دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

دیشب داشتم وسایلمو آماده میکردم واسه اصفهان دیدم ای بابا شناسنامه و کارت ملی ام نیست :( یه استرس بدی گرفتم خونه و کیفمو زیر و رو کردم نبود، همسر هم دراینجور مواقع به جای دلداری تو دل آدمو خالی میکنه که تو دادگستری از دستت افتاده و معلوم نیست کی برداشته هزارجور استفاده ازش میکنه :((( منم هی به خودم دلداری دادم نه حتما تو اتاقم تو بیمارستانه گذاشتم تو کشو (الکی) تا صبح خوابم نبرد قرار بود 6 در بیمارستان باشم که بریم از 5 پاشدم خیلی زودتر رفتیم کل اتاقمو گشتم نبود حتی سطل آشغالو (آخه یه بار گوشیم افتاده بود اونجا نمیدونم چطوری) راننده دیر اومد نزدیک 6:30 . تو راهم خوابم نبرد راننده هم خیلی تند میرفت 180 تا 0_0 من بودم و یه خانوم دیگه که جلو نشسته بود. اونو رسوندیم اول ، گفت کلاسش تا 4 طول میکشه . راننده هم گفت من تا اون موقع وای نمی استم با همکارات که مسیرشون اونوره برگرد. کلاس من تا 2 بود.وقتی رسیدم هنوز شروع نشده بود اونجا همه باهم دوستن اولن خیلی وقته همکارن همیشه باهم میرن کوه و اینور اونور ،بعدشم 95 درصدشون مال دانشگاه آزادن. خداروشکر یکی از هم کلاسی های من طرح گرفته و حداقل نباید درو دیوار نگاه کنم. کلاس خیلی خوب و مفید بود فقط من داشتم یخ میزدم بقیه گرمشون بود، گشنم بود و خوابمم میومد. یه دفعه گوشیمو نگاه کردم یه اس ام دیدم که خیلی خوشحال شدم ، همسر بود : عزیزم مدارکتو گرفتم تو اتاق فلانی جا گذاشته بودی:) یعنی بال درآوردم ولی بازم سردم بود گشنم بود و داشتم یخ میزدم:) نزدیکای 1 کلاس تموم شد با دوستم رفتیم یه جا نهار خوردیم و زنگ زدم راننده بنده خدا اومده بود در تالار، گفت اون خانومه با یکی دیگه میاد بیا تا بریم. بعدش گفت نهار دادن بهتون؟ گفتم من خوردم . گفت نامرد میگفتی منم بیام ما هرکیو بیاریم بهمون نهارم میدن. حالا اون فکر میکرد مارو بردن رستوران دانشگاه میگفت چرا نگفتی منم به عنوان همرات بیام. من گفتم ببخشید دیگه من ربع ساعت دیگه اونجام از دوستم خداحافظی کردم و واقعا دلم سوخت رفتم سر راه یه ساندویچ فلافل بزرگ گرفتم (خودمم همبر خورده بودم) و رفتم وقتی دید براش نهار گرفتم اینقد تعجب کرد و خوشحال شد  :) هی گفت نمیخواست من فکر کردم بردنتون رستوران. دیگه نهارشو خورد و راه افتادیم. من یه ذره ناراحت بودم آخه تنها بودم با این آقا البته رفتم عقب نشستم. بعدم  هی باهام حرف میزد منم حرف همسر کشیدم وسط که انگار شوهرم صبح میشناختتون و این حرفا بعدم گفتم لطفا آروم برید فکر کنید خواهر خودتون تو ماشینه. ولی بنده خدا خیلی آدم خوبی بود یه کم شوخ بود ولی اصلا قصد و منظور بدی نداشت. منم دیگه خوابم برد تا خونه. 4 رسیدیم و وقتی هم اومدم تا 7 خوابیدم.

بیدارشدم زنگ زدم مامان بیمارستان بود دختر دختردایی ام مریض شده و بستری اش کردن، با دختر دایی ام حرف زدم خیلی گریه کرد منم گریه کردم لطفا براش دعا کنید دختر کوچولوش زود زود خوب بشه :(

خانوم مهندس
۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
امروز از 8:30 تا 11 پاس گرفتم رفتم آزمایش اعتیاد بدم، رفتم دیدم وای چه صفی در پذیرش، آخه فقط دوشنبه و پنج شنبه ها آزمایش ازدواج و اعتیاد میگیرن. دیدم نه اگه بخوام اینجوری وایسم تا ظهرم نوبتم نمیشه تصمیم گرفتم از موقعیتم سو استفاده کنم :) رفتم تو اون قسمت آزمایشگاه دیدم آخ جون مهندس الف که کارای کامپیوتری بیمارستان میکنه اونجاست سلام کردم و گفتم پاس گرفتم باید برم اونم به مسئولش گفت من کیم. اون آقا هم کلی خوشحال شد که با من آشنا شده  پول و معرفی نامه رو ازم گرفت و ظرف نمونه رو بهم داد بعدم گفت خودت برو نمونه تو بگیر (خداروشکر نباید میرفتم اونجا که یکی میاد همراهمون که نکنه تقلب کنیم ) بعد گفت بیار بذارش فلان جا خودم جواب برات میارم بیمارستان :) به همین راحتی در عرض 5 دقیقه کار ما راه افتاد (وای چقد پارتی بازی خوبه) بعدش باید میرفتم گواهی عدم سو پیشینه میگرفتم این خیلی سخت بود کلی کپی گرفتم و رفتم بانک و خداروشکر همسر باهام اومد تنها نرم تو کلانتری (چقد خفن اونجا) با کلی تشریفات وارد شدیم و یک خانوم اومد تمام انگشتهای مارو تا مچ تو جوهر زد و تایید شد ما سابقه کیفری نداریم بعدشم رفتیم دادگستری اونجا خفن تر . اونجا کلی معطل شدیم الکی ولی بالاخره گواهی گرفتیم و خلاص.... نمابرده فاقد سابقه کیفری میباشد.
مسئول آزمایشای طب کار نبود وگرنه اون کارمم انجام میدادم و 40 دقیقه زودتر برگشتم بیمارستان هنوز وارد نشده اسم خودمو شنیدم پیجم کردن نوزادان :) روز کاریمون شروع شد و خداروشکر روز خوبی بود.
فردا اصفهان کلاس دارم و خودشون منو میبرن :) 6 صبح باید در بیمارستان باشم.
همسر باز مهربون شده ولی بازم به من میگه چقد حرف میزنی، شایدم من زیاد حرف میزنم!!!!!!!!!!!!!!!
:(
خانوم مهندس
۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
دیروز ظهر که اومدم همسر ندیدم،شب دیر اومد عصبااااااااانی هم بود شام خورد دوباره رفت جایی کار داشت. وقتی اومد خوابید. امروز ظهر اومد دنبالم، با ذوق و خوشحالی سوار شدم، در بیمارستان شلوغ بود تا اومد دور بزنه هی طول کشید تا ماشینا رد شدن و از پارک دراومدن و اینا یه دفعه اعصابش خورد شد گفت اهههه(آخه این اعصاب خوردی داره؟) حال من گرفته شد ولی هیچی نگفتم ، گفتم خسته است. دیشب نذاشت واسه امروز نهار درست کنم حتی دعوام کرد گفت خودم میام یه چیزی درست میکنم.که این کارو نکرده بود به شوخی گفتم دیگه نباید با طناب تو برم تو چاه، بازم ناراحت شده.
رسیدیم خونه داشتم براش از کارم تعریف میکردم گفت هیچی نگو حوصله ندارم :( بعدم گفت اینقد نیا خونه واسه من حرف بزن...مطمئن اینقد تو کارش روش فشار نبوده که اینجوری بهم بگه.
به همین راحتی
تنها کسی بود که من باهاش حرف میزدم، درد دل میکردم، عکس العملشو میدیدم یه موقع تاییدم میکرد یا دلدلریم میداد حالا دیگه همونم ندارم. دلم یه رفیق میخواد برم خونش یا بیاد خونم،2 تا لیوان چایی و چندتا تیکه کیک و دردو دل و حرفایی که مال شوهرا نیست.
امروز فهمیدم شوهر رفیق آدم نیست (همیشه فکر میکردم هست)
آقای ق هم دیگه رفیقم نیست (بداخلاق بی تربیت همش دعوام میکنه)
شانسم همکارم ندارم هرروز باهم بشینیم صبحانه بخوریم و حرف بزنیم.
خیلی تنهاممممممممممممم خیلیی.
خانوم مهندس
۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
آقا یه چیزی از امروز یادم رفت بگم پست قبلیمم خیلی طولانی شد گفتم یه پست جدید بزارم :)
از وقتی رفتم سرکار همه هی بهم میگن معصومه رو دیدی؟ معصومه عمو رو دیدی؟
این معصومه خانوم فامیل همسر البته خیلی نزدیک نیست ولی خیلی خانوم خوب و مهربونیه و تو اتاق عمل کار میکنه و نزدیکای بازنشستگیشه، کلی بهم نشونی دادن منم حالا زیاد میدیدمشا ولی روم نمیشد برم آشنایی بدم. امروز تو راهرو دیدمش بهش سلام دادم خیلی با ذوق و روی خوش جوابمو داد گفتم خانم فلانی ما باهم فامیلیماااا گفت ااااااااااااااا چجوری؟ بعد که بهش گفتم اینقد بامزه لپ منو گرفت کشید گفت واییی من اصلا فکر نمیکردم تو ازدواج کرده باشی. منم اینقد ذوق کردم گفتم واقعا بهم نمیاد ؟ دوباره لپ منو کشید و گفت نه اصلا ، برو بگو برام خواستگار اومده (خخخخخ)و خیلی هم ذوق کرد فامیلیم (منم همینطور البته) فقط نکته جالبش اینه که وقتی داشت لپ منو میکشید مدیریت بیمارستان دقیقا از کنار ما رد شدن ، اینجوری 0_0 اینقدر نزدیک که جفتمون مجبور شدیم بهش بهش سلام بدیم. یعنی آبروم رفتتتتتتت :)
خانوم مهندس
۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز صبح رفتم سرکار دیدم اون دستگاه ecg درست نشده از پنجره اتاقم دیدم ماشین آقای ق نیست(آخه همیشه ماشینشو یه جا پارک میکنه که من میبینم) گفتم پس حتما نیومده بعدا میبرم اون سالمه و این که درست نشد بهش میدم. یهو تلفنم زنگ خورد مسئول اتاق عمل بود گفت بیا یکی از مانیتورینگا روشن نمیشه رفتم دیدم بعله اصلا صفحه سیاه خب چون تازه گرفتیمشون گارانتی دارن و گفتم مشکلی نیست. تا اومدم تو اتاقم دوباره تلفنم زنگ خورد مسئول icu بود که یکی از مانیتورینگامون روشن نمیشه 0_0 رفتم دیدم ای بابا این بدتر از اون یه چیزای عجیب غریب نشون میده هرچی وررفتم نشد گفتم زنگ میزنم شرکتش. اومدم تو اتاقم پیجم کردن زنان و مامائی رفتم میگن مانیتورینگمون کار نمیده............... یعنی فکم افتاده بود میخواستم سرمو بکوبم تو دیواررر. این یکی طوریش نبود خدائی اوکی شد و رفتم زنگ زدم به اونی که گارانتی داره گفتن یکی دو روز دیگه میایم بعد زنگ زدم به اون یکی که مال صایران بود درجا گفتن ما الان میایم آخه اصفهانن منم گفتم اوکی و تمام. یه 40دقیقه بعد رفتم پایین دیدم اااا آقای ق داشتم باهاش حرف میزدم خیلی هم عجله داشت میگفت من راه میرم با من بیا تا کارامم بکنم.یه دو دور بیمارستان زدیم (به صورت زیک زاک) جریان این مانیتورارو گفتم یهو گفت چرا زنگ زدی اینا پول الکی میگیرن کلی دعوام کرد :( گفت حتما ایراد از کابل میایم باهم میریم سرشو و بگو نیان کلی دعوام کرد :(((((( بعدم رفت...

آقا منم ناراحت یه استرسی گرفتم یعنی من اینقد مهندس نیستم بفهمم ایراد از چیه؟زنگ زدم که نیاد گفتن راه افتاده و تا نیم ساعت دیگه پیشته منم فقط میخواستم گریه کنمممممممممممممم خیلی استرس داشتم دوباره رفتم سر مانیتوره واقعا از این که درست نبود خوشحال شدم آخه آبروم میرفت.نمیدونستم چیکار کنم زنگ زدم کارپرداز جریان گفتم خندید و گفت طوری نیست فقط خودت وایسا بالا سرش. بعد خانوم مهندسی که قبل از من اینجا بودن زنگ زدن کارم داشتن بهش گفتم تو دراین مواقع چه میکردی؟ گفت تو اول کاری من آخرا یاغی شده بودم هرکار دلم میخواست میکردم....آقای ق بهم گفته بود برم ببینم سی دی فلان دستگاه دارم یا نه رفتم تو اتاق اینقد ناراحت بودم اومدم درکمد باز کنم دستم گیر کرد تو جای قفل خیلی درد گرفت. بعدش که تو سی دی ها میگشتم دیدم دستم پر خون شده :( شانس تو کیفم چسب زخمم نداشتم رفتم تو بخش جراحی زنان گفتم چسب زخم دارین منشی شون گفت نه داشتم برمیگشتم مسئول بخش صدام کرد بیا ببینم چیکار کردی بعد با مهربونی زخممو بست :) آخه یادم رفت بگم 5 شنبه دستگاه نوار قلبشون خراب شد در حد راه انداختن مریض اوکیش کردم و امروز صبح رفتم همچین تنظیمش کردم کف کردن...

دیدم نه این ناراحتی و استرس ول کن من نیست گفتم برم پیش مدیر بیمارستان راست و حسینی همه چیو بگم فوقش دعوام میکنه و میگه دیگه بدون هماهنگی من کاری نکن. رفتم دیدم ای وای اینقدرم عصبانیه داره با واحد کپی و یکی از نگهبانا دعوا میکنه.......رفتم و جریان گفتم خییییییلی راحت گفت خوب طوری نیست باید بیان درست کنن مشکلی نداره وایییییی یعنی راحت شدم بعدم آقای مهندس اومد و خداروشکررر ایراد از مادربرد بود یعنی درکل کار من نبود تعویضم نشد تعمیر شد یعنی خرجی هم نداشته :) تا ساعت 2:15 مانیتور سالم و سلامت تو آی سی یو نصب شده بود :) بعد رفتم آقای ق دیدم گفتم ایراد از چی بود و درست شد (بی تربیت چقد منو دعوا کرد رفیق بد) خداروشکر کردم که تموم شد امروزم البته به خوبی و خوشی.....

زنگ زدم همسر ببینم کجاست دیدم خیلی عصبانیه گفت ناهار یه چیزی خورده و کار داره خونه نمیاد. منم گفتم اوکی خودم میرم خونه رفتم که وسایلمو جمع کنم دیدم ااا آقای مهندس به نهارش دستم نزده درو بستم و نهار خوردم همون موقع تصمیم گرفتم واسه شام گوجه پلو درست کنم. دیگه جمع کردم و زدم بیرون گفتم پیاده برم تو راهم گوجه بخرم. رفتم تو مغازه پسر عمو همسر دیدم. این پسر عموش همسن داداشمه و به شدت قد و قوارش مثل اونه مخصوصا دفعه اولی که دیدمش کاپشن و کفشش دقیقا مثل داداشم بود از پشت سر فکردم اونه :)) واسه همین دوسش دارم بماند که خیلی هم خوش رو و خیلی بامزه به من میگه زن عمو :))) هیچی دیگه کلی تو دلم شاد شدم و اومدم خونه خوابم که نبرد کارامو کردم و نشستم پای لب تاب.

خدایا شکرتت امروز یه تجربه خیلی بزرگ بدست آوردم بدون هماهنگی مدیر کاری نکنم.

خانوم مهندس
۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز خانواده شوهر خودشونو خیلی شیک دعوت کردن خونه ما،صبح زود پاشدم رفتم بیمارستان یکی از ecg ها رو درست کردم بازم یکیش موند.اومدم خونه تند تند مشغول غذا درست کردن و کارام شدم کم کم اومدن و رفتن تو حیاط که پتو و اینجور چیزا بشورن، همسرم رفت پیششون منم کلا تو آشپز خونه تنهایی کارمو میکردم و هی اسباب پذیرایی براشون میبردم :/ پدر شوهر اومد تو آشپزخونه پیشم کلی حرف زدیم از کار و این حرفا.

چیزی که خیلییییی حرصمو درمیاره این خواهرشوهر فضول و پررو ایشون 30 ساله و مجردن و به تازگی ارشد قبول شدن تو شهر من :/ حالا حتما هردفعه میخوام برم خونه بابام اینا دو روز خوش بگذرونم خانوم بیخ ریش ماست .

حالا چرا اینقدر من حرص میخورم : مثلا همسر و پدرشوهر دارن درمورد یک مساله مالی که بین خودشونه حرف میزنن انگار که این اختیار دار باباشه میاد نظر میده و میبره و میدوزه. یا میاد تو آشپزخونه من جای وسایل عوض میکنه طبق سلیقه خودش 0_0 یا امروز بعداز غذا که داشتم ظرفارو میشستم خانوم دستمال گرفته دستش گاز پاک میکنه. یعنی اصلا نمیفهمه اینجا آشپزخونه من کسی نمیره خونه کسی گاز پاک کنه فوق فوقش تو ظرف شستن کمک میکنه.

بعدم هزارتومن گرفته دستش که پول آبتون ما اومدیم اینجا پتو شستیم چقد یکی میتونه بیشعور باشه یعنی ما به هزار تومن تو دست تو محتاجیم؟؟؟؟؟

بعد نهار من دارم چایی میخورم همسر گفت برو از تو اتاق کیف منو بیار وقتی اومدم میبینم لیوان چاییم نیست . میگم پس چایی من کو پررو برگشته میگه من جمعش کردم فکر کردم خوردی؟انگار که اینجا خونه اونه من مهمونشم بعدم گفتم برو بیارش چاییمو نصفشم نخوردم .خانوم واسه من میزبان بازی درمیاره. چندبار بهش فهموندم حد خودشو درک کنه ولی خب هرکسی دریه حد فهم و شعور داره.

هزاربار تو مهمونی های خونه من دارم پذیرایی میکنم میبینم پیش دستی ها نیست بعد میگه جمعشون کردم . خب به تو چه؟ تو چه میدونی من بازم چیزی میخوام بیارم یا نه؟؟؟؟؟؟؟ هزارتا کار دیگه هم کرده که ارزش نداره با یادآوریش اعصاب خودمو خورد کنم کلا هفته خوبمو نابود کرد رفتتتتتتت

اه خیلی خیلی خیلی ازش بدم میادددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد

خانوم مهندس
۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر

امروز فهمیدم که آقای مهندسی آی تی اصلا از من خوششون نمیاد. امروز با مدیر بیمارستان و دو تا از بچه های تاسیسات و این آقای مهندس رفتیم بررسی بخشی که قراره ccu,icu موقتا(جون خودشون) برن اونجا.. تا ما حرف میزدیم این آقا مارو ضایع میکرد حالا منم اعتماد به نفس یه نظراتی میدادم اتفاقا چندتا نظر خوبم دادم که خیلی آقای مدیر خوششون اومد بالاخره که دیدیم عین بچه ها هی با حرص با من حرف میزنه (لوسسسس) ماهم یه ذره به دلمون بد ندادیم و درعوض نمیتونستیم لبخندمون را جمع کنیم :)

یه مشکلی دارم :( من باید تمام فاکتورهای انبار داروئی چک کنم و تایید کنم چون مسئول فنی اونجام. بعد این مسئول انبار هی فاکتورها رو نیاورد واسه من گفت گذاشتم جمع بشم بعد بدم بهت. دیروز ظهر تا منو دید یه دفعه جا خورد و زد تو پیشونی خودش که ای وای خانوم مهندس من یادم رفت اینا رو بدم به شما بردم دادم شبکه حالا یه روز برو شبکه اینارو تند تند تایید کن من قیمتاشو چک کردم. من نمیخواستم الکی زیر چیزی رو امضا کنم خیلی مسئولیت داره امروز رفتم شبکه دیدم ای وای سه تا زوم کن گنده 0_O گفتم شرمنده من اینارو میبرم الکی زیر چیزی رو امضا نمیکنم بعد آوردم بیمارستان دیدم وای هیچ کدومشونو تو سیستم پیدا نمیکنم باید زنگ بزنم به نفر قبلی ببینم چه کنم؟ شاید من بلد نیستم پیداشون کنم؟ نمیدونم...

راسسسسسسسسستی امروز آقای ق دیدم اینقد خوشحال شدم :) ولی اون خیلی عصبانی بود از دست بچه های اورژانس و فقط داد میزد ولی بازم با من مهربون بود هورررااااااا .در ضمن یه دونه ecg درست کردم دوتا هم در دست تعمیراست فردا هم با این که جمعه است یه سر میرم بهشون میزنم :)))

خانوم مهندس
۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

حوصلم سررفته ، همسری رفته اصفهان تا بیاد میشه 10،منم تنهام :( کلی فکر کردم که چی درست کنم تکراری نباشه آخرش به یه نتیجه خوب رسیدم ، آبگوشت ! :)

امروز رفیقم نبود حدسم اینه که چند روز نباشه، دلم براش تنگ میشه خب! یه کم ناراحتم چون یه سوتی های خفیفی تو کارم میدم البته تو کارای اداری نه فنی. خب تا روال دستم بیاد طول میکشه دیگه... امروز فهمیدم قرارداد بستن من سر دراز دارد. عدم اعتیاد و سو پیشینه و هزارتا کار مسخره دیگه. امروز با یکی از بچه ها حرف زدم گفت ما دو روز اول همه کارامونو کرده بودیم. پس چرا من بعد از 1 ماه و 11 روز هنوزم  تکلیفم معلوم نیست :((( فردا قراره همسری زنگ بزنه به اونی که قراره باهام قرارداد ببنده آخه ماشینمونو از داداشش خریدیم و کلا آشنان باهامون.

این مهندس آی تی مون منو کشته از وقتی من اومدم هرکی هرکاری گفته بکن هزارتا دلیل آورذه که کارو انجام نده، سیستم حضور و غیابمون انگشتی خراب شده و نمیشه انگشت جدید براش تعریف کرد (ازجمله من) به جای درست کردنش هزارتا دلیل آورد تا تصمیم گرفتن برن یکی دیگه بخرن 0_o امروز باهاش حرف زدم واسه جابه جایی ccu,icu خیلی شیک گفت من کاری ندارم بگو تاسیسات سیم کشی کنن خودتم راه بنداز. میخواستم سرمو از دستش بکوبم تو دیوار نمیدونم دقیقا چیکار میکنه.

از یه طرف دیگه امروز یه نامه اومده بیمارستان یه کلاس آموزشی دانشگاه علوم پزشکی گذاشته(20 امتیاز) مسئول تجهیزات پزشکی و مسئول آی تی بیمارستان باید برن. که این آقا طبق معمول تشریف نمیارن حالا من باید تنها با یه راننده برم :( یعنی اینو من نکشم صلوات

جمله آخر من حقوق میخوامممممممممممممممممم :((((( چقد غر زدم خخخخخخخخخ


خانوم مهندس
۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

این چند روزه همش تو بیمارستان جابه جایی بود هیچکسم هیچی به من نمیگفت اینقد تو دلم حرص میخوردم ، کلا هم سرم خلوت بود و همش تو اتاقم بودم خیلی هم بد اخلاق بودم، بعد فکر میکردم چرا چندوقته بقیه مثل اولاشون نیستن؟ همسرم اینقد بهم میخنده که وقتی بیکارم نارحتم.

دیشب کلی فکر کردم به تاثیر لبخندی که آقای ق روی من گذاشت فهمیدم باید همیشه لبخند بزنم شاید لبخند من روز یه نفر عوض کنه مثل اون لبخند که همیشه روز من عوض میکنه. امروز با لبخند رفتم سرکار بعدم دیدم باز دارن یه بخش جابه جا میکنن به بهونه امضا یه درخواست و یه کار دیگه رفتم دفتر مدیریت یک دفعه مدیر فرمودن که میخوان ccu  و  icu موقتا جابه جا کنن تا یه سری تغییرات بدن و من برم واسه بررسی جابه جایی مانیتورینگا و وسایل . وای اینقد خوشحال شدم هرچند کارشون به طرز خنده داری دوباره کاری و هزینه زیادی هم داره ولی بازم خیلی خوشحال شدم و بدو بدو رفتم بررسی هامو کردم و نتیجه رو اعلام کردم و قرار شد با آقای مهندس ع که مهندش آی تی بیمارستان صحبت کنیم واسه جابه جایی و شبکه کردن دوبارشون این دفعه با کابل.بعدش هرکیو میدیدم لبخند میزدم و سرمم شلوغ بود دوباره :) بعدش دیدم ااا همه دوباره مثل قبل شدن ولی رفیقم ندیدم دو روزه.

الان میخوام پاشم برم واسه فردام یه چیزی بگیرم تا ساعت 2 ضعف میکنم از گشنگی، امروز بوفه بیمارستانم بسته بود ،کلا هم نمیدونم چرا خجالت میکشم برم اونجا خرید کنم؟،

خانوم مهندس
۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

وای اینقد حس خوبی دارممممم عصر که از خواب پاشدم رفتم تو آشپزخونه ظرف شستم، کابینتا رو تمیز کردم، گاز تمیز کردم و جارو زدم. بعد اومدم تو حال گلا رو آب دادم گردگیری حسابی کردم، جارو زدم بعد رفتم تو اتاق گردگیری و جارو ..... بعدم یه دوش گرفتم ، الانم نشستم توی یه خونه تمیز و دارم کیف میکنم واییییی چقد خوبه. فردا هم حموم دستشویی و راه پله رو میشورم و خلاص :)

اینقد چندروزه خونمون کثیف بود خودم خجالت میکشیدم شوهر ماهم حساسسسسسسسسسس. یه 3 ساعت بیشتر کار نداشت که :) شامم قراره نخوریم (جون خودمون ) واسه فردا هم خورشت داریم فقط باید برنج درست کنم.

امروز با مدیر بیمارستان کار داشتم گفتن تو زایشگاه جدیده، گفتم آخ جون برم اونجاهم ببینم ،دیدم وایییی آقا عصبانی درحال فریاد زدن و غرغر تی گرفته دستش داره دیوارا رو تمیز میکنه منم اینجوری بودم 0_0 (چرا بلاگ شکلک نداره ) به کارپردازمون که اونجا بود یه نگا کردم که چشه؟ اشاره کرد که بریم بیرون. قاطی بود بنده خدا. بیرون داشتیم حرف میزدیم که دوباره آقای مدیر دیدیم این دفعه یکی از این چرخا که خدمه وسیله باهاش جابه جا میکنن گرفته دستش داره وسیله میبره بازم درحال فریاد :)  خدایا خودت به قلبش رحم کن خیلی حرص میخوره. رییس بیمارستان هم مطلق خودشو درگیر چیزی نمیکنه تازه رفته سفر :))

آقااااا یه کاری کردم عذاب وجدان دارم،امروز رفتم داروخانه یه فرم بود باید پرش میکردم رفتم خیلی زود پر کردم و بدون مکث اومدم بیرون یهو یکی پشت سرم اسممو کامل صدا کرد که خانوم فلانی! منم برگشتمو دیدم یکی از اوناست که تو داروخانه بود گفتم بعله؟ گفت شما بومی اینجایین؟ منم واقعا حال توضیح دادن نداشتم گفتم تقریبا. بعد گفت ببخشید اسم شما چی بود؟؟؟ 0_0 (خودش منو صدا کرده بودا) گفتم فلانی، بعد شروع کرده الکی چرت و پرت گفتن مثلا میگه شما رو تجهیزات نظارت دارین دیگه؟ (بسم الله اصلا کار من همینه) بعد کدوم دانشگاه خوندین و از این حرفا یک ساعت چرت و پرت درمورد خرید داروها و تاریخ انقضاشون بعد فهمیدم که آقا مسئول فنی داروخانه است حالا نمیدونم دکتر بود یا نه.گفتم باشه من به آقای الف (مسئول انبار دارویی) میگم خودمم تاجای امکانش باشه حواسم هست. بعدش دیدم ول نمیکنه رفتم دوباره صدام کرده که به آقای الف چیزی نگید خودش توجیه هست. تو دلم گفتم نمیگفتی هم میدونستم!!!!

بعد عذاب وجدان گرفتم کاش بهش میگفتم شوهرم مال اینجاست اینقد الکی انرژی مصرف نمیکرد. نمیخوام الکی فکر بیخود کنم ولی حالتهاش قشنگ عین وقتی بود یکی تو دانشگاه میخواست مخ آدمو بزنه. والا هرچی که بود ایشاله که ما اشتباه فکر کردیم.

خانوم مهندس
۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر