دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

دلنوشته های روزانه من

اینجا مخصوص حرفهایی است که به هیچکس نمیشه گفت

آخرین مطالب

۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

چون جمعه از ظهر یهو شروع به برف باریدن کرد بعدش بارون بعدش دوباره برف تا فردا صبحش. شنبه صبح من پیاده رفتم.داشتم از خیابونمون میرفتم یه ذره بالاتر از خونون دیدم ااا خانم الف (مسئول بهداشت)از در خونه اومد بیرون. ما تقریبا هم سنیم و اون 1 ساله میاد سرکار.نمیدونستیم همسایه ایم. دیگه باهم راه افتادیم اومدیم.سرخیابون هرچی وایسادیم تاکسی نیومد. واقعا هر ماشینی هم رد میشد زنجیرچرخ داشت. کف خیابون به قطر 5 سانت یخ و برف بود. پیاده روها که هیچی.ماهم راه افتادیم پیاده بریم درواقع یخ نوردی هم میکردیم. از هر دری حرف زدیم یهو مکالمه رسید به اینجا که

الف: خوش به حالت چادری نیستی

من: آره واقعا

الف: من و خانوم میم (مسئول تغذیه) هی میخوایم کودتا کنیم چادرمونو برداریم نمیشه. تو شوهرت بهت چیزی نمیگه؟

من: نه نمیگه. من از اول که اومدم اینجا نپوشیدم که دیگه کسی نگه بپوش

الف: (با یه حسرت) خوش به حالت منم خیلی مقاومت کردم و دیر چادری شدم.

چرا شهرهای کوچیک اینجوریه؟ الان تقریبا 99 درصد زنای اینجا چادرین. و مثل بقیه شهرا معلومه که 95 درصدشون دلشون نمیخواد چادری باشن. از لباس پوشیدن و آرایش کردن و مدل موهاشون معلومه. دیگه انگار عادت کردن چطوری هم اونجوری که دوست دارن باشن هم چادر داشته باشن. این باعث میشه آدمایی که واقعا محجبه ان و با عشق چادر انتخاب کردن به چشم نیان. حرمت چادر بیاد پایین. و همین آدما از کوچکترین فرصتی استفاده کنند واسه نشون دادن خودشون.مثلا همراه بیمارا که من دارم به چشم میبینم. رسما با بلوز و شلوار تو بیمارستان هستن. اونم آدمایی که چادرین با عقل جور درنمیاد. هرکسی باید خودش باشه.اگه محجبه است محجبه باشه. اگه دلش نمیخواد نباید به حجاب بی حرمتی کنه. نمونش خواهرشوهر بزرگه چادریه ولی فقط اینجا . هروقت میره اصفهان یا الان تو دانشگاه. یا هروقت میریم پارک یا بیرون چادری نیست. ولی کوچیکه زرنگه یعنی مال یه نسل باجراته. زیر بار نرفته و نمیره. یه موقع هایی مثلا شب قدر که میریم مسجد چادر سرش میکنه مامانش هی میگه وای چه بهت میاد چه ناز شدی . میگه مامان من خر نمیشم اینقد نگو. واقعا این 70 ها آدمای با عرضه و زرنگی ان. حالا داره کم کم این اوضاع بهتر میشه. ولی زوری نمیشه مردم چادری کرد چرا خانواده ها نمیفهمن؟

یاد حرف اون خانومه میفتم موقع گزینش. ازم پرسید دوست داری چادری بشی؟ گفتم نه.

بعدا نوشت: امروز رئیس دیدم خیلی جدی میگه اینقد یادم بود بهت بگم برو تو سایت تامین اجتماعی استخدام گذاشته :) خیلی مهربونه.

البته من دیشب دیدم رشته ما فقط 3 نفر تو کل کشور میخواست :/ یه مرد بیرجند. یه مرد یا زن رشت. یه مرد یا زن مسجد سلیمان :/

در عوض بهیار و کمک بهیار 119 تا 120 تا 130 تا هرجا که فکرشو بکنی :) حالا هی ما رفتیم الکی درس خوندیم یه دوره بهیاری میدیدم استخدام میشدیم چه حقوق و مزایایی هم داشتیم .البته من ناشکری نمیکنم حداقل سرکارم.

خانوم مهندس
۱۳ دی ۹۴ ، ۰۹:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

پنج شنبه عصر 4کیلو بادمجون سرخ کردم. تمام وقتمو گرفت قرار بود بعد شام یه سر بریم خونه مادرشوهر اینا. این بادمجونا هم تموم نمیشد همون موقع هم با مامانم و یکی از دوستای قدیمی تو تلگرام حرف میزدم و رومم نمیشد از هیچکدوم خداحافظی کنم.از بیمارستانم زنگ زدن زایشگاه یه مشکلی داشت. اینقد همه چی پیچیده بود تو هم میخواستم بشینم گریه کنم. خداروشکر همسر اومد کمکم رفت سر بادمجونا. منم کم کم حاضر شدم و از اونا هم خداحافظی کردم.بیمارستانم یه جوری کنار اومده بودن با مشکلشون. بالاخره رفتیم و من راحت شدم. شب که برگشتیم من خیلی زود خوابیدم 11 نشده بود.صبح حدودای 7 بود از خواب پریدم که وای چرا گوشیم زنگ نزد خواب موندم. تا وسطای هال که رفتم یادم افتاد جمعه است. دوباره خوابیدم و 10:18 دقیقه بیدار شدم یعنی خودم کف کردم خیلی وقت بود تا این وقت صبح نخوابیده بودم حتی روزای تعطیل نهایتا تا 8 خواب بودم.

هنوز بلند نشده بودم بازم زایشگاه زنگ زد گفتم صبر کنید نیم ساعت دیگه خودم میام. همسر گفت داری برمیگردی نون بگیر واسه صبحونه.حالا من یه ربع به 11 تازه از خونه رفتم بیرون. بیمارستانم کارمو با موفقیت انجام دادم فتال مانیتورینگ شون جواب نمیداد که حل شد. ولی خب یه کم طول کشید یه 20 دقیقه هم نشستم که مطمئن بشم درست کار میکنه ساعت 12 دیگه از بیمارستان اومدم بیرون. جالبه هرکی منو میدید میپرسید جمعه چرا اومدی؟ منم میخندیدم. آقای مرکز تلفن هم منو تو راهرو دید گفت چرا امروز اومدی؟ گفتم وقتی واسه زایشگاه شماره منو میگیری میشه همین دیگه..

از بیمارستان اومدم بیرون دیدم ااا مهندس آی تی(همون ذهن پر سوال) اونم بیمارستان بوده با ماشین داشت میومد بیرون. گفتم زورشون به ما دوتا رسیده که تازه کاریم. این بنده خدا که از یه شهر دیگه میاد حالا اون همکار با سابقش که جاش محکمه و تو همین شهرم هست پا نشده بیاد. هوا خیلی خوب بود گفتم پیاده برم دیدم دیگه از صبحانه گذشته تو خونه همبر داشتم. رفتم کاهو و گوجه و یه کم میوه و نون لواش و نون ساندویچی گرفتم. گفتم ساندویچ بزنیم. نزدیک خونه یکی از دوستامو دیدم که نمیدونستم الان ببینمش باید چه رفتاری داشته باشم....

این دوستم قبلا تو خوابگاه اتاق کناریمون بود و تربیت بدنی میخوند.باهم دوست نبودیم ولی سلام علیک داشتیم.بعد از عروسیم که تازه اومدم تو این شهر رفتم باشگاه ثبت نام کنم که سرم گرم باشه دیدم ااا مربیمون اینه. دیگه خیلی باهم رفیق شدیم. خونشونم سر خیابون ماست. اینقد من و اون و یکی دیگه باهم دوست شدیم که دوره ای میرفتیم خونه هم. چقدم خوش میگذشت. تا پارسال عید هم میرفتم باشگاهش.تو این مدت فهمیدم که چندتا خواهراش مشکل بچه دار شدن دارن. یه روز که خیلی ناراحت بود با من درد دل کرد و گفت خواهرش 5 ساله حامله میشه و بعد از 2 یا 3 ماه بچه میفته. امسال بچش 9 ماه کامل موند و به دنیا اومد بعد از 6 روز از دنیا رفت.حتی بچه برادرش هم وقتی دنیا اومد خیلی مشکل داشت چندماه بیمارستان بود ولی خداروشکر به سلامت مرخص شد. خودشم خیلی نگران باردار نشدنش بود.بعد از عید دیگه کلاسمون تشکیل نشد یه بار جاریشو تو خیابون دیدم گفت بارداره ولی چون میترسه مثل خواهرش بشه فعلا به کسی چیزی نمیگه. تو ماه رمضون یه روز دیدمش با ماشین منو رسوند و البته وقتی رسیدیم هم کلی تو ماشین حرف زدیم خیلی خوشحال بود واسه نی نی اش گفت مهر زایمان میکنم. بچش پسر بود.

مادرشوهر معلم ورزشه. این دوستمم معلم ورزشه البته تو مدرسه غیر انتفاعی. تو سالن دیده بودش فهمیده بود زایمان کرده و بچش اصفهان بستریه این بنده خدا هم واسه دوساعت کلاس از اصفهان اومده و دوباره باید برگرده پیش بچش. دو ماهی وضع همین بود و هرهفته مادرشوهرم احوالشو بهم میگفت. من چندبار زنگ زدم حالشو بپرسم جواب نداد. متاسفانه شنیدیم پسرش فوت کرده.......بدترین اتفاقی که واسه یه مادر میتونه بیفته. با چه ذوقی اسم پسرشو گذاشته بود حسین...

واقعا نمیتونم تصور کنم چه زجری کشیده. بنده خدا مادرشوهر حال پسرشو پرسیده بود یه دفعه زده بود زیر گریه که بچم مرد و حالش بد شده بود و ...خدا صبرش بده.

منم دیروز که دیدمش فقط خدا خدا میکردم روبرو نشیم که خداروشکر داشت میرفت تو خونه. نمیدونستم چیکار کنم یا اون منو ببینه دوباره ناراحت بشه. ایشاله که به زودی خدا بهش به بچه سالم بده.

خانوم مهندس
۱۲ دی ۹۴ ، ۱۱:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
یه دستبند بود تو دیجی کالا که عکسشو گذاشتم. خونمون که رفته بودم یه چیزی تو همون مایه ها ولی خوشگلتر خریدم که وسطشم یه فیل کوچولو بود خیلی دوسش داشتم البته طلا نبود ولی من دوسش داشتم. دیشب گیر کرد به لباسم که بافتنیه پاره شد همسرم کلی دعوام کرد امروزم نبرد درستش کنه :( گفت کجا ببرم مگه طلا یا نقره است. دیگه خسته شدم میخوام از خر شیطون بیام پایین و بیخیال بشم. چقد تو دلم ناراحت باشم و حرص بخورم. همینه که  هست دیگه .....
دیروز مسئول115 اومد گفت یه سر به وسایلشون بزنم گفتم میام. دیروز که وقت نشد ولی امروز رفتم. واسه اولین بار رفتم تو آمبولانس.اینقد هیجان زده بودم نمیفهمیدم آقاهه چی میگه. حتی تا چند دقیقه سرمم خم کرده بودم یهو دیدم اون آقا خیلی راحت وایساده منم صاف وایسادم دیدم اا چه جالب . همه چی مرتب منظم و پر وسیله. شوک و ساکشن و ونتیلاتور و یه کیف که کاملا یه ترالی احیا بود خودش. خیلی خوشمان آمد دیگه من هرروز میرم تو آمبولانس :)
هرچی میگذره بیشتر میفهمم چقدر مسئولیت دارم استرسمم بیشتر میشه. مسئول امور مالیمونم منو کشته کلا زبون نمیفهمه چیکارش کنم. کلی امروز منو حرص داد.از یه طرف میگم خداروشکر فردا جمعه است از یه طرف میخوام زودتر شنبه بشه برم کارامو سر و سامون بدم.کارپردازمون خیلی کمکم میکنه و هوامو داره خداروشکر. وگرنه این بچه های امور مالی منو میکشتن.
نمیدونم چرا امروز حس کردم بچه های اورژانس باهام یه جوری شدن مخصوصا خانوما ... یه فشارسنج براشون درست کردم هیچ کدوم تحویلش نگرفتن ببینن سالمه یا نه. منشی بخششونم که مرده گیر داده بود که بیا فشار منو بگیر. منم فشارشو گرفتم البته واقعا متوجه نشدم چنده فشارش فکرم یه جای دیگه بود. بازدید ماهیانه اورژانسم رفتم یه مدت میخوام نرم اونجا. از شنبه هم میخوام رفتارمو یه کم جدی تر کنم حس میکنم زیادی خندانم همه بهم زور میگن.
دخترعمو همسر زایمان کرده و بیمارستان چندبار بهش سر زدم اسم پسرشو گذاشته سالار . خیلی اسم قشنگیه. خوش بحالش زایمان کرد تموم حالا بچش تو بغلشه کاش منم زودتر بچه دار میشدم هم خودم راحت میشدم هم دیگه اینقد طعنه کنایه از بقیه نمیشنیدم. حالا که همسر به هیچ وجه بچه نمیخواد. منم اگه حامله بشم حتما از کار بیکار میشم :(
خیلی نوشته هام پرت و پلا بود (مثل حال و روز خودم) ببخشید.
خانوم مهندس
۱۰ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

طوفانی به پا نشد...همسر خیلی دیر اومد از 2 گذشته بود. منم منتظر یه آدم اخمو بودم ولی وقتی اومد خیلی شیک داشت یه آهنگ معین میخوند و دستشم یه قابلمه آش بود که از خونه مامانش اینا آورده بود.با منم خیلی مهربون منم به روی خودم نیاوردم چقد تعجب کردم. اومد تو آشپزخونه گفت چه بویی راه انداختی ... منم گفتم مامانت اینا خوب بودن گفت آره.

نشست و گفت واسه مامانت آی فیس گرفتم. قضیه از این قراره که همسر تازه گوشی گرفته حدود دو سه ماههٰ بابامم یکی دو مدل بالاتر از همون تازگیا گوشی گرفته. ما که رفتیم خونمون مامانم گفت گوشی منم خیلی داغونه در ضمن تلگرام و اینجور چیزا هم میخواست چون الان دیگه همه دارن. گفت تا شما اینجایین بگیرم که یه کمم یادم بدین چون داداشم کلا خونه نیست. وقتی رفتیم بخریم با این که قصد داشت یه گوشی ارزون بگیره ولی دلش تو گوشی های خوشگل تر بود و عین مدل همسر برداشت. Galaxy grand prime. از همسر طلایی و مامانم نوک مدادی گرفت با آی فیس طلایی خیلی هم قشنگ شد. دیگه آی فیس نداشت چند جا دیگه هم رفتیم نبود. همسرم دلش تو این آی فیس گیر کرده بود هی به مامانم میگفت بدش به من (البته به شوخی) مامانمم زیر بار نمیرفت.چند روز پیش مامانم گفت بابا اتفاقی آی فیس انداخته رو گوشیش دیده اا اندازه است و چقدر خوبه برش داشته منم هرچی گشتم دیگه نداشتن. همسر اینجا یه دونه مشکی واسه خودش خرید و عکسشو واسه مامانم فرستاد گفت یه صورتی هم داشت برات بگیرم. اونم در کمال تعجب گفت بگیر . آخه صورتی؟؟؟؟؟؟؟ حالا ایناش بماند دیدم بهترین فرصت ناراحتیمو به همسر بگم.

از کیفش آی فیس درآورد گفت واسه مامانت گرفتم. منم گفتم خوش به حال مامان. گفت چرا؟ گفتم چون دامادش واسش هدیه میخره. یه لحظه ساکت شد نگام کرد و هیچی نگفت منم هیچی نگفتم. فهمید مطمئنم. نهارم اون کوفته هایی که وا نرفته بود واسه همسر گذاشتم خداروشکر غر نزد.

دیروز کلا خیلی بی حوصله بودم دلم غر زدن و گریه و دعوا میخواست حتی. یه بهونه های الکی میگرفتم به همسر گفتم من بستنی میخوام. شب که رفت آشغالا رو بذاره رفته بود بستنی بگیره تو این یخ بندون مغازه کنار خونه ما یه بقالی بیشتر نیست از تو یخچالش که یه چیزی هم کشیده بود روش دوتا بستنی کج و کوله داده بود بهش .اینقد مونده بودن واقعا قابل خوردن نبودن. درواقع کلا یخ بودن مخصوصا مال من که بیسکوییتی بود . بیسکویتها یه رنک طوسی بدی گرفته بودن. غر نزدم ولی یه ذره شو بیشتر نخوردم.من بستنی میخوام خب ..

شهرزاد دیدم بالاخرهٰ بعد از این همه که همه دوستام دنبال میکردن و هی به منم میگفتن بگیر و من دلم نمیومد دانلود کنم یا بخرم. هردوتاش خیلی گرون میشد به نظرم. همسر 9 قسمتشو از دوستش گرفت منم 2 قسمتشو دیدم قشنگ بود دوست داشتم.

بعدا نوشت: این متنو قرار بود دیروز بذارم . تو بیمارستان مینوشتم و یه دفعه دیدم ده دقیقه به 2 شده و همسر دم در منتظره این قدر عجله کردم که روی فلشمم نریختمش.

خانوم مهندس
۱۰ دی ۹۴ ، ۰۷:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دیروز صبح رفتم تو سایت ببینم اصلا کجا باید امتحان بدم،دیدم اا شروع شده اومدم برم توش تا کد ملی مو زدم نوشت که اشتباه است. از معاونت درمان و آموزشمون پیگیری کردم دیدم که این آقایی که پیمانکار ماست و ما باهاش قرارداد بستیم هیچ مدرکی از من به کارگزینی نداده و اسم منم هیچ جا ثبت نیست. زنگ زدم بهش که مرد حسابی برو کار منو درست کن گفت باشه. دیدم امتحان امروز که مالیده یه اس ام اس دادم به مهندس آی تی که من نمیتونم به جات امتحان بدم. متن پیام دقیقا این بود:

سلام آقای ع من امتحان نمیدم، شما به امید من نمونید.

فامیلیم

حالا نمیدونم چرا بی تربیت جوابمو نداد. البته دیدم که تلگرام و اینا هست.به هر حال مهم نیست.

امروز تعطیله به نظرم خیلی تعطیلی خنک و بی مزه ایه من هزار تا کار دارم. نمیشد ولادت باشه ما سرکارم بریم؟

صبح همسر پیام داد مامانم آش پخته بریم یا بیارم خونه بخوریم. گفتم هرچی خودت دوست داری گفت تو بگو.باز گفتم هرچی تو بگی. شروع کرده که چرا عصبانی هستی؟منم گفتم برنج خیس کردم گوشت گذاشتم بیرون. چیکارشون کنم؟گفت غذا تو بپز. حالا من کوفته درست کردم که چندتاشونم وا رفته گریهههههههههههههه حوصله غر غر ندارم.

راستش ازش ناراحتم و چون علت ناراحتیمو نمیگم همش دعوامون میشه. من از اینکه همسر به من هدیه تولد نداده یا اصلا برام چیزی نمیخره خیلی ناراحتم. از اردیبهشت تا الان مونده رو دلم. یعنی اینقد پول نداشته؟ چرا برای خواهرش هدیه تولد گرفت؟ حالا هرچقدرم کم. حاضر نیست 5 هزار تومن واسه من هدیه بخره. امروزم بهم پیام داد 50 گیگ 60 تومن اینترنت واسه مغازه خریده.پس پول داره واسه من نداره.

حالا احتمالا بیاد خونه از این که نرفتیم خونه مامانش اینا ناراحته و کوفته های وا رفته منو ببینه غر بزنه. طوفان در راه است.

خانوم مهندس
۰۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

دیشب آخرای غذا درست کردنم همسر اومد خونه منم رفتم نشستم پیشش. حس کردم یه بویی میاد رفتم دیدم 3تا از پیراشکی هام یه طرفش سوخت... بعد همسر کلی دعوا کرد که حواست کجاست؟ مگه چیکار داری؟ وایسا غذاتو درست کن دیگه. کارته همیشه همینی.. عین خیالت نیست و ............. کلی دعوا

گفتم خب 15 تا درست کردم سه تاش سوخت اینا مال من. گفت مهم بوشه سرم درد گرفت حالا باید درو بازکنیم یخ بزنیم تا بوش بره. من واقعا غیر از همون یه جملم هیجی نگفتم. واقعا اینقد عصبانیت داشت ؟ شاید من زیاد غذا میسوزونم خودم خبر ندارم از این به بعد غذام یه ذره هم ته گرفت میام مینویسم شما بهم بگین. هیچی نگفتم ولی حالم گرفته شد...همینجوری ساکت نشسته بودم دوباره اومده میگه هرکار دلت میخواد میکنی بعد اینجوری سرتو کج کن منم بگم باشه طوری نیست. تازه گلومم درد گرفت تا الان هیچیم نبود واسه بوی سوختگی. حالا واقعا بوی سوختگی درکار نبود... چی بگم کاملا بی دفاع بودم حوصله توجیه کردن کارمم نداشتم غذا سوزونده بودم. دوباره با من دعوا میکنه چرا حرف نمیزنی هرشب میگفت چقد حرف میزنی؟ خدایا من چیکار کنم؟

یکی از مسئول بخشا عوض شده یعنی مسئول قبلی رفته بود مرخصی زایمان و الان اومده. به شدت جدی و بداخلاق و نکته بین یا بهتر بگم ایراد گیره. تا الان چند بار منو بازخواست کرده سر چیزایی که کسی اهمیتی بهشون نمیده.مثلا امروز منو خواسته که شما دستگاه شوک مارو چک میکنید؟ میگم بله سالمه. میگه ساعتش یک ساعت عقبه. میگم خب باشه. میگه وقتی ما میخوایم گزارش پرستاری رد کنیم ساعتش مهمه . حالا بخش اطفال از اون بخشاست که تا حالا احیا نداشته توش. خب ما که اینجا دکتر و تجهیزات زیادی نداریم بد حال که باشن اعزام میشن. در واقع مریضای اون بخش همه یا اسهال دارن یا سرما خوردن. البته دستگاه شوکشون سالمه و همیشه باید چک بشه ولی ایرادای بنی اسرائیلیش منو کشته. دوسش ندارم

بیمارستان خوبه کارای اداریمم خوبن. کم کم دارم کارا رو میکنم. کارهای بزرگ. دارم کارای کالیبراسیون سالیانه رو میکنم و به اعتبار بخشی نزدیک میشم. نمیدونم دقیقا چیه ولی کاملا تو بیمارستان طوفان به پا میشه. به قول خانوم شهردار تو آرامش قبل از طوفانیم.امروز برام نامه اومده هفته دیگه برم کلاس اونم کجا تو سالن همایش های هتل کوثر واییییییییییی چه هیجان انگیز. من دیگه ایران بر نمیگردم خخخخخخ

اون کلاسی هم بود که با مهندس آی تی رفتیم فردا امتحانشه ولی الکترونیکی مهندس آی تی گفت اگه امتحان دادی به جای منم بده. شمارشم داد. حالا تا ببینم چی میشه.

خانوم مهندس
۰۶ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
پنج شنبه ظهر اینقد خسته بودم فقط میخواستم بخوابم.بعد از نهار نشد کار پیش اومد یه 40 دقیقه ای طول کشید بعد خوابیدم. یک ساعت نشد گوشیم زنگ خورد از بیمارستان. طبق معمول پرینتر سی تی اسکن.... با کلی غر غر حاضر شدم رفتم و اومدم. خداروشکر یکی از آلارم هایی داد که من قبلا باهاش سروکار داشتم و سریع رفعش کردم. اولین بار که پرینتر سی تی ارور داد من درشم بلد نبودم باز کنم الان به دقیقه هم نکشید درست شد :) برگشتم خونه تو هال دراز کشیدم خوابیدم. دیگه ساعت 5 بود باز گوشیم زنگ خورد. مادرشوهر رفته بود در مغازه همسر دیده بود بسته است نگران شده بود.زنگ زده که من نگرانشم. آخه مگه قراره بچشو گرگ بخوره. این کار همیششونه زنگ بزنن به من که ما نگرانیم کجاست. خب یا مغازه است یا کار پیش اومده رفته جایی. که در این مورد آقا تو اتاق خواب تشریف داشتند.منم دیگه بی اعصاب و سر درد همش میخواستم دعوا کنم. بعد نشستم با همسر حرف زدم که چرا اینقد تنبل شده چه وضع سرکار رفتنه همش خوابه. حس میکنم چون من حقوق میگیرم و بازارم کساده انگیزشو از دست داده. من اول صحبت کردم بعد دعوا کردم  که چه وضعه سرکار رفتنه چرا باید الان تو خونه خواب باشی؟؟؟؟ مثل اینکه جواب داد چون امروز ظهر نخوابید و سه و نیم رفت و 7 اومد با کلی انرژی که چقد امروز خوب بود و درآمدم خوب بود . الانم رفته استخر...
نمیدونم چرا بعضی موقع ها تو کار دست و پامو گم میکنم...امروز یکی از انکباتورهای بخش نوزادان تا روشن میکردی خاموش میشد. من چندبار پرسیدم که تو برق بوده. با این که میدونستم چندتا از پریزاشون برق نداره ولی چک نکردم فکر کردم خودشون اینو میدونن.... مشکل فقط همین بود همینقدر ساده البته بعد از کلی بالا پایین کردن من :( حس بدی داشتم چرا بعضی موقع ها اینقد خنگ میشم.... رفتم تو اتاقم پیشونی مو چسبوندم به پنجره خنکیش یه کم آرومم کرد واقعا حس بدی داشتم. دیگه 5 ماهه کار کردم نباید اینجوری باشم .... ولی این حس بد خیلی سریع با اومدن اس ام اس حقوق از بین رفت :) درسته حقوق آبانم بود ولی دیگه داره سر هر ماه حقوق میده. راضی ام به این که دوماه عقب باشه ولی هرماه بده.
تو راهرو داشتیم با مسئول بخش رادیولوژی خیلی جدی درمورد سی تی اسکن صحبت میکردیم که یهو مکالمه اینجوری شد 0_0
اوشون:وای انگشترت چقد خوشگله بنداز کنار حلقت.
من : آخه همرنگ نیستن (بین خودمون بمونه حلقه من نقره است)
اوشون: منم میخوام عین همین بگیرم بندازم پشت حلقه ام نما پیدا کنه.
من: یه مدل دیگه هم هست اونا هم واسه پشت حلقه خیلی قشنگه
....0_0
بعد دوتایمون غش کردیم از خنده که آخرش زنا همینن. وسط بحث سی تی به اینجا رسیدیم. دنیای ما خانوما هم اینجوریه دیگه :) من که دوسش دارم.
الان شبکه تهران یه سریال گذاشت "یادداشت های یک زن خانه دار" درمورد یه خانوم وبلاگ نویس بود من که عاشقش شدم و میخوام هرروز ببینمش. ساعت یه ربع به هشت.
از این به بعد تو بیمارستان پست میذارم نوشتن این پست یک ساعت و نیم وقت برد. یه سر همسر اومد خونه، غذا پختم و سریال دیدم و پست نوشتم.
 کلی انرزی گرفت ازم.
 

خانوم مهندس
۰۵ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

از خر شیطون اومدم پایین اون روز خیلی فکر کردمٰ به حرفای کارپرداز که میگفت یارو گفته ما اولین نفریم که زنگ زدیم گفتیم چرا ثبت نیستین تو سایت. به این که مگه کدوم یکی از این فروشگاههای این خیابون(همش تجهیزاته) ثبتن که این بیچاره باشه. به اینکه 3 ماه دیگه قراردادم تموم میشه و اگه همه رو با خودم بد کنم شاید دیگه باهام قراردا نبندن....خلاصه عصبانیتم که فروکش کرد و بیشتر فکر کردم گفتم به درک بگیرن. روز بعدش که دیروز میشد دیدم خبری از کارپردازمون نیست. زنگ زدم اصفهان بود بهش گفتم بخرین اینقد ذوق زده شد.ظهر ساعتای یک اومد تو اتاقم کلی باز نصیحتم کرد که سخت نگیر. بالاخره که ما خر شدیم. عاقبتشو خدا به خیر کنه.

قرار بود برای نصب و آموزش دستگاه اکو یه نفر بیاد که ساعت یک و نیم رسید. یعنی خونه پر... بهش که نشون دادم جاش کجاست و باید کجا نصبش کنیم رفتم براش نهار بگیرم. نامه شو گرفتم و رفتم سلف. کلا از این کار متنفرمممممممممم(میدونین چرا) اینقد دختر سر به زیری رفتم و اومدم. بعد مهندسه میگه من غذای بیمارستان نمیخورم. تو دلم گفتم منو بگو چه جانفشانی واست کردم به درک خودم میخورم! یه سری وسایلمو با نهار بردم بالا. کارمون تا 4 طول کشید.1 ساعتش آموزش بود که منه گشنه کلشو داشتم فیلم میگرفتم که نشون اون یکی دکتر که اول هفته ها میاد بدم.1 ساعتم خانوم دکتر داشتن از مریضا اکو میگرفتن البته بسیار با حوصله تا دستشون بیاد دستگاه چی به چیه. کار که تموم شد رفتم نشستم نهارمو که یخ کرده بود خوردم ولی بازم خوب بود. بهتر از همیشه بود. یه چندتا نظر سنجی کرده بودن همه گفته بودن خیلی بده. مدیریتم هشدار داده بود اگه تغییری ندین آشپزخونه واگذار میشه به نفر دوم مزایده. منم همش دعا میکردم اینا همه جمع کنن برن یه سری جدید بیان. که فکر نکنم عملی باشه.ساعتای 4 و نیم رسیدم خونه. ولو شدم کنار بخاری و کجکی تلویزیون میدیدم. فکر نمیکردم شبکه اصفهان دارم میبینم. یهو دیدم داره میگه مشکلات شهر ... یهو خوابم پرید دیدم ااا شهر ماست. یه کم از مشکلات خنده داری که گفتن خندیدم و دیدم ااا شهردار ظاهر شدن و صحبت کردن و راه حل پیشنهاد کردن و ...امروز صبح که خانوم شهردار دیدم بهش گفتم آقاتونو تو تلویزیون دیدم. گفت اوا من ندیدم اینجور موقع ها یه پیام به من بده. شمارشو داد و شمارمو گرفت بعد به اسم کوچیکم سیوش کرد :) این یعنی حس صمیمیت....

دیشب به شدت سرد بود با دوستم تلگرامی میچتیدیم گفتم زمستون به هیچ دردی نمیخوره کی میشه زودتر تموم بشه. صبح که پا شدم همه جا دوباره سفیده سفید بود و اینقد زیاد که نمیشد درو باز کرد. من پیاده اومدم سر کار. اینقد برفا زیاد و نرم بود فرق خیابون و پیاده رو معلوم نبود.تازه برفم میبارید هوا هم عالی یه ذره هم سرد نبود. کاملا حرفمو پس میگیرم. اگه قراره واسه یه همچین لحظه ای دو روز از قبل و یک هفته بعدش یخ بزنیم طوری نیست . اینقد برف قشنگ میبارید که شال گردن سورمه ای من تا بیمارستان سفید شد. هنوزم داره میباره و پنجره اتاق من تا آخر بازه.

خانوم مهندس
۰۳ دی ۹۴ ، ۰۹:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

برای دکتر گوش حلق و بینی که تازه اومده میخوایم یه سری وسیله بخریم که گرونن. کارمون شده از شرکتای مختلف پیش فاکتور بگیریم و مقایسه کنیم یک از یک گرون تر. یه شرکت پیدا کرده کار پردازمون قیمتاش عجیب پایین بودن. گفتم چه عالی بذار من چکش کنم بهت خبر میدم قیمتاش عالیه.

روزی صدتا ابلاغ و نامه برای من میاد که هرچی میخواین بخرین برین تو سایت تجهیزات پزشکی ببینین شرکت ثبته؟ کالا مورد نظر توش هست؟ از قیمت مصوب بیشتر نباشه و صدتا چیز دیگه. منم چک کردم و دیدم این شرکت ثبت نیست زنگ زدم به شماره رو پیش فاکتور و گفتن نه شرکت ما ثبت  نیست ولی ما جزو فروشگاههای معتبریم (یعنی چی؟) زنگ زدم معاونت درمان و گفتم جریان چیه. گفتن به هیچ عنوان از این شرکت نخرین. منم گفتم اوکی و رفتم به کاپرداز گفتم.

نیم ساعت بعد اومده میگه من با خانوم مهندس فبلی صحبت کردم گفته مشکلی نیست برین بخرین. یهو انگار پر شدم از عصبانیت و ناراحتی. چرا هرچی میشه اونا از خانوم مهندس قبلی مشورت میگیرن. مدیر که کاراشو به اون میگه به من نمیگه. کلا تو همه اتفاقات من نفر آخرم.الانم خیلی ناراحت شدم که حرف منو قبول نکردن و به اون زنگ زدن. اون خیلی بدجنس بود قبل از اینکه من بیام کلی زیرآبمو زده بود. من تا دوماه داشتم اونارو درست میکردم.به روی خودم نیاوردم و گفتم باشه. وقتی رفت دوباره زنگ زدم معاونت درمان.یه کار دیگه هم داشتم بعد گفتم درمورد سوال صبحم میشه یه بار دیگه چک کنین من مطمئن بشم. بازم گفتن به هیچ وجه نباید از این شرکت خرید کنین اونم فقط چون قیمتاش پائین تره. گفتم که زنگ زدن به خانوم مهندس قبلی. معلوم بود مهندس ب (مسئول تجهیزات استان که خیلی دوسش دارم و یه بار اومد بیمارستان پیشم) اونجا بود چون هر سوالی میپرسیدم از مهندس میپرسید بعد جواب میداد. میخواستم بدونن که اینکارو کردن. مطمئن که شدم رفتم پیش کار پرداز و گفتم من زیر اون فاکتور امضا نمیکنم. گفت خانوم مهندس قبلی گفت طوری نیست اون بهتر میدونه یا شما 0_0 منم گفتم بگید خودشم مسئولیتشو قبول کنه. و رفتم خیلی ناراحت بودم . حالا اصلا میشد خرید کرد و بعدا گفت اا ما یادمون رفت چک کنیم ولی من لج کردم لججججججججججججججج

خانوم مهندس
۰۱ دی ۹۴ ، ۱۸:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

واسه شب یلدا مهمون داشتم و تقریبا همه کارام مونده بود. از سرکار که اومدم همسر منو رسوند و رفت سالن فوتبال.البته گفت زود میاد. هرجوری برنامه ریزی میکردم نمیشد ساعتاس 4 پیام دادم به خواهرشوهر کوچیکه گفتم اگه دوست داری بیا کمکم. خودش قبلا گفته بود میام. 4 و نیم اومد و دستش درد نکنه واقعا خیلی بهم کمک کرد. انارا رو دون کرد. سالاد درست کرد. وسایل شب یلدا رو چید. منم به زور سه تا استامینوفنی که خورده بودم.غذا درست کردم شیرینی که شب قبلش درست کرده بودم آماده کردم و ژله هامو درست کردم.ولی مهمونامون خیلی زود اومدن ساعت 6 اومدن. منم واقعا تا سر شام نتونستم خیلی برم پیششون بشینم. درسته فقط خودمون بودیم ولی زشت شد من همیشه کارام آماده آماده بود و کلا پیش مهمونام بودم.تا 7 و نیم دیگه همه چی اوکی شد و اومدم نشستم. 8 شام خوردیم. همش میگفتم و میخندیدم ولی دلم پیش مامان و بابام بود که امشب تنهان. داداشم رفته بود خونه مادرخانومش.بعد شام که ظرفارو شستیم عموی همسر زنگ زد کجایین؟ نگو طفلکیا اونا هم تنها بودن. میخواستن برن خونه پدرشوهر. بچه هاشون همه اینور اونورن.دیگه پدرشوهر گفت بیاین اینجا گفتن نه. همسر گوشی گرفت هرچی اصرار کرد گفت نه. دیگه خودم گوشی گرفتم گفتم عمو من منتظرتم باید بیاین ماهم خودمونیم. من این عموشو خیلی دوست دارم. اونم خیلی مهربون هی میگفت نه گلم ما نمیایم. دیگه خیلی اصرار کردم و گفتم تا اوکی ندی من قطع نمیکنم خندید و گفت باشه.گفتم منتظرتونم خداحافظ.بعدش همه گفتن عمو نمیاد یه چیزی گفته. گفتم نه میاد خودش به من گفت.

تا وقتی منتظر عمو اینا بودیم مادرشوهر زنگ زد به مامانم و گفت خب خوش بگذره بهتون و من تعجب کردم گوشی گرفتم و گفتن خونه دختر خالم هستن. همون که همسایمونه. اونا شب یلدا سالگرد ازدواجشونه و همیشه یه جشن کوچولو میگیرن. همونایی بودن که واسه تولد خانوم کوچولو بودن. اینقد خیالم راحت شد. بعد فهمیدم خدا چقد مهربونه تا ما عمو اینا رو از تنهایی درآوردیم. مامان و بابامم از تنهایی دراومدن...خدا خیلی بزرگه ما نمیفهمیمش.

عمو و زن عمو اومدن و خیلی بهمون خوش گذشت همش گفتیم و خندیدیم. و اولین مهمونی شب یلدایی که تو خونمون دادایم عالی شد...فقط یه سوال چرا برادرشوهر محرم نکردن؟ دیشب خیلی عرق کرده بودم روسریم اذیتم میکرد. همه هم محرم بودن فقط به خاطر این آقا باید روسری میپوشیدم. چه وضعشه محرمش کنین دیگه.

خانوم مهندس
۰۱ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر