دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

آقااااااااااا این کارای من تموم نمیشه ، هرروز برو تامین اجتماعی، بانک و هزار تا کار دیگه حالا تازه فهمیدم یه روز باید برم اصفهان یک سری آزمایشات بدم که یک موقع بیماری روحی روانی نداشته باشم میخوام شاغل بشم.تازه کلی هم پولش میشه ماهم به شدت بی پول. چندماه فقط همین که قسطارو میرسونیم دیگه صفر میشیم بی پولیمون هم تموم نمیشه. چقدرم رو حقوق من حساب کرده بودیم تازه مامانم ایناهم میخوان دوهفته دیگه بیان خونمون خدایا خودت کمک کن.خیلی فشار رومونه.

خب غرغرامو کردم بسه، من کلا وقتی یه کاری میکتم خیلی تو خودم فرو میرم بعد با کوچکترین صدایی یهو میترسم و دومتر میپرم بالا.مثلا تو خونه فقط من و همسریم دیگه کسی نیست من دارم ظرف میشورم بعد اون بنده خدا میاد تو آشپزخونه یه چیزی بگه من یهو میپرم بالا. بعد قیافه همسر اینجوری میشه 0_0

ناراحتم میشه بنده خدا که ازش میترسم . امروز تو بیمارستان تو اون قسمت پشتی اتاقم داشتم با دقت یه جعبه رو بسته بندی میکردم یکی از خدمه اومد تو اتاق. فکر کن یهو یکی پشت سرم گفت" خانوم مهندس " من یهو سکته کردم پریدم هوا. بیچاره موند مثلا شیرینی عقدشو آورده بود واسم. کلی خجالت کشیدم :(((( باز خوبه این بود کس دیگه ای نبود.

امروز تو بیمارستان افتتاح سی تی اسکن و زایشگاه جدید بود هیچکس به من نگفت برم :( منم نرفتم حتی مدیر بیمارستانم دیدم هیچی بهم نگفت بی تربیت پررو.

خانوم مهندس
۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
آقاااااا دیدین هوا چه خوبه شبا؟ من شبا خیلی دلم میره واسه پیاده روی یعنی بال بال میزنم واسه پیاده روی .همیشه همینطوری بودم حتی وقتی دختر خونه بودم ولی هیچ وقت هیچکس نمیومد باهام منم همیشه طلبکار خدا که نمیشد من پسر بودم اینقد التماس اینا نکنم دیگه یه راه رفتن که این حرفا رو نداره. الانم وضع همینه من باید دو روز التماس کنم اونوقت با هزار شرط و شروط و ناز و ادا همسر رضایت میده 45 دقیقه بریم پیاده روی نه بیشتر. ماه رمضون خودشم پایه بود 2 یا 3 شب یه بار میرفتیم فوق العاده بود واقعا.ولی بعدش دوباره ناز و اداها شروع شد.
از وقتی رفتم سرکار چون شبا زود میخوابم خودمم چیزی نمیگم که بریم ولی پنج شنبه ها که فرداش میتونم بخوابم هی اصرار هی التماس توروخدا بیا بریم هوا محشره بازم آقا پشت چشم واسه من نازک میکنن......... امروزم هرچی اصرار کردم فرمودن نه!
چقد مردا بی ذوق و تنبل ان کاش من مرد بودم بخدا تو این هوا شبا خونه وای نمیستادم میرفتم نفسسسسسسسسسسسس میکشیدم.
خدایا شکرت
بعدا نوشت: بیمارستان همچنان عالیه و دوسش دارم.
بعدتر نوشت: یک ساعت بعد از این پست اس داد که آماده باش شب اومدم بریم پیاده روی دلم سوخت واست.......... نکنه باز وبلاگم لو رفته باشه آقا من اینجا رو دوستتتتتتتتتتتتت دارم مال خودمه ایشاله که لو نرفته.
خانوم مهندس
۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

وای یعنی دیروز یه چیزی شنیدم از همون موقع میخوام سرمو بکوبم به دیواررررررر

اون روز که خیلی حالم بد بود به همسر گفتم کاش مامانم بود برام کاچی درست میکرد (با بغض) یه کم جون میگرفتم. شبش که خانواده مادرشوهر اومده بودن بعد شام که بچه ها ظرف میشستن من از فرصت استفاده کردم کف آشپزخونه نشستم داشتم میپیچیدم به خودم ، مادرشوهر اومدن بالا سرمون فرمودن وسایل کاچی داری گفت بعله . گفت خب واسه خودت درست کن :)) ماهم گفتیم چشم.

فرداش پیرو حرفهای قبلی به همسر گفتم مامانشون چی گفته، خودشم موند. دوسه روز بعد رفته بود خونه مادرشون دیده بود دارن کاچی میخورن اتفاقا خودشونم به آخرش رسیده بودن و گفته بودن کاش واسه مهرنازم بود (البته همسر یک کلمه به من نگفت ) دیشب خونه مادرشوهر اینا بودیم بعدشام و موقع این فیلم مسخرهه همه محو فیلم من رفتم تو اتاق که تاریک و خنک بود یه کم دراز کشیدم مادرشوهر اومدن بالا سرمون و فرمودن مگه نگفتی مواد کاچی داری؟ پس چرا درست نکردی. بلد نیستی؟ 0_0 دقیقا اینجورری شده بودم بعد تند تند این چیزارو تعریف کرد بعدم شروع کرده طرز تهیشو واسه من میگه.

یعنی میخواستم یه ساختمون بلند باشه خودمو بندازم پایین حالا آدم درد غریبی داره هیچی کنایه هم باید بشنوه تقصیر همسر هم هست واسه چی رفته گفته آخرشب بهش گفتم تو به مامانت چیزی گفتی واسه من کاچی درست کنه؟ یه چیزی الکی سرهم کرد منم تو دلم گفتم باشههههه دارم براتون. خوب منو اینجا تنها و بیکس گیر آوردین.

بعدا نوشت: حرفای پست قبلمو پس میگیرم هیچ رفیقی ندارم حتی تو دلم.

خانوم مهندس
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دلم یه دوست میخواد که روبروش بشینم ببینمش و باهاش حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم .

خیلی وقته با تمام دوستای خوبم فقط تو واتس آپ و تلگرام حرفیدم. متاسفانه توی این شهر هیچ دوستی ندارم یعنی حدود دو ساله من دوستی که ببینمش نداشتم :( .اینقد واسه همسر حرف میزنم دلم میسوزه براش دیگه خیلی وقتا به حرفام گوش نمیده همه چیم نمیشه براش گفت که...من تازگیا پر از حرف و اتفاقم ، پر از صحنه هایی که تو بخش اطفال و اورژانس و در ICU  میبینم..پر از اتفاقای خنده دارم پر از دیده شدن. دلم یه دوست میخواد خیلی بده که من همکار ندارم.هروقت میرم تو بخش رادیولوژِی خیلی کیف میکنم همه هم سن و سال خودم هستن تو یه دانشگاه بودیم اکثرا، یه اتاق دارن پر از صفا حتی اگه واسه یه سر زدن ساده برم برام چایی میریزن و اگه وقت داشته باشیم باهم گپ میزنیم دختر و پسر ندارن همه دوست داشتنی و مودب ان.منم دوسشون دارم.

راستش تو محیط کار نمیشه به هرکسی اعتماد کرد و درددل کرد یا خیلی حرف زد ولی من یه نفر خیلی اعتماد پیدا کردم ....

هفته پیش میشد سه هفته که رفتم سرکار و هیچ اقدامی واسه قراردادم نکرده بودن منم خیلی عصبانی بودم آخه خیلی هم پیگیر بودم هیچی به هیچی. شنبه بود رفتم پیش مدیر بیمارستان و گفتم اگه تکلیف من معلوم نمیکنید من دیگه نمیام میدونید چقدر مسئولیت کار من زیاده؟ اونم خیییییییییییلی راحت گفت بسیار خب من ببینم اگه کاری نمیکنن دیگه نیا........ من وا رفتم خیلی از پررو ایش بدم اومد روز قبل با معاونت حرف زده بودم گفت من دیگهههههه به اینا نیرو نمیدن جرات دارن تورو نگیرن. من فقط خودمو کنترل کردم و رفتم اتاقم همینجوری اشکام سرازیر چون واقعا عاشق کارمم یهو تلفن اتاق زنگ خورد مسئول اورژانس آقای ق بود گفت بیا فشار سنج هامون داغونه. به زور خودمو کنترل کردم و رفتم. این آقا 40 سالشه قد بلند و موهای مشکی و کاملا خوانواده دوست بودنش را از حلقه تو دستش و عکس پسر نازش زیر شیشه میزش میشه فهمید و فوق العاده مهربون البته اول تو قیافش معلوم نیست یه نگاه مهربون داره که منم بعدا فهمیدم. تا قبلش خیلی اطرافش آفتابی نمیشدم چون میترسیدم فکر کنه من کار بلد نیستم منم خیلی تازه کار بودم ولی یه بار که ازش کمک گرفته بودم خیلی خوب به دادم رسید و فهمیدم خودشم دوست داره ازش کمک بخوام به خاطر خودش. خلاصه من رفتم و یه بغض گنده تو گلوم سرم پایین بود و اون تند تند توضیح میداد چیکار کنم ومنم مشغول . هی میگفت اینو پیگیری کن اونکارو بکن یهو گفتم : ای بابا آقای ق، من اصلا دارم میرم . یهو موند ازم پرسید چی شده منم به شدت سعی کردم گریه نکنم و گفتم باهام قرارداد نمیبندن(چونمم میلرزید) یه کم باهم حرف زدیم و من چون دیگه نمیتونستم گریه نکنم گفتم میرم فلان چیز و بیارم و رفتم تو اتاقم یه دل سیر گریه کردم. ایشونم رفته بود دفتر مدیریت دعوا که این چه وضعشه و این حرفا. من که گریه کردم خیلی سبک شدم آروم تر که شدم اومدم پایین برم بقیه کارامو بکنم تو راه مدیریت بیمارستان که صبح اونجوری نابودم کرده بود دیدم گفت نامت اومده داریم کاراتو میکنیم . منم دیگه نا واسه لبخند نداشتم برگشتم اورژانس گفت واسم چیکار کرده یه کم نصیحتم کرد و باهم حرف زدیم خیلی حالم خوب شد. بعد از اون روز خیلی پیش اومد که ببینمش و خیلی کارهارو باهم انجام دادیم واقعا بهش اعتماد کردم. هروقت مثلا میرفتم تو دفتر مدیریت و میدیدم سرشون خیلی شلوغه و اصلا کسی حواسش نیست من خیلی کوچولو و مظلوم اون گوشه وایسادم اون با نگاه مهربونش منو میبینه. یه چند روز مسیرمون بهم نخورد به قول معروف ،بعد که دیدمش گفت چرا نیستی؟ گفتم من هستم....

تنها کسی که میتونم حس رفاقت (کاملااااااااااا سالم البته فکر بد درموردم نکنید) باهاش داشته باشم فعلا ایشونه، حداقل بهش اعتماد دارم میدونم زیرآبمو نمیزنه و یه چیز دیگه مثل خیلی از مردای دیگه هیز(املاشو مطمئن نیستم) نیست با خیال راحت میتونی سرتو بگیری بالا و کارتو بهش بگی.

ولی حیف نمیشه به خودشم گفت رفیق بازم باید سنگین و رنگین رفتار کرد :)

خانوم مهندس
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز صبح تا رسیدم تو اتاقم تلفنم زنگ خورد یکی از آقایون اداری بودن گفت فردا کپی تمام صفحات شناسنامه خودت و اگه متاهلی همسرت و یه سری چیز دیگه رو بیار همین امروزم برو تامین اجتماعی کد بگیر و فرم بگیر و از این حرفا که فردا قراره بیان قرارداد ببندی. منم کلا ذوقققق بودم.

9:30 تا 10:30 پاس گرفتم و باهمسر رفتیم اتفاقا کارمون هم خیلی زود تموم شد و گفتیم چیکار کنیم این یک ساعت حروم نشه رفتیم شیرکاکائو خوردیم و یه کم گشتیم و بازم خیییییییییییلی زود برگشتم (بیست دقیقه زودتر).  حدودای 12 آقا دوباره زنگ زدن که کارا رو کردی گفتم بععععععععععله. گفت حالا برو بانک رفاه حساب باز کن. من اینجوری بودم 0_0 خوب چرا همون صبح نگفتی ؟ ............حالا فردا اول وقت میرم بانک که تا قبل 8 بیمارستان باشم. خدایا فردا همه چی به خیر و خوشی تموم بشه زودی هم بهم حقوق بدن :)

یه اتفاق بامزه دیگه افتاد که اگه نگم میمونه رو دلم. اتاق من دقیقا روبروی نمازخونه است هرروزم نمازجماعت برپاست من کلا وقتشو ندارم برم نماز اگرم داشته باشم اونجا وضو گرفتن برام خیلی سخته. خلاصه دیروز تو قسمت پشتی اتاقم که به اصطلاح کارگاهمه مشغول بودم که یهو حاج آقا قبل نماز یه در زد و گفت یاللله رفتم اونور و تا دیدمش تو دلم گفتم اومده نصیحت کنه ها، بعد دیدم نه بنده خدا واسه یه نفر یه دستگاه اکسیژن ساز خریده بودن میخواست براش ردیفش کنم.

منم گفتم چشم حالا ساعت 1:20 بود حاجی رفت نماز منم رفتم اورژانس پیش آقای ق دستگاه اونجا بود. این آقای ق خیلی تجربه زیادی داره چون مدتها تمام کارهای تجهیزاتو ایشون انجام میدادن (البته با حفظ سمت های مختلف) من خیلی ازش چیزای خوبی یاد گرفتم اونم بدون هیچ منتی خیلی کمکم میکنه و بعدا میگم چقد هوامو داشته و واقعا بهش اطمینان دارم . خلاصه ما رفتیم و دستگاه باهم باز کردیم دیدیم بعععله نیاز به یک تبدیل 3 به 2 داریم که یه کمم عجیب غریب بود.حاج آقا نمازشون تموم شد و ما جریان گفتیم اونم اصرار که من امروز باید اینو ببرم قول دادم. من و آقای ق هم میخواستیم بریم دیگه نزدیک 2 بود مجبور بودیم وایسیم.نشستیم تا حاجی بره تبدیل بخره مگه اومد خب اونوقت ظهر همه جا بسته بود. هی ما نشستیم نیومد هی ما نشستیم نیومد .

من شمارشو از یکی گرفتم بهش زنگ زدم گفت هنوز دارم میگردم :( بازم ما گشنه و تشنه و خسته نشستیم بالاخره زنگ زد بهم که شما بعد از ظهر نیستین نه؟؟؟؟؟؟ واقعا آدم اینقد پررو هم  داریم؟ گفتم نه نیستیم . گفت خب من باید اینو امروز ببرم . منم گفتم خب حاج آقا دو ساعت زودتر میاوردیش نه 1:20 دقیقه . واقعا این کارش حق الناس و خودخواهی نبود؟ به نظر من مسلمون بودن هیچ وقت نماز اول وقت خوندن و این چیزا نبود . اذیت نکردن دیگران بود این که خودخواه نباشم و بقیه رو اندازه خودم مهم بدونم. 

دوباره عصر هنوز خواب بودم آقا زنگ زدن که این مدل و اون مدل پیدا کردم چیکار کنم گفتم خب صبح بیار ببینیم چیکار میشه کرد(عجب غلطی کردم با شماره خودم بهش زنگ زدم)

صبح اومد و به هر بدبختی بود راهش انداختیم و یادش دادیم و رفت. ظهر داشتم از پله ها بالا میرفتم و در نماز خونه باز بود و حاج آقا هم داشتن صحبت میکردن واسه جمع یه دفعه منو دیدن و وسط صحبتا گفتن: سلامممم رفتیم نصبش کردیم خیلی هم راضی بودن. منم گفتم : خب خداروشکر . تمام مدت داشتم قیافه آدمایی که اونور نشستن و منو نمیدیدن تصور میکردم :)

خانوم مهندس
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

این چند روز دردی کشیدم که هیچ وقت توی عمرم نکشیده بودم...

قرار بود جمعه شب خانواده همسر شب بیان خونه ما ، منم از پنج شنبه عصر شروع کردم کارامو کردم کاپ کیک درست کردم، ظرفشویی شستم ، جارو کردم و گاز تمیز کردم ساعت 9 شب یک دفعه یک درد شدید تو کمر و پاهام احساس کردم اینقد شدید که افتادم وسط خونه و یه پتو پیچیده بودم دورم و گریه میکردم چشمتون روز بد نبینه تا صبح خواب میدیدم حامله م و موقع زایمانمه (در این حد درد داشتم) صبح پا شدم دیدم بعله عادت ماهانمون شروع شده واین بود که ما کلا افقی شدیم و دم و دقیقه بروفن انداختیم بالا و همسر تمام کارها رو کرد البته با نظارت کامل بنده. مهمونی هم به خیر و خوشی تموم شد ما همچنان به خود میپیچیدیم.شنبه خیلی دلم میخواست نرم سرکار ولی رفتم. همیشه پیاده میرفتم آخه هوا خیلی خوبه اونوقت صبح همه جا هم خلوتتتتتتتتتتت،این دفعه چون نا نداشتم گفتم با تاکسی برم با یه حال نزاری سرخیابون وایساده بودم هرکی میدید خندش میگرفت تاکسی هم اومد عقب نشستم و خیلی خسته و عصبانی گفتم سلامممممم.

در بیمارستان که اومدم پیاده بشم کسی که رو صندلی جلو بود پول داد و گفت دو نفر بعد به من گفت من حساب کردم یهو دیدم وایییی آقای ه مسئول اتاق عمل گفتم:ااا آقای ه چرا؟ دستشو بلند کرد و سریع رفت. خیلی خجالت کشیدم :( اتفاقا همون روز یه کاری تو اتاق عمل داشتم با کلی خجالت رفتم و کارمو کردم و گفتم واسه صبح ببخشیدا آقای ه........ گفت نه بابا این حرفا چیه.

از شانس من اون روز یکی از دستگاههای آزمایشگاه خراب شد و 2 ساعت و 45 دقیقه اونجا بودم. مثل یخچال بود اینقد که کولر داشت به خاطر دستگاهاشون و موادشون. منم که تو اون حال نا و فشار برام نمونده بود در هر فرصتی یه صندلی گیر میاوردم و مینشستم.

یه دفعه دکتر آزمایشگاه بهم گفت: خانوم مهندس خسته شدی؟

گفتم نه اینجا خیلی سرده.

گفت: سردته ؟ پاشو ببینم تیروئید داری یا نه؟

گفتم ندارم تازه چکاپ کامل دادم قانع نشد که .

پاشدم دستم عین وقتی میرفتیم مدرسه و ازجلو نظام میگرفتیم گرفتم و دکتر یه کاغذ آچار گذاشته روش ببینه میلرزه یانه البته کلی منو چرخوند که یه جا پیدا کنیم باد کولر نباشه که خداروشکر نلرزید دکتر کوتاه اومد.تو دلم گفتم بابا دکتر درد من یه چیز دیگه است. بالاخره که دیروز تموم شد و امروز خداروشکر بهترممممم خیلییی خدایا شکرتتتتتتتتتتتتت.

قراردادم هم اگه خدا بخواد دارن یه کارایی میکنن حداقل معلوم شد با کدوم شرکت:)

من حقوق میخواممممممممممم امروز 1 شهریور یعنی من 1 ماه کامل خانوم مهندس بودم و امروز ماه دوم شروع کردممممممممم.

خانوم مهندس
۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

نمیدونم واسه کسی پیش اومده یا نه بعضی موقع ها یه دلشوره به جون آدم میوفته ول کنم نیست....

دیشب که رفتیم پارک مادرشوهرم یکی از دوستاشونم دعوت کرده بود که من خیلی ازشون خوشم نمیاد البته اولا اینجوری نبودم دوسشون داشتم (من کلا همه رو دوست دارم مگه این که خلافش ثابت بشه ) از بس که این خانومه نشست پیش من گفت چرا بچه نمیاری؟ بچه دار نمیشی؟ چرا واسه این(مادر شوهر!!) نوه نمیاری؟ خب یه نوه بیار بنداز جلوش بگو واست بزرگ کنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!...... و کلی از این حرفا

بعد حس میکرد خیلی هم بامزه داره این حرفا رو به من میزنه(بین خودمون بمونه همش حس میکنم مادرشوهرم بهش میگه که بهم بگه)

خلاصه که از چشم من افتادن حسابی خب نظر دادن تو زندگی خصوصی مردم هم یه حدی داره اونم کی؟ کاش یه نسبتی داشت باهام دلم نمیسوخت.

خب منم پیشش ننشستم یه سلام دادم و دور نشستم که نتونه از اون دور بگه حامله نشدی هنوز؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ درکل داشت خوش میگذشت که یهو صدای شکستن شیشه اومد سرمونو آوردیم بالا دیدیم وای دعوااااا من تا حالا دعوا ندیده بودم واسه همین قلبم داشت کنده میشد ده تا پسر لات و خفن با چوب و شیشه داشتن باهم دعوا میکردن اونم بالا سر ما.خیلی وحشتناک بود مخصوصا که بچه کوچیک هم همراهمون بود،ماهم  سریع فقط جمع کردیم چون جای موندن نبود همسر هم سریع زنگ زد 110.منم که از ترس رو ویبره بودم.پدرشوهر اینارو رسوندیم موقع برگشت دیدیم ماشین داره تلق تلق صدا میده هرچی نگاه کردیم پنچر نبودیم نمیدونم چی شده؟

به نظرم چون 6 تایی نشستیم تو ماشین و جعبه هم پر بود و پراید ماهم طاقتش کمه اینجوری شد.خداکنه درست بشه این همسر رفته تو تریپ اعصاب خوردی نمیبره نشون بده.

منم دیروز یه دستگاهecg (نوار قلب) تو اتاقم زدم به برق گفتم تا  صبح به برق باشه ببینم مشکلش حل میشه یا نه؟ یهو دلشوره اونو گرفتم نکنه زیرش داغ بشه بسوزه حالا اینا بایدهمیشه به برق باشن :))) به همسرم گفتم یه سر بریم بیمارستان گفت نهههه برات دردسر درست میکنن. خلاصه که تا صبح نه من خوابیدم نه اون خیلی شب بدی بود همش دلشوره داشتم چه فکرایی که تو سرم نیومد . صبحم خیلیییی زودتر از چیزی که فکرشو بکنین پاشدم رفتم بیمارستان وقتی در اتاقمو باز کردم دیدم چیزی منفجر نشده چه نفس راحتی کشیدم.کلی به خودم خندیدم :)))

حالا یه گندی زدم اینو بگم واسه همین قراردادم که 1 ماهه دارن منو میپیچونن دیروز زنگ زدم دانشگاه علوم پزشکی به مسئول قرارداد ها و کلی غیبتشونو کردم البته اون آقا گفت به من ربطی نداره ولی بعد بهشون توپیده بود.مدیر بیمارستانم منو دعوا کرد که چرا گفتم یه کم عذاب وجدان گرفتم ولی از اون جا که حرفم حق بود به خودم گفتم محکم باش. بعدش که مشغول کارام شدم دیگه کلا یادم رفت تمام دلشوره ها و نگرانی ها و عذاب وجدان ها رو.......

خدایا شکرت. امروز کارمو خیلی دوست داشتم کلی وسیله درست کردم این که دیگه همه میشناسنم و بهم سلام میدن این که همه یه کاری باهام دارن. این که حس میکنم  با خیلی از خانم پرستارا و مسئول بخشها دوست شدم خیلی خوبه.

برنامم اینه برم حموم و بیام واسه شام و فردا نهار کتلت و برنج سفید درست کنم(دقیقا چیزی که همسر میمیره واسش) ببینم از این تریپ اعصاب خوردی میاد بیرون.


خانوم مهندس
۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کارم از 7:30 تا 14 یعنی من از 6:30 تا 14:30 درگیرم بعدشم اینقد ذوق زده و خوشحالم که نمیتونم بخوابم و عین بچه ها رو تخت بالا پایین میپرم :)

همسر فقط با تعجب منو نگاه میکنه و میگه : پع مگه تو 7:30 تا حالا راه نمیرفتی؟

ولی از وقتی میرم سرکار خونم همیشه تمیزه هرروز یه کار میکنم نه خودم اذیت میشم نه خونمون کثیف میشه برعکس روزایی که از صبح تا شب افتاده بودم جلو تلویزیون.

برنامه غذا درست کردنم هم بهتر شده عصرا یه غذای کامل درست میکنم واسه فردا ظهر حالا یا همونو دو وعده ای درست میکنم که واسه شامم بشه یا معمولا یه غذای ساده دیگه واسه شام میزارم.

البته امشب راحتم چون مادرشوهر دعوتمون کرده پارک و همسر اعلام کرد فردا نهار با من :)

هورررراااااااااااااااااااااااااااااااا

خانوم مهندس
۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

از 1 مرداد رفتم سرکار الان نزدیکه یک ماهه ولی هنوز قرارداد نبستم دلم میخواد زود خیالم راحت بشه، به شدت دلم حقوق میخواد ولی این جوری که بوش میاد حالا حالا حقوق بگیر نیستم. خیلی وقته دختر خوب و کم خرجی بودم دیگه دارم میترکم یه لیست نوشتم به چه بلندی........

که فکر کنم با حقوق یه سالم بتونم اون لیست جمع کنم :)))

به معاونت زنگ زدم یه خانوم مهندس اونجا بهم گفت صبور باش اگه می خوای تو این سیستم بمونی خود من 4 ماه طول کشید تا قرارداد بستم :) واقعا به خودم امیدوار شدم.

منم در راستای صحبت های ایشون صبور شدم و دیگه هرروز نمیرم کله رییس بیمارستان بخورم پس قرارداد من چی شد؟؟؟؟

ولی جدایی از همه این حرفا بی نهایت عاشق کارممم اصلا فکر نمیکردم اینقدر بلد باشم، فکر میکردم همه چی یادم رفته و هیچی هم تجربه ندارم ولی دو هفته اول اصلا خودمو نباختم و کلی چیز یاد گرفتم و یهو استعدادم شکوفا شد.

اینقد که امروز بهم زنگ زدن که بیا اتاق عمل تورنیکت خراب شده . حالا من اصلا نمیدونم تورنیکت چیه؟ چه شکلیه؟ کارش چیه؟

خیلی شیک رفتم درستش کردم،بععععععععععععععله یه همچین خانوم مهندسی هستیم ما.

خانوم مهندس
۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

من برگشتم و این دفعه تمام سعیمو میکنم میکنم که وبلاگم توسط همسرم شناسایی نشه :)

و البته یه تغییر بزرگ خانوم مهندس بیمارستان شدم و واقعا از هر لحظه شغلم لذت میبرم..

خدایا شکرت

خانوم مهندس
۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر