرش شوک نداد گفت ببرمش تو اتاقم برد و اومد گفت نه اونجاهم درست نشده. یعنی خودم شاخ درآوردم جلو چشم من دارن اینجوری داستان میبافن خدا به پشت سرم رحم کنه. خداروشکر دکتر و مسئول بخش گفتن نه همچین اتفاقایی نیوفتاد که. دستگاه جابه جا نشده خانوم مهندس اومده شوک دادیم. به کسی که این دروغا رو میگفت گفتم شما اصلا کجا بودی؟ من اصلا شما رو ندیدم.. داری تو روی من داستان میسازی و دروغ میگی؟

آخرشم همه چی شد تقصیر من که آموزش ندادم.حالا من 6 ماهه اومدم پرستار 15 سال سابقه تا حالا چیکار میکرده؟ بعدشم از وقتی من اومدم دوبار کلاس احیا قلبی ریوی گذاشتن که خود من توش شرکت کردم. منم چندبار خواستم کلاس آموزش کار با تجهیزات بذارم سوپروایزر آموزشی مون گفت امتیاز آموزشی نداره کسی نمیاد. حالا قرار شده از شنبه با سوپر آموزشی مون دوتایی راه بیفتیم تو بخشا بهشون آموزش بدیم و امتحان بگیریم. حداقل این یه بهونه ازشون برداشته بشه کوچکترین کاری که خوب پیش نره میگن دستگاه خرابه همه هم طلبکار من میشن.

دیروز صبح نوزادان زنگ زده ساکشن بخش خرابه رفتم دیدم سالمه که هیچ خیلی هم عالی کار میکنه ولی یه سری اتصالاتش نیست. دقیقا مثل این مکانیکا که یه چیزی باز میکنن و وقتی میبیندن چندتا سیم اضافه میارن میندازن دور. خدمه هم اینو شسته بودن یه سری شلنگ به نظرشون اضافی بوده... چند وقت قبلم یه انکوباتور(که نوزاد میذارن توش) تمیز کرده بودن دوتا سینی بزرگ ازش کم شده بود و دیگه هم پیدا نشد..من دیگه حرفی ندارم.

خانوم مهندس
۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۲۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

امروز صبح چندتا جعبه شیرینی و خرما(سفارش خانوم شهردار) همرام بود همسر کمکم اومد گفتم تو برو بالا در اتاقم تا من کلیدمو بگیرم و بیام. چون تو اتاق من نوار مغزم میگیرن من کلید دادم به سوپروایزر. حالا هرچی میگشتن کلید من نبود تو تمام کشو ها و کمد ها. کسی هم که من کلید دادم بهش امروز نبود بهشم زنگ نمیزدن میگفتن الان زوده. منم دیدم نمیشه به همسر گفتم اونا رو بیار پایین . شیرینی ها رو بردم تو اتاق خانوم شهردار اینا. سفارشاشونو و شیرینی شونو دادم و بقیه هم گذاشتم اونجا. همینجوری آواره بودم. با کیف و پالتو اول رفتم تو بخش هایی که تو نبودم بهم زنگ زده بودن مشکلاتشونو حل کردم. بعد زنگ زدیم به اون کسی که کلید دادم بهش. آقا گذاشته تو کمد خودشو درشو قفل کرده. حالا من موندم و حوضم ..

تاسیسات اومد با یه عالمه کلید در اتاقمو باز کرد کلیدم داد بهم گفت فردا بهش بدم. ولی 12 تا کلید کمدم نیست و من هیچ ابزاری ندارم امروز.تو همین مدت آوارگیم رئیس دیدم گفت بیا اورژانس کارت دارم. وقتی رفتم تو اتاقش بود یه برگه داد بهم همینجوری میخوندمش ولی چیزی نمیفهمیدم بعد گفت فقط در حد یه تشکر و این حرفا بعد دیدم ااااا تشویقیه . من تشویقی گرفتم  دستش درد نکنه. اصلا فکرشو نمیکردم. روزم شلوغ بود ولی بدون استرس بیشتر کارای اداری عقب افتاده بود. یه جعبه شیرینی هم واسه اتاق امور مالی گرفتم که همش اونجام و کارپردازمون منو کشته بود که سوغاتی بیار. دفعه قبلم خیلی گفت چرا نیاوردی دیگه منم گرفتم براشون. یکی هم تو اتاقمه که از بخشای کناریم ظرف گرفتم و بهشون دادم (حق همسایگی دیگه) بقیشم تو اتاقمه اگه کسی اومد پیشم. موهامو روشن رنگ کردم حالا اینقد مقنعه مو سفت گرفتم خجالت میکشم. قبلا خیلی عین خیالم نبود اگه یه کمم موهام معلوم بود ولی از صبح همش دستم به مقنعمه ولی هرکی منو میبینه میگه چقد موهات قشنگ شده مبارکه میخوام سرمو بکوبم به دیوار نمیدونم چطوری معلوم میشه... کاش هد زده بودم.

خبر خوب خواهرشوهر کوچیکه تربیت بدنی روزانه شهرکرد قبول شده و سه شنبه میره.خیلی خوشحاله آخه رتبش خیلی خوب نشد ولی امتحان عملیشو عالی داده بود و اصلا فکر نمیکرد روزانه قبول بشه. خداروشکر.

خانوم مهندس
۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

من اومدممممممممممممم سلامممممممممممممممممم

خداروشکر ما به سلامتی رفتیم عروسی و برگشتیم. عروسی هم خیلی خیلی خیلی خوب و عالی برگزار شد همه راضی بودن منم خیلی خوشگل شدم رفتیم آتلیه عکسم گرفتیم ...بعد از مدتها همه فامیل دیدم عموها و دایی ها.دلم براشون خیلی تنگ شده بود. داداش کوچولو ماهم لباس دامادی پوشید و دست خانومشو که مثل فرشته ها شده بود گرفت و رفتن سر خونه و زندگیشون. آخر شب بعد تالار رفتیم خونه مادر عروس اونجا دوستای داداشم که هنوز قر مونده بود تو کمرشون کلی رقصیدن گذاشتنش رو شونه هاشونو کلی رقصیدن. بعد همه فامیل خداحافظی کردن و رفتن فقط ما موندیم و مادر عروس و خواهراش. بعد باهم رفتیم خونه عروس و داماد.دست عروس گذاشتیم تو دست داماد و اومدیم . وقتی مامان عروس داشت از طرف خودشو بابای خدابیامرزش واسشون آرزوی خوشبختی میکرد من اشک تو چشمام جمع شده بود و بهشون گفتم از خوشحالیه. از ته دلم میخوام همیشه باهم شاد باشن و خوشبخت. همیشه مثل الان عاشق. .. عروسی هم تموم شد. روز بعد عروسی ما نزدیک 30 تا مهمون داشتیم شب قبلشم که نخوابیده بودیم. مهمونا که رفتن گفتیم یه استراحت کنیم که عروس و داماد اومدن پیشمون حس خوبی بود. مامانم گفت آخیش خودمونیم 6 تایی شدیم. آره دیگه حالا خانواده ما 6 نفره شده...ان شاله سال دیگه من یه کوچولو میارم و 7 نفره میشیم.

خانوم مهندس
۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

خبر خیلی خیلی خیلی خوب اینکه از خانواده شوهر کسی نمیاد عروسی. چون برای مادرشوهر یه سری مسابقه و دوره گذاشتن(معلم ورزشه) و نمیتونه بیاد در نتیجه اومدن بقیه هم کنسل شد ... خب دیگه قسمت نبود.البته من مجبور شدم به خاطر این خبر میمون کل بعدازظهر دیروز خونه تکونی کنم. چون مادرشوهرم خیلی وسواسیه و همینجوری به نظرش من خیلی آدم کثیفیم اونوقت در نبود ما میومد این خونه هم میدید که دیگه هیچی. البته عادت داشت هر وقت ما میرفتیم سفر میومد کلهم ظرفای منو وایتکس میکرد و یه سری کارهای تمیز کاری دیگه. پدر شوهرم یه بار که داشت از دست این وسواسش مینالید از دهنش پرید که هر وقت شما نیستید میگه اینا خیلی کثیفن و میاد کلا اینجا بشور و بساب.... من دیگه حرفی ندارم.

به نظر همه خونه ما همیشه مرتب و منظمه حالا بماند که چون من هیچوقت به خاطر این جانفشانی از مادرشوهر تشکر نکردم اونم چند سریه که دیگه اینکارو نمیکنه....دستش دردنکنه وظیفه خودمه نه کس دیگه.

به هر حال که امروز ایشاله یک ساعت پاس میگیرم و زود راه میفتیم. کارای سر کارمم ردیف کردم البته اگه کارپرداز افتخار بدن بیان پیش ما . چندتاشون مربوط به اونه صبحم بهش زنگ زدم گفت میام. دیدمش تو بیمارستان ولی اون منو ندید حالا منتظرم ببینم کی میاد...

یه مدت نیستم دعا کنید به سلامت بریم و برگردیم و عروسی هم به خوبی برگزار بشه.

داداش کوچولو منم داماد شد ایشاله که خوشبخت بشه.

خانوم مهندس
۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۰۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

از دیشب شروع کردم به لرزیدن مثل همیشه، مثل هرماه، نمیدونم چرا هر ماه یکی دو روز تب و لرز و بدن درد میگیرم.نکنه یه مریضی چیزی دارم :( اینهمه آزمایش هم دادم همه چی خوب بود.دیشب که نخوابیدم صبحم با حال داغون رفتم سرکار. تا 8 و ربع در اتاق بستم و خوابیدم. بعدش شروع کردم کارامو انجام بدم. ساعتای 9 بود کد 8 پیج کردن جراحی مردان. کد 8 یعنی کد احیا. تیم احیا بدو بدو رفتن تو بخش دو دقیقه بعد اومدن منو صدا کردن که بیا. دکتر نمیتونست با شوک کار کنه. این شد که من رفتم سر احیا و اونجا گیر کردم و کلی کمکشون کردم. مثل این فیلما دکتر میگفت 200 ژول و من شارژ میکردم . یا مانیتور تنظیم کردم. خیلی طول کشید یه بارم برگشت و قرار شد ببرنش آی سی یو. یه دفعه دوباره رفت و بازم هرچی تلاش کردیم نشد که نشد. مرد :(

بنده خدا خیلی هم پیر نبود ولی خیلی چاق بود. من که کلا تو شوک بودم. بقیه خیلی عادی. من خیلی حالم خوب بود به سبزه نیز آراسته شد. اینقد رنگم پریده بود و سردم بود. هرکی منو میدید میگفت چته؟واقعا واقعا حالم بد بود. زمانم نمیگذشت.

مهندس آی تی (که خیلی باهم کل کل داریم) تو دبیرخونه دیدم.اونم حالش گرفته بود از صبح چندبار دیده بودمش که داره ناراحت راه میره. به من گفت چته؟ گفتم هیچی. گفت: امروز هرکی منو میبینه میگه چیزی شده ؟ و من میگم آره چیزی شده. تو چرا با این حالت میگی چیزی نشده؟ معلومه خوب نیستی.

دیدم راست میگه نمیتونستم که بگم مریضم گفتم رفتم سر احیا و چی شده. گفت تو چرا رفتی؟ بهش گفتم. خلاصه با آقای دبیرخونه کلی از این خاطراتشون گفتن و منو خندوندن :) خودشم چند سال تو امداد جاده ای کار میکرده.

ولی حال من بهتر نشد اومدم خونه همه کارارو همسر کرد سفره انداخت و جمع کرد و من خوابیدم. الان که بیدار شدم و چایی نبات خوردم بهترم خداکنه تا فردا خوب بشم. دوشنبه میریم و احتمالا پدرشوهر و مادرشوهرم باهامون میان.

خانوم مهندس
۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۴۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر
چهارشنبه بالاخره رفتم هتل کوثر، معمولی تر از چیزی بود که فکر میکردم. یا اونقدر خاص نبود. البته من که نرفتم توش بگردم صاف سوار آسانسور شدم رفتم طبفه 7 ام بعد سوار آسانسور شدم اومدم همکف و بای بای...
اینم ویو من از طبقه هفتم هتل کوثر
کلاسشم خیلی مفید و خوب بود، پذیرایی شونم عالی بود فقط نهار ندادن بهمون :)
خبر بد اینکه مادرشوهر میخواد باما بیاد عروسی که من واقعا حوصلشو ندارم و دلم نمیخواد بیاد (بدجنسم خودتونین)
خبر خوب اینکه حقوق گرفتم و رفتم یه سرویس نقره خریدم چون همه طلاهامو فروختم و کسی نمیدونه و قرارم نیست بدونن نقره است. مثل حلقه ام که نقره است و کسی نمیدونه.البته بماند که دیروز فروشنده داشت یه نقره خوب مثال میزد با یه نگاه گفت مثلا همین حلقه تو دست شما 0_0 گفتم معلومه؟ گفت نه خانوم ما اینکاره ایم :)
عکس سرویسم :)
این چند وقته تازه فهمیدم چقد عاشق کارمم . چهارشنبه که اصفهان بودم کلی عذاب وجدان داشتم، همش دلم میخواست فردا بشه برم سرکار. پنج شنبه ساعت نگاه کردم دیدم 12 و ربع خیلی غصه خوردم که داره تموم میشه و باید 1 برم....حالا دلم میخواد زود فردا بشه برم سرکار یه عالمه کار دارم.خانوم مهندس قبلی دیدم گفت بهت خوش میگذره؟بدون مکث گفتم آره خیلی. واقعا هم همینه اینقد همه چی خوبه. همکارامو دوست دارم. محیط کارمو دوست دارم.کارمو دوست دارم. دوستامو دوست دارم. دیگه از خدا چی میخوام :)
دیروز خانوم شهردار تو راهرو منو دید و گفت دو روزه تو فکرتم. چرا اون روز گریه کرده بودی؟ گفتم کی؟ گفت همون روز که جلسه بحران داشتیم. گفتم نه بابا پف کرده بودم :) گفت بالاخره ایشاله که ناراحتی نداشته باشی من به فکرت بودم :)
آقا یه چیزی فکر منو مشغول کرده.یه خانوم دکتر داروساز داریم خیلی تو این بحثای کرمهای جوان کننده و صابون و قرص پوست و از اینجور حرفاست . اونروز تو اتاق بهبود کیفیت بهش سیب تعارف کردیم گفت من نمیتونم بخورم و دهنم اورتودنسیه.خانوم شهردار گفت من همیشه فکر میکردم آبنبات تو دهنته. خندید و گفت نه اورتودنسیه. دندوناش که به نظرم مشکلی نداشت اینم یه چیزی بود تو سقف دهنش. من دندونام تقریبا خرگوشیه(حالا نه خیلی) به من گفت تو هر سنی جواب میده شما به نظرم هم میتونی اورتودنسی کنی هم براشینگ(نمیدونم چیه) حالا کلا اعتماد به نفسم از دست دادم حس میکنم دندونام یه جوریه :( یه بار به همسر گفتم برم اورتودنسی دعوام کرد گفت من خوشم میاد چرا میخوای بری خرابش کنی. منم به شوخی گفته بودم دلم میخواست دقیقا همین جمله رو بشنوم. ولی حالا اعتماد به نفسم کلا نابود شد رفت هوا آخه بقیه هم نگفتن که نه نمیخواد و این حرفتا :(
خانوم مهندس
۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۳۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر